متاسفانه با اینترنت! با توصیفی که از خودش و خانوادش می کرد( کمی دروغ کمی هم یک کلاغ چهل کلاغ، کمی هم نادانی من) فکر کردم فرد مناسبیه. بعد چندین بار من شهرستان رفتم. شدیدا اظهار علاقه می کرد. ( به طور غریبی) وقتی میزان عشق و علاقه اش به خودم رو دیدم و با تعریفهایی که از خانوادش می کرد، تصیم گرفتم که برم خواستگاری. توی اون دوران اوضاع خوبی از لحاظ روحی نداشتم و دوست داشتم که زودتر ازدواج کنم که متاسفانه انتخاب اشتباهی کردم. در اینکه این ازدواج اشتباه بوده شک ندارم. تقریبا همه هم با من هم نظرند. منتها الان باید چه بکنم؟ آها اینو بگم که شب خواستگاری با وارد شدن به یک کوچه بن بست تنگ و تاریک در یک محله خیلی پایین او شهرستان، با خونه های گلی، (البته خونه اینها گلی نیست) بعد خانوادش و نوع برخوردشون. مادرش که تقریبا هیچ حرفی نزد. چادرش رو سفت گرفته بود و فقط نگاه می کرد. اصلا هممون دکوراژه شدیم. برگشتیم به تهران یک جلسه گذاشتیم. من ( فرزند اول خانواده هستم) دو خواهرم، شوهر خواهرم، پدر و مادرم. همه چیز رو بررسی کردیم. همه مخالف بودند! اما خوب انتخاب رو به عهده خودم گذاشتند. من هم با وجود اینکه وابستگی عاطفی پیدا کرده بودم اما عقلم بهم میگفت که اصلا فرد مناسبی نیست و ازدواج درستی نخواهد بود. یواش یواش خانمم متوجه شد که من نظرم عوض شده. شروع کرد به دیونه بازی. باور نمی کنید روزی 200 بار زنگ میزد . سر کار، به موبایل ، خونه. آبرومو همه جا برد. نصف شب زنگ می زد میگفت اگر الان به من نگی که با من ازدواج می کنی خودم رو همین امشب می کشم! جدی تهدید می کرد.خلاصه در یک شرایط خاصی و در یک تصمیم احمقانه من ازدواج کردم.مثلا چه جور با هم آشنا شدين؟چند وقت نامزد بودين؟از اول دعواهاتون از چي شروع شد؟چرا شهر غريب؟
همسرم هم فرزند اول است. والا بیشترش رو با دعوا. گاهی اوقات خیلی شدید. از همون روزهای نامزدی (6 ماه) رفتارهای عجیب و غریب. فرض کنید همون دوران برای اینکه اون چیزی رو که می خواست نخریدم، در بازار قهر کرد و تو شلوغی منو گذاشت و رفت! با بدبختی پیداش کردم و اومدیم خونه.همسرتون چطور؟تو اين 5 سال چه جوري سپري کردين؟دعواهاتون به چه شکله؟
کاملا معلوم بود که مثلا مادرش بهش گفته بود یه قوت کم نیاری. هرچی اونها گفتند قبول نکنی. اون هم به شکل کاملا بچه گانه ای به این سفارشات عمل می کرد. البته من و خانواده ام سعی نداشتیم چیزی رو به اون تحمیل کنیم با اینکه سلیقه هامون از زمین تا آسمون فرق داشت!
2 سال اول زندگی خانم کاری کرد که من کارم رو از دست دادم. با تلفنهای بیشمار و بیمورد به محل کار. روزی 10 بار زنگ میزد. بحثهای بیمورد. کافی بود جواب ندی یا بگی الان سرم شلوغه. دائم زنگ می زد بعد هم می گفت حتما با کسی هستی که نمی خوای با من حرف بزنی. باور کنید من هیچ رفتاری که باعث سوظن اون بشه نداشتم. اما هر شب موبالم رو چک می کرد. اینقدر با این کارهاش منو عصب کرد که محل کار دعوام شد و با شریکم به هم زدیم، اون هم پول ما رو بالا کشید، اول ازدواج بیکار شدیم.
اما خب بالاخره الان دوباره روی پای خودم ایستادم. نمی خوام بگم مشکل مالی نداریم. اما به قدر نیاز داریم. هر چند که مستاجریم!
بالاخره بعد از دو سال با هزار بار دعوا و خواهش و صحبت و بالاخره پادرمیانی خانواده ها الان خیلی بهتر شده و اون مالیخولیای سابق رو نداره.
مشکلی نیستببخشيد ميپرسم رابطه عاطفي و جنسيتون چه طوره؟
ده ها بار. مثلا برای همین مشکلی که خونه و زندگیش رو ول میکنه و میره. دقیقا توی اسفند ماه که همه درگیر کارهای آخر سال هستند، موعد اجاره ما هم تموم شده بود و بلاتکلیف بودیم. گذاشت 20 روز رفت. ( قرار بود سه چهار روزه بره) دیگه جدی با پدرش صحبت کردیم. گفتم بله حق با شماست شما ببخشید. دیگه تکرار نمیشه. اما هیچ فایده ای نداره. من واقعا موندم الان که دو هفته است اونجاست ، تازه یک ماه پیش هم پیش خانوادش بوده، قسم هم خورده که سه روزه برگرده، پدرش نمی گه چرا نمیری سر خونه و زندگیت؟!!! می دونید هر چی بچه هاشون بگند می گند چشم. به طرز وحشتناکی لوسشون کردند.تا حالا رک و پوست کنده با خودش يا خانوادش حرف زدين؟
سر اون قضیه عید که گفتم و یه سری مسائل دیگه. دعوای شدیدی شد. پدر و مادرش مثلا آوردندش سر خونه و زندگیش و نشتیم 6 نفری (پدر و مادرهامون) تمام مسائل رو مطرح کردیم.
کاملا برای همه مشخص شد که تقصیر اون و مادرشه. نه اینکه من اصلا مشکلی نداشته باشم ها. مگه میشه. منتها در شرایط عادی و با کسی که در کلیات با تو هم نظره زن و شوهر باید عیبهای همدیگر بپوشونند و تحمل کنند. اما مواردی که منجر به اختلاف و دعواهای شدید میشد از طرف اون بود. خودش هم قبول داره. پارسال بعد از سه چهار ساعت صحبت و بیان موارد و رو در رو کردن، در چند مورد خاص به این نتیجه رسیدیم که تقصیره دخالتهای مادرشه. یهو مادرش اون وسط از روی مبل نشست روی زمین و جیغ و داد و زد تو سر خودش و ... که من مادرم مرده ( 7 سال پیش) ما خانواده شهیدیم(پدر بزرگ پدری همسرم) (آخه این حرفها چه ربطی داره) اگه تقصیر منه منو همین الان بکشید. اصلا یک کارهای که شرمم میشه بگم. گفتم دچار یک سری اختلالات رفتاری عجیبی است.
هر چند با این رفتارهاش روز به زور علاقم کمتر میشه اما ذاتشو دوست دارم. دختر مهربان، خوب و پاکیست اما...همسرتون رو دوست دارين؟چقدر همسرتون رو قبول دارين؟
قبولش ندارم! یعنی تصمیمهاش و افکارش بچه گانه و گاهی احمقانه است. تو رو خدا نگید که از دید تو اینطوریه. من با خودم روراستم. عیوب خودم رو بهتر از هر کس دیگری می دونم. اما واقعا اینطوریه. البته در یک سری مسائل خانمم حرفمم رو قبول. داره. یعنی راستشو بخواهید کلا منو قبلو داره. اما بعضی اوقات از روی لج بازی با اینکه می دونه حق با منه. اما قبول نمی کنه. یا نظرات خواندشو در حالی که اشتباست قبول میکنه. اما فرض کنید در موقع خرید کاملا سلیقه من قبول داره. حتی همیشه من بهش میگم خودت باید انتخاب کنی. اما نظر منو می پرسه و آخر هم همونو می خره. (بدون اینکه من بهش بگم که بخره)
متاسفانه با اینترنت! با توصیفی که از خودش و خانوادش می کرد( کمی دروغ کمی هم یک کلاغ چهل کلاغ، کمی هم نادانی من) فکر کردم فرد مناسبیه. بعد چندین بار من شهرستان رفتم. شدیدا اظهار علاقه می کرد. ( به طور غریبی) وقتی میزان عشق و علاقه اش به خودم رو دیدم و با تعریفهایی که از خانوادش می کرد، تصیم گرفتم که برم خواستگاری. توی اون دوران اوضاع خوبی از لحاظ روحی نداشتم و دوست داشتم که زودتر ازدواج کنم که متاسفانه انتخاب اشتباهی کردم. در اینکه این ازدواج اشتباه بوده شک ندارم. تقریبا همه هم با من هم نظرند. منتها الان باید چه بکنم؟ آها اینو بگم که شب خواستگاری با وارد شدن به یک کوچه بن بست تنگ و تاریک در یک محله خیلی پایین او شهرستان، با خونه های گلی، (البته خونه اینها گلی نیست) بعد خانوادش و نوع برخوردشون. مادرش که تقریبا هیچ حرفی نزد. چادرش رو سفت گرفته بود و فقط نگاه می کرد. اصلا هممون دکوراژه شدیم. برگشتیم به تهران یک جلسه گذاشتیم. من ( فرزند اول خانواده هستم) دو خواهرم، شوهر خواهرم، پدر و مادرم. همه چیز رو بررسی کردیم. همه مخالف بودند! اما خوب انتخاب رو به عهده خودم گذاشتند. من هم با وجود اینکه وابستگی عاطفی پیدا کرده بودم اما عقلم بهم میگفت که اصلا فرد مناسبی نیست و ازدواج درستی نخواهد بود. یواش یواش خانمم متوجه شد که من نظرم عوض شده. شروع کرد به دیونه بازی. باور نمی کنید روزی 200 بار زنگ میزد . سر کار، به موبایل ، خونه. آبرومو همه جا برد. نصف شب زنگ می زد میگفت اگر الان به من نگی که با من ازدواج می کنی خودم رو همین امشب می کشم! جدی تهدید می کرد.خلاصه در یک شرایط خاصی و در یک تصمیم احمقانه من ازدواج کردم.مثلا چه جور با هم آشنا شدين؟چند وقت نامزد بودين؟از اول دعواهاتون از چي شروع شد؟چرا شهر غريب؟
همسرم هم فرزند اول است. والا بیشترش رو با دعوا. گاهی اوقات خیلی شدید. از همون روزهای نامزدی (6 ماه) رفتارهای عجیب و غریب. فرض کنید همون دوران برای اینکه اون چیزی رو که می خواست نخریدم، در بازار قهر کرد و تو شلوغی منو گذاشت و رفت! با بدبختی پیداش کردم و اومدیم خونه.همسرتون چطور؟تو اين 5 سال چه جوري سپري کردين؟دعواهاتون به چه شکله؟
کاملا معلوم بود که مثلا مادرش بهش گفته بود یه قوت کم نیاری. هرچی اونها گفتند قبول نکنی. اون هم به شکل کاملا بچه گانه ای به این سفارشات عمل می کرد. البته من و خانواده ام سعی نداشتیم چیزی رو به اون تحمیل کنیم با اینکه سلیقه هامون از زمین تا آسمون فرق داشت!
2 سال اول زندگی خانم کاری کرد که من کارم رو از دست دادم. با تلفنهای بیشمار و بیمورد به محل کار. روزی 10 بار زنگ میزد. بحثهای بیمورد. کافی بود جواب ندی یا بگی الان سرم شلوغه. دائم زنگ می زد بعد هم می گفت حتما با کسی هستی که نمی خوای با من حرف بزنی. باور کنید من هیچ رفتاری که باعث سوظن اون بشه نداشتم. اما هر شب موبالم رو چک می کرد. اینقدر با این کارهاش منو عصب کرد که محل کار دعوام شد و با شریکم به هم زدیم، اون هم پول ما رو بالا کشید، اول ازدواج بیکار شدیم.
اما خب بالاخره الان دوباره روی پای خودم ایستادم. نمی خوام بگم مشکل مالی نداریم. اما به قدر نیاز داریم. هر چند که مستاجریم!
بالاخره بعد از دو سال با هزار بار دعوا و خواهش و صحبت و بالاخره پادرمیانی خانواده ها الان خیلی بهتر شده و اون مالیخولیای سابق رو نداره.
مشکلی نیستببخشيد ميپرسم رابطه عاطفي و جنسيتون چه طوره؟
ده ها بار. مثلا برای همین مشکلی که خونه و زندگیش رو ول میکنه و میره. دقیقا توی اسفند ماه که همه درگیر کارهای آخر سال هستند، موعد اجاره ما هم تموم شده بود و بلاتکلیف بودیم. گذاشت 20 روز رفت. ( قرار بود سه چهار روزه بره) دیگه جدی با پدرش صحبت کردیم. گفتم بله حق با شماست شما ببخشید. دیگه تکرار نمیشه. اما هیچ فایده ای نداره. من واقعا موندم الان که دو هفته است اونجاست ، تازه یک ماه پیش هم پیش خانوادش بوده، قسم هم خورده که سه روزه برگرده، پدرش نمی گه چرا نمیری سر خونه و زندگیت؟!!! می دونید هر چی بچه هاشون بگند می گند چشم. به طرز وحشتناکی لوسشون کردند.تا حالا رک و پوست کنده با خودش يا خانوادش حرف زدين؟
سر اون قضیه عید که گفتم و یه سری مسائل دیگه. دعوای شدیدی شد. پدر و مادرش مثلا آوردندش سر خونه و زندگیش و نشتیم 6 نفری (پدر و مادرهامون) تمام مسائل رو مطرح کردیم.
کاملا برای همه مشخص شد که تقصیر اون و مادرشه. نه اینکه من اصلا مشکلی نداشته باشم ها. مگه میشه. منتها در شرایط عادی و با کسی که در کلیات با تو هم نظره زن و شوهر باید عیبهای همدیگر بپوشونند و تحمل کنند. اما مواردی که منجر به اختلاف و دعواهای شدید میشد از طرف اون بود. خودش هم قبول داره. پارسال بعد از سه چهار ساعت صحبت و بیان موارد و رو در رو کردن، در چند مورد خاص به این نتیجه رسیدیم که تقصیره دخالتهای مادرشه. یهو مادرش اون وسط از روی مبل نشست روی زمین و جیغ و داد و زد تو سر خودش و ... که من مادرم مرده ( 7 سال پیش) ما خانواده شهیدیم(پدر بزرگ پدری همسرم) (آخه این حرفها چه ربطی داره) اگه تقصیر منه منو همین الان بکشید. اصلا یک کارهای که شرمم میشه بگم. گفتم دچار یک سری اختلالات رفتاری عجیبی است.
هر چند با این رفتارهاش روز به زور علاقم کمتر میشه اما ذاتشو دوست دارم. دختر مهربان، خوب و پاکیست اما...همسرتون رو دوست دارين؟چقدر همسرتون رو قبول دارين؟
قبولش ندارم! یعنی تصمیمهاش و افکارش بچه گانه و گاهی احمقانه است. تو رو خدا نگید که از دید تو اینطوریه. من با خودم روراستم. عیوب خودم رو بهتر از هر کس دیگری می دونم. اما واقعا اینطوریه. البته در یک سری مسائل خانمم حرفمم رو قبول. داره. یعنی راستشو بخواهید کلا منو قبلو داره. اما بعضی اوقات از روی لج بازی با اینکه می دونه حق با منه. اما قبول نمی کنه. یا نظرات خواندشو در حالی که اشتباست قبول میکنه. اما فرض کنید در موقع خرید کاملا سلیقه من قبول داره. حتی همیشه من بهش میگم خودت باید انتخاب کنی. اما نظر منو می پرسه و آخر هم همونو می خره. (بدون اینکه من بهش بگم که بخره)
ببخشید سرتونو درد میارم اما یک موضوع دیگه.
شدیدا بچه می خواد. مخصوصا این اواخر. من یک کمی به خاطر مستاجر بودن و مسائل مالی یک درصد بیشتری به خاطر اینکه فکر می کنم اساس زندگیمون خیلی مطمئن نیست، موافق نیستم. بعد هم میخواد بچه رو برداره و دائم بره اونجا. من به هیچ عنوان راضی نیستم که بچم توی اون محیط بزرگ بشه یا حتی یک چیزی از اونها یاد بگیره. تصورش هم برایم وحشتناکه. ضمن اینکه می خواد هر روز به مادرش زنگ بزنه و ایشون هم از اون نسخه های 100 سال پیش دهات رو بهش بگه!
بعد فکر می کنم اول بگذار تکلیف خودمون روشن بشه. بتونیم مثل آدم با هم زندگی کنیم بعد پای یک نفر دیگرو باز کنیم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)