من و شوهرم با هم نسبت فامیلی دایرم 5 سال قبل یک روز شوهرم با منزل ما تماس گرفت و ابراز علاقه کرد و ازم خواست با هم دوست بشیم ولی من چون از دوستی با جنس مخالف میترسیدم قبول نکردم ولی نتونستم فراموشش کنم و عاشقش شدم تا اینکه دو سال قبل باهاش تماس گرفتم ، اونم خیلی خوشحال شد و دوستی ما شکل گرفت. برادر شوهرم هم در جریان ارتباط ما بود ، شوهرم توی اون دوران چندیدن بار بحث ازدواج رو پیش کشید و همیشه از من میخواست درباره ی این مسئله نظرم رو بگم اما همیشه میگفت هرچی خدا خواست و قول بهت نمیدم. بعد از دو سال یک روز دختری با من تماس گرفت و گفت من دوست دختر m هستم و گفت که 4 ساله با هم دوست هستن من از اون خانوم پریدم که آیا خود m گفته به من زنگ بزنه قسم خورد گفت نه و حتی از من خواست چیزی به m نگم ، باورم نمیشد انقدر این مسئله برام گرون تموم شد که دست به خودکشی زدم و به همه (خوانوادش) گفتم چرا اینکار رو میخوام بکنم و اینکار رو کردم ولی چند نفر پیدام کردن و بعد از دو روز که در بیمارستان بودم از مرگ نجات پیدا کردم. بعد از این ماجرا به خواستگاری من اومدن شوهرم خیلی ابراز پشیمونی کرد و خیلی زود ما به عقد هم در اومدیم تا 5ماه قبل کاملا عاشقانه با هم رابطه داشتیم و شوهرم از هیچ نظر واسم کم نمیذاشت منم محبت رو براش تمام میکردم و حتی از نظر جنسی با اینکه دوران عقد هستیم من هیچی واسش کم نذاشتم تا اینکه از دو ماه قبل خیلی ر شد و چون دوریم از هم خیلی کم زنگ میزد و رفتار ردی با من داشت تا اینکه من طاقت نیاوردم و ازش خواستم دردش رو بهم بگه اونم گفت : گفت هیچ علاقه ای به من نداره و خودکشی من باعث ازدواجمون شده و حتی ازم خواست از هم جدا بشیم. یک ماه تمام من غصه خوردم تااینکه اومد و همه بااش صحبت کردن از تصمیمش منصرف شد و الان دوباره با هم صمیمی هستیم و من در ظاهر بخشیدمش ولی متوجه شدم که با اون دختر ارتباط برقرار کرده بوده و خواسته اون دختر بوده که با من همچین رفتاری کرده، خیلی از دستش دلگیرم نمیدونم باید چکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیتونم باور کنم دوستم نداره احساس میکنم دچار نوعی عذاب وجدان نسبت به اون دختر شده چون تا 5 ماهی که اون گورش گم شده بود هیچ مشکلی نداشتیم، احساس میکنم شوهرم با اون دختر رابطه ی جنسی داشته و حالا اون دختر با وجدان شوهرم بازی میکنه، الان با هم مشکلی نداریم ولی نمیدونم چرا نمیتونم اون حرفش رو که گفت دوستم نداره فراموش کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی واقعا دوستم نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگه نداره چرا توی دو سال دوستیمون چیزی نگفت؟ چرا اومد خواستگاری؟ اصلا حتی به قول خودش به اجبار خانوادش اومد چرا به خودم نگقفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دارم دیوونه میشم؟ من حتی ازش خواتم طلاقم بده ولی اینکارو نکرد. چرا؟؟ تازه خونوادش به شدت با اون دختر مخالف بودن و میگن ما بهش گفتیم اون نه اگه سحر(من) رو میخواد بیم وگرنه یه کیس دیگه و این خودش بود که من رو انتخاب کرد، و البته خونوادش هم من رو خیلی دوست دارن و همه در جریان دوستی ما بودن و منتظر بودن من درسم تموم بشه تا بیان خواستگاری ولی اون اتفاق افتا ، علت مخالفت خانوادش هم با ان دختر سنی بودن اون دختر و بی بندو باریش بوده .
علاقه مندی ها (Bookmarks)