سلام
لطفا تا آخر بخونیدش
از اول همه چیز و میگم .....
تقریبا 10 ماه قبل بود
من یه پسر 21 ساله بودم که تا اون روز - از زاویه ی عشقی - همه ی سعیم این بود که مبادا کاری کنم که خیانت به همسر آیندم محسوب بشه و قبل از این مورد هم احساسی به این عظمت رو تجربه نکرده بودم.
تازه وارد ترم یک رشته ی مهندسی تکنولوژی کامپیوتر دانشگاه آزاد شده بودم همه چیز عادی بود جز من . با تعریفهایی که اطرافیانم از دانشگاه آزاد شنیده بودن انتظار داشتن من بخاطر دخترهای اونجا هم که شده تیپ بزنم و خلاصه دنبال این و اون باشم ولی من اهمیتی نمیدادم در واقع بیشتر از اهمیت ندادن بود لج کردم و از بعد از کنکور ریشم و نزدم و قصد داشتم تا پایان ترم هم نگهش دارم .
اما چند ماهی که گذشت مهر یکی از هم کلاسیهام به دلم نشست - نگید ندید پدید بودا - من جذب سنگینی این دختر شدم , همون کسی بود که من مورد نظرم بود به حجابش اهمیت میداد, خیلی با حیا بود و از طرفی صورتش هم خیلی مهربون بود
هر روز حالم بدتر از روز قبل بود گاهی گریه میکرد و گاهی بیش از حد می خندیدم
مادرم بهم شک کرده بود که ایکس مصرف میکنم
خیلی فکر کردم منطقم می گفت محسن تو نه بابای پول داری داری, نه شغل, نه سربازی رفتی, درستم که مونده ولی دلم میگفت اگر بگذری پشیمون میشی .
تا اینکه تصمیم گرفتم واقعا برم و راز دلم و بگم, چند روزی زیر نظر بود و من با دقت انگشتهای دست چپش رو زیر نظر داشتم میدونید یه انگشتر توی انگشت وسطش بود که من چند بار فکر کردم حلقه ی ازدواجه ولی نبود توی انگشت وسطیش بود .
یه روز وقتی کارگاه خلوت بود با انگشت به ایشون اشاره کردم که بیاید و ایشون هم با تعجب اومدند و انتظار داشتن من در مورد چیزی که روی مانیتور هست بپرسم .
من هم با دلهره ی شدید گفتم :
خانم * راستش چیزی هست که خیلی وقته می خوام بهتون بگم ولی گفتنش سخته یعنی برای من سخته
خانم * :
بله خواهش می کنم بفرمایید
من:
راستش...خیلی منطقی....آروم.....
خانم *:
چشم بفرمایید
من:
من... من... از شخصیت شما خوشم اومده
خانم * :
در حالی که غافلگیر شده بود لبخندی زد
من:
ولی اگرشما ازدواج کردید یا اینکه نامزد دارید من دیگه مزاحمتون نمیشم
خانم * :
من نامزد دارم
من:
پس من دیگه مزاحمتون نمیشم . فقط ببخشید چون فکر کردم دارید ازیت می شید ( منظورم از نگاه های این چند وقت بود . توی پرانتز گفته نشده )
خانم * :
نه دلیلی نداره شما کار بدی نکردید که من ببخشم
بعد از خداحافظی ایشون رفتن سر جای قبلیشون و من هم اومدم خونه توی راه با یکی از دوستام که قضیه رو میدونست تماس گرفتم و در حالی که قهقه میزدم گفتم دیگه قلبم راحت شد . (ولی بعدا آتیشم زد)
توی خونه مادرم چند بار بهم گفت محسن نکنه خدای نکرده ایکس خوردی اینقدر سرحالی و میخندی و شوخی میکنی و .....
به هر حال
چند روزی قلبم شاد بود
خدا رو شکر میکردم که همه چیز خوب تموم شده چون فکر میکردم که اگر نامزدی هم نبود اون دختر باید با تمام مشکلاتی که گفته شد می ساخت .
هفته ی بعد وقتی من رو میدید از خجالت سرش رو می انداخت پایین و من از طرفی شاد بودم که اون برای احساس من اهمیت قائل میشه و از طرفی نارا حت بودم که من دختر به این با شخصیتی رو از دست میدم ولی باز هم فشار اونقدر روی من نبود که نتونم فراموشش کنم چون قلبم یه جواب داشت "اون نامزد داره"
اما شروع سوختن من اینجا بود :
کمتر از 10 روز بعد یکی از پسرهای هم کلاسی که خوش سر و زبون بود حسابی باهاش شد و من هم خودم و هم اونا رو زیر سوال بردم:
آیا خانم * به من دروغ گفته ؟
آیا منظور از نامزد همین پسر بود ؟
آیا من دیر جنبیدم ؟
من داشتم خودم رو سرزنش میکردم و با شادترین آهنگهای عاشقانه هم دیگه گریم می گرفت
راستش یواش یواش شخصیت واقعی یا شاید تغییر شخصیت خانم * هم شروع به بروز کرد
آیا من آدم سطحی بینی بودم ؟
تغییر یا بروز شخصیت واقعی ایشون من رو ناراحت میکرد ولی نمیتونستم فراموش کنم که دوستش دارم به خودم گفتم اگر اون پسر تونست من هم میتونم. ولی خانم * دیگه خیلی از کلاسهاشون رو نمی اومد اگر هم می اومد به محض دیدن من تغییر جهت میداد گاهی اوقات وقتی با اون پسر بود جوری به من نگاه میکرد که به نظرم حالت فخر فروشی داشت
حسابی به هم ریخته بودم دیگه امتحانات پایان ترم شروع شده بود چیز جالب اینجا بود که خانم * سر یکی از امتحانات آرایش غلیظ کرده بود و موهاش رو بیرون ریخته بود و من هیچ کاری از دستم برای خودم بر نمی اومد هیچ راهی وجود نداشت حتی یک لحظه هم از هم دور نمی شدن بدتر از همه بحث روز شده بودن همه میگفتن " اینا با هم شدنا " که من و آتیش میزد . احساس بی ارزگی میکردم .
مگه من وقتی باهاش صحبت کردم چه چیزی رو اشتباه گفته بودم؟
دوستهام میگفتن تو نباید در مورد نامزدش حرفی میزدی اما من به این فکر میکردم که اگر کسی هست که میتونه خوشبختش کنه بهتره به پای من نسوزه
یادمه قبل از یکی از امتحانات وقتی دیدمش خیلی به هم ریختم و رنگ صورتم زرد شد و فشارم افتاد یکی از دوستام گفت محسن فقط 4 روز دیگه صبر کن .
بعد از یکی از امتحانها هم یادمه که روی صندلی نشسته بودم و به کف سالن خیره شده بودم که یکی از همکلاسیها گفت " اینقدر توی فکر نرو به خدا من بدتر از تو امتحان دادم ولی اصلا عین خیالمم نیست " .
تابستون اومد و من در حالی که درسها رو فقط پاس کرده بودم ادامه ی حیات میدادم .هر روز برام یه جهنم تازه بود که با خودم فکر کنم که من کجا رو اشتباه رفتم
منطقم میگفت اون دختر اونی نبود که تو فکر میکردی و دلم جواب میداد تو عاشقش بودی
اون روز ها اگر توی زندگیم مشکل تازه ای پیش می اومد خوشحال میشدم که حداقل فکرم کمی آزاد میشه
گاهی اوقات شعر هم میگفتم, هنوز هم میگم .
ترم تازه شروع شد, در کمال تعجب متوجه ی رابطه ی سرد خانم * نسبت به آقای @ شدم در حالی که آقای @ سعی میکرد نزدیکتر ( به قول بچه ها جل ) بشه خانم * با زیرکی تمام رد میکرد . حد اقل نه مثل ترم قبل. در ضمن تیپشم برگشته بود .
توی این چند وقت ایشون برای من بت شده بود تصمیم گرفتم رابطمون نه از حد دو تا هم کلاسی فراتر بره و نه کمتر واسه همین یه روز رفتم پیشش
در حالی که به ایشون نزدیک میشدم هر دومون چشم به چشم بودیم و می خندیدیم رفتم و کمی حرف زدیم و تا الآن دیگه هیچی
اما جواب سردی رفتار خانم * با آقای @ اینجا بود که:
ایشون توی همین ترم با آقای # ازدواج کردن و شیرینیش به منم رسید . وقتی جعبه ی شیرینی رو جلویم گرفت منم گفتم مبارکه و توی صورتش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه, چشماش رو بسته بود و کمی فشار می آورد یه جوری که فکر کردم قلبش کمی به من متمایله ولی دوست داشتن در یک همچین شرایطی صحیح نیست بنابراین ما باز هم جداییم که البته منطقیه .
گاهی اوقات وقتی من رو میبینه سرش و می اندازه پایین مخصوصا اگر به خودم رسیده باشم واسه همین کمتر به خودم میرسم تا من و در مقابل همسرش مقایسه نکنه .
الآن خوشحالم چون همه چیز برگشت به زمانی که من فکر می کردم ایشون واقعا نامزد داره
اما چیزی که شخص من رو اذیت میکنه اینا هستن:
من احساسم رو نسبت به همسر آیندم از دست دادم یه جورایی سرد شدم
هنوز عشقش آزارم میده و میترسم دیگه کسی رو اینجوری دوست نداشته باشم
از طرفی دوست ندارم بخاطر نرسیدنمون به هم هر دومون اذیت شیم. به نظر شما رابطه ی صحیح در این حالت چه جور رابطه ای هست؟
و اینکه من چه جوری میتونم احساس عشق به یکی جز ایشون رو در خودم تقویت کنم ؟
ببخشید حسابی طولانی شد اما بجاش خوندنی هم شد
تشکر از اینکه حوصله کردید و خوندید
علاقه مندی ها (Bookmarks)