از اول مینوسم اول اول.شاید بعضی نکاتش واسه روشن شدن ماجرا مفید باشه شاید هم نباشه.اینا رو من واسه یکی از دوستان نزدیکم نوشتم الان اینجا کپی کردم واسه همین شاید متنش یه کم خودمونی باشه .
من 5 سال پيش با شوهرم آشنا شدم
خلاصه ما 2 سال نامزد بوديم چون من دانشجو بودم و منتظر بوديم درسم تموم شه تو اين مدت نامزدي اختلافاتمون بيشتر مسائل مربوط به غيرتي بودن شوشو و زيادي حساس بودنش بود انگار به عالم و آدم حسوديش ميشد از همه بدش ميومد( مخصوصا" خانواده و فاميلاي من همش مي گفته عموت اين كارو كرد داييت اينكارو كرد.مامانت اينو گفت داداش و باباو خواهرت اينو گفتن خلاصه اصلا" با هيچكي كنار نميومد و واقعا" هم دنبال بهانه بود من هم چون ناراحت ميشدم و هم اينكه دوست داشتم رابطه ش با اونا خوب باشه براش توضيح ميدادم كه منظورش اين بود اونم عصبي ميشد كه تو خانوادتو دوست داري و طرفداري مي كني يه مدت هم هر چي مي گفت مي گفتم آره تو راست ميگي اونا حرفشون بد بود يا كارشون بد بود (در صورتي كه مي دونستم لينجوري نيست) مشاور هم رفتيم اما مگه جز حرف خودش حرف كسي رو قبول داره؟ خلاصه اين ماجرا ها گذشت و نزديك عروسيمون بود(مثلا" 1 ماه مونده بود اخلاقش از اين رو به اون رو شد اصلا" به فكر هيچي نبود من هي ميگفتم دير شد هيچ كاري نكرديم و اون ميگفت نه كاري نداره خودم همه كارا رو مي كنم بماند كه مادرش هم اين وسط چقدر اذيت مي كرد مثلا" آشغالترين آرايشگاه رو مي برد مي گفت برو اينجا من هم آتيش مي گرفتم (البته من هم به حرفش گوش نمي دادم) خودش با آتليه هماهنگ كرده بود واسه حنابندون رفتيم آتليه عكاس يه پسر 20 ساله حالا اون هي مياد صورت منو اينور ميكنه دستمو اونور ميكنه شوهرم از اين ور آتيش ميگيره خلاصه برگشت به پسره گفت اون هم خيلي مودب گفت شما بايد مي گفتين عكاس خانم مي خواين عكاسي تموم شد رفتيم تو ماشين چشمتون روز بد نبينه مشت و لگدي كه به من زد كه تو ميزاري پسره بهت دست بزنه هيچي نميگي و .....رفتيم خونه باز سر اين قضيه كه روسري بپوش(مجلسمون مختلط بود و خودش قبلا" گفته بود عيبي نداره حالا بامبول دراورده بود) اصلا" نميام مجلس من بيچاره گريه .مامانم هم بهش گفت زشته مهمونا اومدن مامانم رفت يه شال از دختر خالم كه لباسش به من مي خورد گرفت آورد پوشيدم حالا رفتيم برقصيم ميگه اگه دوست داري شالتو درار منو ميگي داشتم آتيش مي گرفتم ..خلاصه فردا عروسي هم همين بساط كه بايد چادر بپوشي!!!!!!!! منو با چادر آورد مضحكه خاص و عام كرد بعد چون نميشد با چادر رقصيد چادرمو دراوردم.يعني فقط مي خواست منو عذاب بده ..روزي كه واسه يه دختر بهترين روزه واسه من گند ترين روز بود همش اخم ميكرد پا نمي شد برقصه اصلا" ديگه افتضاحي بود فاميلاي منم نرقصيدن جز تك و توكي....خلاصه عروسي تموم شد.
بعد عروسي سركوفت به من ميزد كه فاميلات نرقصيدن و ......خلاصه بگم كه همش منتظر يه بهانست ...من ترم آخر بودم كه عروسي كرديم چون واحدهاي عمومي رو گذاشته بودم واسه ترم آخر كه سبك باشه (به خاطر اين آقا من 8 ترم رو 7 ترمه تموم كردم) يكي دو روز در هفته كلاس داشتم يه شب مي موندم صبح ميومدم شهر خودمون (4 ساعت راه بود تا شهر دانشگام) خلاصه تو اين گيرو دار ميديدم رفتارش عوض شده دير مياد و ....يه روز تو كيفش كه رمزشو به سختي پيدا كرده بودم عكس يه خانم و نامه هاي عاشقانه پيدا كردم ديگه هيچي نمي فهميدم آسمون رو سرم خراب شد يه حالي شدم كه شايد هيچكي نفهمه مگه اينكه تجربه ش كرده باشه زنگ زدم بهش گفتم بيا خونه من يه همچين چيزي پيدا كردم و يه سري فحشش دادم اونم ديد هوا پسه نيومد و من هم به مادرش گفتم اونا هم گفتن عكسش رو بده ما پيداش مي كنيم .من ساده هم باور كردم و دادم بالاخره اومد خونه رفت تو اتاق و رفت زير پتو حالا مامانش هم بهش ميگه پسر جان اين كيه تو رو گول زده!!!!! اين حرفا من هم اعصابم خورد بود بهش فحش ميدادم و مي گفتم ميرم مهريم رو مي گيرم ميندازنت زندان اونم هيچي نمي گفت اون شب گذشت و فردا شد و اونم گفت ديگه با اون رابطه نداره و رابطش واسه مشاوره بوده!!!!!!!!! حالا اون خانم خودش از شوهرش طلاق گرفته بود 2 تا بچه هم داشت سنش هم خيلي بيشتر از شوهرم بود خلاصه واقعا" شايد هر كي ديگه بود يه دقيقه هم تو اون خونه نمي موند اما من نمي دونم چرا موندم رفتيم پيش مشاور (يعني به زور بردمش )اون هم باهاش صحبت كرده بود و به من گفت تو بايد بيشتر بهش محبت مي كردي و ....... من ساده هم گفتم راست مي گه شايد من واسش كم گذاشتم بعد از چند وقت روابطمون بهتر شد و اين قضيه تموم شد بماند كه تو اين مدت فهميدم كه اين خانم اولين نفر نبوده و قبل اون هم چند نفر ديگه كه فقط خدا ميدونه چند نفر باها شون بوده.......نا گفته نمونه كه خودش پيشم اعتراف كرد كه مواد هم مصرف ميكرده و من هم بهش گفتم پس ما ديگه اصلا" نمي تونم با تو زندگي كنم چون تو خانواده اي بزرگ شدم كه بابام سيگار هم نمي كشه اونوقت.....از اون گذشته خودم هميشه حالم از آدماي سيگاري به هم مي خورده چه برسه به اينكه شوهرم ........ اونم با زبون چربش گفت كه ترك مي كنه و من كمكش كنم....من هم باز كوتاه اومدم
چند بار تو خيابون ديدمش با يكي ديگه اما اون قسم مي خورد كه اون نبوده و من هم كاري نمي تونستم كنم تا اينكه تابستون امسال خانواده من قرار شد برن چالوس مثل هميشه به ما هم گفتن كه بريم من هم به زحمت اونو راضي كردم تا بريم خلاصه رفتيم و داشت خوش هم مي گذشت كه يكي پشت سر هم sms ميداد مثلا" يهو 5 تا sms با فاصله كوتاهي واسش ميومد منم يهو گوشيو از دستش كشيدم گفتم ببينم كيه sms ميده اونم نذاشت و طبق معمول گفت دوستام هستن شايد يه حرفي نوشته زشت باشه نخوام بخوني و من هم كه مي دونستم دروغ ميگه هيچي نگفتم رفتيم ويلا اون رفت حموم گوشيش هم تو اتاق بود يهو واسش sms اومد من ورداشتم ديدم نوشته اگه نمي خواي زنت همه چيو بفهمه اون پولو بده واون دخترا كه باهاشون بودي شاهد ميارم و از اين حرفا منم هيچي نگفتم تا بريم خونه خلاصه موقع برگشتن باز نمي دونم سر چي دعوامون شد و اين آقا من و سياه و كبود كرد من هم به مامانم اينا چيزي نگفتم چون مسافرتشون خراب نشه و مادر بزرگم هم كه اومده بود ناراحت نشه...ساعت 8 شب رسيديم خونه
گفت اگه اجازه بدي من ميرم تو پاركينگ يه سيگار بكشم من هم باهاش قهر بودم گفتم هر كار دوست داري بكن تو مگه اجازه هم لازم داري؟ رفت و من هم ديديم ماشين و ورداشت رفت زنگ زدم كجا ميري گفت ميرم سيگار بخرم گفتم مغازه بغل خونه هم داره گفت زود ميام رفت و من هم (خونمون كنار خيابونه ) از پنجره خيابونو نگاه كردم كه يهو ديدم آقا يه خانم هم صندلي پشت نشسته دارن ميرن من هم سريع رفتم پيش داداشم كه با هم بريم دنبالش رفتيم اما پيداش نكرديم اومدم خونه مادرش همه چيو گفتم اونا هم گفتن كه ما هم منتظر يه بهانه بوديم تا جلوش رو بگيريم (پدر مادرش خيلي از بچه هاشون مي ترسن جوري بارشون آوردن كه هيچ اعتراضي نميشه بهشون كرد) خلاصه اون شب فهميد قضيه چيه رفت خونه خودمون و پيش پدر مادرش نيومد و زنگ زد به خانواده من كه بياين دخترتون رو ببرين پدر مادر بيچاره من تازه از مسافرت اومده ساعت 11 شب اومدن خونه ما ..و اون شب تموم حرفايي كه تو اين چند سال تودلم بود گفتم و كارايي كه آقا كرده بوده . جوري شد كه باباي من كه انقدر آرومه رفت كه بزندش و من رو هم بردن خونه ....رفتيم و فرداش رفتم پزشكي قانوني چون هيچوقت زير بار زدن من نميرفت مي گفت دستش خورده فلان جا..... چند روز بعد به بابام زنگ زد من هم پيش بابام بودم
به بابام گفت دخترت بايكي از دوستاي من (همون كه تهديدش كرده بود پول بده) رابطه داره اون این حرفا رو بهش زده .رفتيم خونه ديديم باز اومده در خونه بابام اينا منو تو ماشين نديد باز داشت به بابام مي گفت به دخترت گفتين من مي دونم با فلاني رابطه داشته ؟ بابام بهش گفت برو وگرنه زنگ مي زنم 110 ...داداشم زنگ زد به مادرش گفت اين پسرتو جمع كن وگرنه يه بلايي سرش ميارم.....من ديگه داشتم ديوونه ميشدم حالا داشت به من تهمت ميزد اونم كي؟ دوستش كه من تا حالا نديده بودمش فقط قبلا" ازش شنيده بودم پسره خيلي شره....خلاصه ديگه بيشتر ازش بدم اومد متنفر شدم ازش...
چند روز بعد خواستم برم وسيله هام رو بگيرم آخه هيچي نياورده بودم كليد رو هم چون خودش كليدش رو گم كرده بود ازم گرفته بود.......رفتيم خونشون با مامان و بابام پدر مادرش كليد خونه ما رو دارن (تو يه ساختمونيم).گفتن نه نداريم پسره گرفته (دروغ مي گفتن) زنگ زدن بهش اومد در رو باز كرد رفتم لباس و مداركم رو بردارم مادرش هم واستاده بود بالا سرم خودش هم از اون ور مي گفت زود باش بگير برو من خودم با چمدون بقيش رو مي فرستم ..از اين ور به مامانم مي گفت برو به پدرش بگو به فكر طلاق دخترش باشه و از حرسش چرت و پرت مي گفت وسايل رو گرفتم و رفتيم ..خلاصه تو اين مدت پيش كلي وكيل رفتيم و راههاي قانوني رو پرسيديم
وكيلا مي گفتن واسه ايناي كه ميگم بايد مدرك داشته باشم مثلا" وقتي كتك مي خوردم بايد يكي بوده باشه كه شهادت بده يا روابط نا مشروع اثباتش آسون نيست يا اعتيادش و همه اينا كلي وقت ميبره خلاصه گفتن اگه ميخواي خلاص شي و دردسر نداشته باشي توافقي جدا شيد...خلاصه تو اين مدت پدر مادرش هي زنگ مي زدن كه اين درست شده و از اين حرفا من هم مي گفتم باور نمي كنم ..و خيلي چيزا فهميدم و خيلي از آدما رو شناختم مثلا" خانوادش كه فكر مي كردم دلسوزن اما......خلاصه نمي دونم از كجا فهميدن ما رفتيم پزشكي قانوني حالا ديگه منكر همه چي شدن ..اون پدر مادرش كه من رو شير كرده بودن كه اين دفعه كوتاه نيا ما هم ازدستش خسته شديم حالا مي گفتن همينجوري كه نميشه به يكي تهمت بزني بايد بتوني ثابت كني.از كجا معلوم اوني كه تو ديدي پسر ما بوده من هم مي گفتم بابا مگه من دفعه قبل عكس اون زن و نامه هاش رو نياوردم پدرش مي گفت اينجوري كه نميشه منم يه عكس ميارم ميگم اين مال شماست بايد ثابت كني
خلاصه بماند که بلاخره دوباره برگشتم سر خونه زندگیم البته با زبون بازی پدر مادرش چون خودش که طلبکار هم بود.
بعد از برگشت دیدم که درست نشده که نشده .این قضایا مال تابستون 87 بود . بعد اون من با یکی آشنا شدم که اونم مشکل من رو البته درحد خیلی کمتر داشت و سعی کردم با کارایی که اون کرده و زندگیش بهتر شده منم نهایت تلاشمو واسه نگهداشتن زندگیم بکنم . اما یکسال از اون ماجرا میگذره و تغییری در این آدم نمیبینم
حالا سوال من اینه چطور میتونم کاراش رو ثابت کنم با این توضیح که الان خیلی مراقب رفتارش هست دیگه اعتیاد نداره کتک هم نمیزنه .روابط با زنای دیگه هم داره .به هر کی بگم میخوام جدا بشم باید یه دلیلی باشه هر چند دلایلم زیاده اما قابل اثبات نیست حتی خودش هم به راحتی کتمان میکنه .
علاقه مندی ها (Bookmarks)