آنقدر به درهای بسته فکر می کردم که سعی در باز کردن پنجره نداشتم
زمانی ورد زبانم شعری بود که لبریز از غم بود و برکت حضورم روی زمین را به نشانه می رفت .
ای فلک گر من نمی زادی اجاقت کور بود؟
دیگه زندگی با همه بود و نبودش تکراری و یکنواخت شده بود و زندانی بود که انگار حکم ابد را داشت با اعمال شاقه.
به هر گوشه نگاه می کردم درهای بسته بود و غبار غم و تنها چیزی که دیده نمی شد پنجره ای بزرگ با نوری تابناک بود .آنقدر به درهای بسته فکر می کردم که سعی در باز کردن پنجره نداشتم.همه جا و همه چیز دودآلود بود و سیاه.
تنها با نور کمی که در اعماق وجودم سو سو می زد ایام می گذراندم .تنها امیدم او بود که گفته بود تسلیم باش و صبور ،من با توأم.
و من سعی می کردم تسلیم باشم و صبور .آنقدر راه رفته بودم که تاول های پایم آزارم می داد .آنقدر بیراهه رفته بودم که دیگر راه فراموشم شد.
رمق نفس کشیدن نداشتم و هوا سنگین بود اما می بایست دیگری را به یدک می کشیدم.
باری که نه آرام بود و نه سالم .نه مطیع بود و نه خاموش .می سوخت و می سوزاند بدون اینکه بداند این آتش را از کجا آورده و به کجا می اندازد.
می خواست مانند همیشه چون کوه استوار باشد ،اما نیک می دانست که نمی تواند و زانوانش تاب محکم ایستادن ندارد.آنوقت بود که تمام قدرتش را برای فوران جمع می کرد و می شد آتشفشانی که با تمام قدرت طغیان می کند و آنوقت بود که سوختن از گدازه هاهم برتمام دردها افزوده می شد .در دنیای حیرانی و نادانی و سرگردانی دور خود می چرخیدم.
دیگر به این باور نزدیک می شدم که این دایره دوار دری ندارد و من از بام بر زمین فرود آمدم و راه گریزی نیست.
اما از آنجا که او خلف وعده نمی کند نوری تابناک حضور و هدایتش را از پنجره ای که نمی دانم بود یا پیدا شد بروجود رنجور و خسته ام تاباند تا دوباره قد بکشد و به دنبال نور راه خروج را بیابد و ...من یافتم دری را که به رویم باز شده بود و ندای ملکوتی هدایت از آن به گوش می رسید.
در دیار فراموش شدگان اعتیاد ،در دیار نابود شدگان و مردگان دم مسیحا دمیده شد و ما جان گرفتیم .
.
هر چند راه رفتن در این نور ابتدا چندان هم ساده نبود و چشمانی که مدت ها نور را ندیده در ابتدا نور برایش کمی آزاردهنده است .
با تمام پستی و بلندیها ،با تمام سختیها و گژمژ راه رفتنها بالاخره قد راست کردیم و قدمهایمان را محکم و استوار برداشتیم و به دنبال راهبر و راهنما به راه افتادیم تا به سرمنزل درمان رسیدیم.
اگر امروز تو اینجایی ،در خانه دیگری و قصه من و ما را می خوانی بدان،این همان روزن نور هدایت است .سر رشته را رها نکن و آنرا محکم بگیر و بیا تا به مقصد درمان برسی .
تو شایسته بهترینها هستی و نابودی و فنا و بیهودگی جامه ای نیست که شایسته قامت تو باشد .
غبار راه را بتکان ،لباس درمان بر تن کن و عازم سفری نو به دیاری نو از جنس نور و هدایت شو .سفری از ظلمت به نور ،از قهر به مهر و از نادانی به دانایی . بیا ،شک نکن ... برکت باشد.
منبع :کنگره 60
علاقه مندی ها (Bookmarks)