شاید انگشت اشارهمان شکسته است؟!
نقل است مریضی با حالتی زار و درمانده نزد طبیب رفت و به او گفت که بیماری عجیبی به جانش افتاده و هر جای بدنش را که فشار میدهد دردی عظیم و جانکاه او را فرامیگیرد و این درد آنقدر زیاد است که به گریه میافتد. نمیداند دچار چه نفرینی شده است که همه قسمتهای سالم بدنش ناگهان به این روز افتادهاند.
طبیب با تعجب گفت: "این غیرممکن است که همه بخشهای سالم بدن ناگهان از کار بیفتند." مریض با قیافه حق به جانبی گفت: "ببینید حتی وقتی لاله گوشم را هم فشار میدهم باز همان درد جانگداز فرامیرسد و مرا عذاب میدهد!"
طبیب کمی بیمار را معاینه کرد و سپس با خنده گفت: "شما همه جای بدنتان سالم است. مشکل شما این است که انگشت اشاره دست شما شکسته و به همین دلیل هر وقت آن را روی بخشی از بدن خود، هر جایی که باشد قرار میدهید درد شدیدی را حس ميكنيد. ای کاش به جای اینکه به جان بدن خودتان بیفتید، انگشت خود را روی سنگ و خاک و در و دیوار میگذاشتید. فورا میفهمیدید که مشکل در کجاست و بیجهت به بخشهای سالم بدن خود شک نمیکردید."
پیام پنهان در این لطیفه تلخ آنقدر روشن است که جای هیچ توضیح اضافهای باقی نمیماند. فقط کافی است به اطراف خود نگاه کنید و به آدمهایی که انسانهای سالم و پاکدامن را بیمار و ناپاک میدانند و به هر جا دست میزنند نشان بیماری و ناپاکی را آنجا میبینند دقت کنید، انگشت اشاره شکسته این افراد را به خوبی خواهيد ديد. این بیماری آنقدر شایع است که دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست و به همین خاطر به سراغ حکایت دوم میرویم:
نقل میکنند مردی از ضعف شنوایی همسرش شاکی بود. یکی از دوستان صمیمیاش متخصص گوش بود. برایش نامهای نوشت و قضیه نیمه کر بودن همسرش را برای او توضیح داد و سپس از او راه چاره خواست که چگونه بفهمد میزان ضعف شنوایی همسرش چقدر است تا بتواند بر اساس آن برای درمان همسر بیچارهاش چارهای بیندیشد؟"
دوستش آهسته در گوشش گفت: "وقتی همسرت مشغول کار است از فاصله دور از او سوالی بپرس و اگر جوابی نگرفتی فاصلهات را آنقدر با او کم کن که او جواب دهد. همان فاصله حد شنوایی همسرت است؟"
مرد بلافاصله به آشپزخانه رفت و دید همسرش مشغول آشپزی است. از در آشپزخانه با صدای بلند گفت: "امروز ناهار چی داریم؟" جوابی نیامد.
فاصلهاش را با همسرش کم کرد و دوباره پرسید: "امروز ناهار چی داریم؟" باز هم جوابی نیامد. به همین ترتیب هر چه فاصله را کم کرد باز هم جوابی نیامد تا اینکه کنار همسرش ایستاد و با صدای بلند گفت: "امروز ناهار چی داریم؟"
آنگاه صدای همسرش را شنید که میگوید: "ده بار است که از همان دم در تا اینجا برایت فریاد میزنم که امروز ناهار پیتزا داریم. تو را به خدا فکری به حال گوش ضعیفت بکن!"
موفقیت 177
علاقه مندی ها (Bookmarks)