سلام به دوستان
نیلوفر هستم و 29 سالمه. سال 1380 با پسری در محل کارم اشنا شدم. که 6سال از من بزرگتر بودن. علاقه ای بهش نداشتم. دیدم دوستم داره و طوری وانمود کردم که من هم همینطورم.از نظر خانواده در شرایط بد روحی بودم و والدینم دایم با هم اختلاف داشتن.دیگه بریدم و بهش جواب مثبت دادم.گفتم اشکالی نداره میرم و اونور یه زندگی جدید رو شروع میکنم.ازدواج کردیم.خانواده بسیار مغروری داشت و دوست داشتن که ما در مورد همه چیز ازشون اجازه بگیریم.و من نمیخواستم. و از همون اول مشکلاتمون شروع شدخودم به هر طریقی بود زندگیمون رو راه انداختم.همسرم با اینکه وارد دانشگاه شده بود و کار هم میکرد اما اعتماد بنفس کمی داشت مثلا نمی تونست بره تو صف نون یا حقش رو بگیره .اگر همسایه سر یه موضوعی مقصر بود و میومد دم در خونه و داد و بیداد میکرد ایشون کار خاصی نمی تونست بکنه و معمولا من باید میرفتم جلو.کمکش کردم که بتونه اجتماعی بشه.و ناگفته نمونه که متاسفانه من از همون ابتدا باهاش مشکل زناشویی هم داشتم و گرایش جنسی زیادی بهش نداشتم.کم کم متوجه شدم که داره سر هر موضوع کوچیکی بهم دروغ میگه . و وقتی میفهمیدم بحثمون میشد.به هیچ عنوان دنبال کارهای اداری که نیاز به کمی دوندگی داشت نمی رفت. و یه دروغ گنده سرش در می اورد که من بیخیال شم .نمونه اینکه چون دفترچه بیمه کمی به مشکل برخورده بود نمی رفت دنبالش و ما در عرض 8 سال زندگی نتونستیم دفترچه داشته باشیم و این قضیه رو هرکسی یجور به روش می اورد اما براش مهم نبود .و یا اینکه قسط های وامهایی که من گرفته بودم رو نمی داد یا نا مرتب میداد و حتی حسابشون رو هم نداشت.و من مجبور میشدم جساب کتاب همه چی رو به عهده بگیرم.و البته منم شاغل بودم. خانوادش هم اصولا حسابی روش باز نمی کردن. به هر حال 8 سال زیدگی به همین منوال گذشت تا اینکه من دیگه کم اوردم و احساس کلی من از این زندگی 8 سالی احساس مادر به فرزند بود . چون همه جا مراقبش بودم و اجازه نمی دادم زمین بخوره. پیش روانشناس رفتم اما ادامه پیدا نگرد. خواستم که ازش جدا شم. اما دلم نمی یومد و از طرفی هم خودش گفت که نمی تونه بدون من ادامه بده پیشنهاد کرد یه مدت از هم دور بمونیم تا ببینیم چی میشه . در حال حاضر الان 8 ماهه که من خارج از ایران هستم.اومدم که بتونم کنار بذارمش اما به شدت سر دو راهی موندم. یه بار با هم صحبت کردیم که همه چیو تموم کنیم اما من نمی دونم چرا نمی تونم تصمیم بگیرم. خاطره هاش بد جور داره اذیتم میکنه. معتاد نیست. خوشگذران نیست (البته تنبل هست). دست بزنی نداره اما دروغ میگه . احساس مسیولیت نداره . و دیگه نه خانواده من و نه خودش قبولش دارن.وقتی که تلفنی با هم حرف میزنیم میگه که با همه چی کنار اومده .اما از یه طرف میترسم دوباره باهاش زندگی کنم و از طرفی هم میترسم که جدا شدن اشتباه باشه و بعد اون تنها بمونم. دیگه مغزم کار نمیکنه. لطفا راهنماییم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)