به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 16
  1. #1
    عضو فعال آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    بچه که بودیم ....

    بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
    اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

    کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
    کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند


    کاش برای حرف زدن
    نیازی به صحبت کردن نداشتیم

    کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
    کاش قلبها در چهره بود


    اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

    و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

    دنیا را ببین...
    بچه بودیم از آسمان باران می آمد
    بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!

    بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن
    بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه

    بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
    بزرگ شدیم تو خلوت

    بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
    بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

    بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
    بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
    بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم


    بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
    بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
    اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه


    کاش هنوزم همه رو
    به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم



    بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت

    بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم


    بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
    بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه


    بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
    بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم



    بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
    بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی


    بچه که بودیم بچه بودیم
    بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم

    ای کاش هیچ وقت ...

    بزرگ نمی شدیم
    و همیشه بچه بودیم

  2. 11 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (شنبه 08 بهمن 90)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 فروردین 91 [ 08:41]
    تاریخ عضویت
    1388-1-27
    نوشته ها
    435
    امتیاز
    5,116
    سطح
    45
    Points: 5,116, Level: 45
    Level completed: 83%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,281

    تشکرشده 1,260 در 376 پست

    Rep Power
    58
    Array

    RE: بچه که بودیم ....

    بعضی وقت ها دوست داریم بچه باشیم که آزاد فکر کنیم آزاد حرف بزنیم و آزاد حرکت کنیم
    کاش بچه بودیم تا خطاهامونو بخاطر بچگی ندیده میگرفتن
    کاش بچه بودیم و تو بازی هامون غرق میشدیم و نمیدیدم این دنیا چقدر کثیفه
    کاش بزرگ نمیشدیم تا مشکلاتمونم بزرگ نمیشدن
    امروز بدجور غرقم بدجور دلم بچگی میخواد


  4. 6 کاربر از پست مفید mamfred تشکرکرده اند .

    mamfred (سه شنبه 25 خرداد 89)

  5. #3
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 آذر 91 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    4,074
    امتیاز
    23,640
    سطح
    94
    Points: 23,640, Level: 94
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 710
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    16,488

    تشکرشده 16,567 در 3,447 پست

    Rep Power
    425
    Array

    RE: بچه که بودیم ....

    بچه که بودم عاشق آدم بزرگها بودم و یکی از آرزوهای قشنگم این بود که زودتر بزرگ بشوم و خودم بشوم یک پا آدم بزرگ !!!
    امروز که مثلا آدم بزرگ شده ام عاشق بچه ها هستم و دوست دارم برگردم به همان دوران و... .

    و دوباره دنیای صاف و ساده و بی حقه و کلک و....را تجربه کنم . آخ بچگی کجایی که یادت بخیر !

  6. 4 کاربر از پست مفید ani تشکرکرده اند .

    ani (چهارشنبه 09 دی 88)

  7. #4
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    RE: بچه که بودیم ....

    یادش به خیر بچگی ها
    اتاق اسباب بازی ها
    من و تو عروسک ها
    لی لی گرگم به هوا
    رنگ کردن صورتکها
    تو دفتر اقاقیا
    چه زود گذشت چه زود گذشت بچگی ها

  8. 6 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (یکشنبه 11 بهمن 88)

  9. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 30 مرداد 92 [ 13:58]
    تاریخ عضویت
    1388-5-24
    نوشته ها
    1,224
    امتیاز
    2,219
    سطح
    28
    Points: 2,219, Level: 28
    Level completed: 46%, Points required for next Level: 81
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    7,577

    تشکرشده 8,600 در 1,498 پست

    Rep Power
    139
    Array

    RE: بچه که بودیم ....

    [b]بچه که بودم بابا نبود...
    مامان عصبانی بود خسته بود
    عروسکم، گرگم به هوا، قایم باشک، خاله بازی که توش تو مامان بودی ویه مامان مهربون، بابا هم بود آرامش هم بود
    اما بچه که بودم جنگ بود، بمباران بود، بابا نبود
    مامان حوصله بچه ها رو نداشت
    تو باید مامان میشدی برا داداش کوچولو
    بچه که بودیم بچگی هیچ عالمی نداشت تو با دلهره و زیر نگاه سنگین بزرگترها بازی میکردی
    آخه بازی معنا نداشت بچگی خودخواهی بود
    تو باید بزرگ میشدی
    تو باید خیلی زود به بزرگی جهش میکردی
    نمیشد خون ببینی آوار ببینی
    هر روز چند شهید ببینی
    سفره خالی ببینی
    خونه همبازیهایت را ویران ببینی
    و تو هنوز بخواهی بچگی کنی
    چقدر خوب است که آن دوران بچگی به پایان رسید!
    ...
    حالا من هر چقدر دلم بخواهد بچگی میکنم!
    حالا دلم میخواهد بگذارم همه بچه ها بچگی کنند
    من عروسکهایم را دوست دارم
    من خانه ام را با همه رنگهای دوست داشتنی دنیا رنگ کرده ام
    من دنیایم را با همه چیزهای قشنگ دنیا پر کرده ام
    با گلهایم، با کوه با جنگل با خنده هایم با شادیهایم، با دلم، با همسرم، با فرزندان یتیمم، با آب و آینه و نور و خدا و عشق و سرمستی و....
    من بچگیم را با تاخیر آغاز کردم
    اما هیچگاه برای بچگی کردن دیر نیست!b]
    r]

  10. 5 کاربر از پست مفید بی دل تشکرکرده اند .

    بی دل (سه شنبه 13 بهمن 88)

  11. #6
    عضو فعال آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: بچه که بودیم ....

    عید زیبا بود و امید عیدی گرفتن

    خرداد زیبا بود و امید سه ماه
    تعطیلی
    پاییز زیبا بود و امید دیدن
    دوباره همکلاسیها
    این سال دیگه میریم راهنمایی. دو
    سال دیگه میریم دبیرستان. یکسال
    دیگه
    دیپلم..
    و مدام این جمله روی زبونمون بود.
    وقتی بزرگ شدم. وقتی بزرگ شدم.

    با هر نوبرانه چشمها رو میببستیم
    و آروز میکردیم. چقدر آرزو داشتیم
    ...
    دنیا دنیا امید..
    روزی که نوبرانه زردآلو بود و
    چشمها رو بستم و خواستم در دل
    آرزویی کنم و هیچ
    چیز از دل به زبان نیامد و فهمیدم
    بزرگ شدم.
    چشم رو باز کردم و نوبرانه زرد
    آلو در دستم و من بی‌آرزو. چقدر
    بزرگ شدن درد
    آور بود.
    بزرگ شدیم و هیچ نشد...
    حالا از مهر تا خرداد هر روز مثل
    دیروز و از خرداد تا مهر امروز مثل
    دیروز. هر
    سال که گذشت هیجان ها کم تر و کم تر
    شد. سالها تکراری تر...
    کار و کار و کار برای هیچ..
    آرزو ها حسرت شد و ماند و بیمهایی
    که داشتیم که روزمرگی رو دچار نشیم
    شد زندگی
    و فهمیدیم که زندگی چیزی نیست جز
    همانی که بزرگترها داشتن و
    مامی‌ترسیدیم از
    دچار شدن بهش..
    آخرین بزنگاه بود بزرگ شدن..
    دیگه می‌تونستیم از خیابان‌ها
    رد بشیم. ردشدیم بارها و بارها و بی
    پناه...
    خوشا روزهایی که نمی‌توانستیم و
    دستهایمان را به دست بزرگ و نرم
    پدرمیدادیم و
    طعم تکیه‌گاه را می‌چشیدیم..
    بزرگ شدیم و همه شبها به تنهایی
    گذشت و خوشا شبهایی که بهانه مریضی
    و ترس به
    تختخواب بزرگ و نرم پدر و مادر
    میلغزیدیم و خوش میخوابیدیم.
    بزرگ شدیم و دستها به جیب رفت و
    روبروی دستگاه بی حس و سرد عابر
    بانک پول
    می‌گیریم و چه کیفی داشت ده
    تومانی و پنجاه تومانی‌هایی که از
    دست پدر میگرفتیم
    با لبخند.
    دیگه نه امیدی به سال دیگه.نه به
    خرداد ونه به مهر.
    *تا بچه هستيم بزرگ شدن چه اميد
    شيرينی است و بزرگ که میشویم بچگی
    حسرتی بزرگ.

  12. 6 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (شنبه 08 بهمن 90)

  13. #7
    عضو فعال آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: بچه که بودیم ....

    دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
    معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجود اینکه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
    دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
    معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
    دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.
    معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
    دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.

    ************ ********* ********* ********* **
    يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
    ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
    از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
    مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.
    دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!

    ************ ********* ********* ******
    عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه
    بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.
    معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
    يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.

    ************ ********* ********* ********* ********
    معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى اين که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر
    شود گفت بچه‌ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مى‌دانيد خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
    بچه‌ها گفتند: بله
    معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع نمى‌شود؟
    يکى از بچه‌ها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست.

    ************ ********* ********* ********* ********
    بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته
    بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
    در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد
    برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست

  14. 4 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (شنبه 08 بهمن 90)

  15. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 05 تیر 91 [ 11:23]
    تاریخ عضویت
    1387-6-17
    نوشته ها
    1,019
    امتیاز
    7,536
    سطح
    57
    Points: 7,536, Level: 57
    Level completed: 93%, Points required for next Level: 14
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    650

    تشکرشده 657 در 204 پست

    Rep Power
    117
    Array

    RE: بچه که بودیم ....


    بچه که بودیم همه آرزومون این بود که تیله هامون بیشترش سه پر باشه هر چند توش هر چقدر پر داشت تاثیری تو حرکتش نداشت فقط مهم بود که سه پر باشه

  16. 4 کاربر از پست مفید bloom تشکرکرده اند .

    bloom (شنبه 08 بهمن 90)

  17. #9
    عضو فعال آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: بچه که بودیم ....

    بچه که بودیم ، مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

    وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

    یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

    تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ...

    شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو

    دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم.....

    عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم:)))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود

    شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد

    بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم

    پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.

    وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده

    شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام ...

    اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه... احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه

    سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم

    شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

    گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشي مي كشيديم. بعد تند برگ ميزديم ميشد انيميشن

    صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود

    آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

    برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم

    با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه

    تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم

    دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل

    یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم

    بچه که بودیم ،تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!

    شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو!!

    شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم

    شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما، از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر...!!

    برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن

    زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است. این مجموعه دریچه ایست به سوی..... (دیری دیری ریییییینگ) : داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو)

    یک تکه ابر بودیم، بر سینه ی آسمان، یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران

    چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف دراز بود و بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال میداد

    با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه

    بچه که بودیم ،هر روز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت 6:40 تا 7 صبح، رادیو برنامه "بچه های انقلاب" رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش صبحانه میخوردیم

    شما یادتون نمیاد: به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند. این مقدمه همه انشاهامون بود

    توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم، اییییی الان فکرشو میکنم خیلی مزخرف بود چه جوری میخوردیم ما :))))

    شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

    اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!

    بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رو اشتباهی میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظ میکردیم

    خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی

    شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!! یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد

    بچه که بودیم ، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم

    تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با گوله های آسفالت تو خیابون بازی میکردیم!! بعضی وقتا هم اونها رو میکندیم میچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم

    وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند

    بچه که بودیم ،همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن. بوی گوجه فرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود، اما وقتی می چشیدیم خوشمون نمیومد، مزه گوجه گندیده میداد

    تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم

    دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی

    خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش

    شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه

    صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو

    قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون اومده؟؟ آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و معلوم نبود چی کشیدند.
    تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید!!
    آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان

    یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد (مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه. یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت:
    آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم

    قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

    اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن

    شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار میومد بالا)

    شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم
    همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه

    یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا چیستان ...

    قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه

    گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرك خسته ميشه... بالهاشو زود ميبنده... روي گلها ميشينه... شعر ميخونه، ميخنده

    اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد

    خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم :دی

    من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه



    منبع


  18. 7 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (شنبه 13 شهریور 89)

  19. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 اسفند 96 [ 15:33]
    تاریخ عضویت
    1387-11-29
    نوشته ها
    1,732
    امتیاز
    22,684
    سطح
    93
    Points: 22,684, Level: 93
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 666
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    4,250

    تشکرشده 4,202 در 1,430 پست

    Rep Power
    189
    Array

    RE: شما یادتون نمیاد.....

    وااااااااااااي چه كيفي كردم با خوندن اين تاپيك...خيلي قشنگ بود...مخصوصا كفش تق تقي و پاك كن و مداد تراش كردن هاي وسط كلاس...
    خيلي باحال بود...
    مرسي...

  20. 5 کاربر از پست مفید parnian1 تشکرکرده اند .

    parnian1 (سه شنبه 16 شهریور 89)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:44 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.