به یادم نیست کجا خواندم و یا شنیدم که :
…بالا بلند در ختان ، زیر ابر های خفته دلمرده، تلاوت باران را اقامه می کنند ،
اما من ، عاشقی را سجده می کنم که بزرگوارنه و صبور ، زخمهای هزار ساله عشاق را ، برتن خویش میهمان می کند .
امروز که در آستانه سامان دهی به زندگیم هستم ، لای کتاب حافظ را باز می کنم تا پاسخی برای زندگی رو به زوالم بیابم اما حافظ هم که در احساس ، وعشق ورزیدن پهلوان است ، هیچ پاسخی برایم نداشت شاید به این دلیل که خود کرده را تدبیر نیست
…آن وقت ها که به بهانه آب دادن گل های باغچه ، موهایش را زیر آفتاب پهن می کرد ، من از پشت پنجره دزدانه نگاهش می کردم و دلم می خواست ابر بودم و یک ریز می باریدم تا رنگین کمان را به موهایش سنجاق کنم .
آرزویم بود تا با او روزی زیر یک سقف زندگی کنم ، در اتاقی کوچک که آرامشش را از ایمان ، روشنائیش را از صمیمیت یک لامپ ،و طراوتش را از حیات سبز دو گلدان شمعدانی پشت پنجره می گرفت.
یک روز وقتی در حیاط خانه کنار حوض موهایش را شانه می کرد ، دل به دریا زدم ، در تکه کاغذ ی مچاله شده شعری به دستش دادم و گریختم :
تو کدامین سوقات
از کدامین شهری
که غم غربت هر شهر غریب
سایه بر روشنی رنگ نگاهت دارد
اما تقدیر میل دیگری داشت و فاصله حکم جدایی میداد ، و من بعد آن آنقدر آه کشیدم که در تنفس لحظاتم ، گلی روئید که پر از عطر دلواپسی ها بود و امروز به آینه که می نگرم ، تنهایی ام را دو چندان احساس می کنم .
تصویر چهره ام
پرچروک شد
در آب ، با سنگریزه ها
در چینهای چهره ام
وحشت ماهی ها پیداست
علاقه مندی ها (Bookmarks)