چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
همه چیزها در زندگی ام عالی بود و مشگل اساسی و بزرگی نداشتیم و همه ی شرایط قابل قبول بود و قابل درک بود و مدیریت درستی بر اوضاع زندگی داشتیم . مشگل داشتیم اما نه مشگلی که به بن بست برسیم .
اما همه چیز از اینجا مشکلات شروع شد .
پارت 1
درست 5 روز از فوت پدرم گذشته بود که با همسرم و یکی از بستگان که خانم بودند برای انجام کاری به منزل پدرم رفتم و ...
به اندازه یک دست و رو شستن از همسرم و این خانم فاصله گرفتم در زمان برگشت با صحنه بدی رو به رو شدم . این خانم در وضعیت بسیار بدی به همسرم نزدیک شده بودند و...
واکنش من گفتم : گندش را در آورده اید. بسیار متاسفم ، خجالت بکشید .
واکنش خانم : بی تفاوت . موضع و پزاسیون خود را همانگونه حفظ کردند.
واکنش همسرم : با چشمانی از حدقه در آمده مرا نگاه می کردند .
و به اتاق دیگری رفتم و همسرم پشت سر من به آن اتاق آمد و از من عذرخواهی کرد و همه ی تقصیر را به گردن گرفت و از من خواست که سکوت کنم وآبرو ریزی راه نیندازم و ...
واکنش من : سکوت و شنیدن توضیحات همسرم .
اما این اتفاق فراموش نشده و به عنوان اولین اسیب روی روان من و روابطه ما تاثیر گذاشت .
آنچه دیدم در روان من احساس حسادت و تحقیر شدن نبود اما عصبانی و خشم و حس انزجار بود و میزان زیادی شناخت و بی اعتمادی نسبت به زنی که تصمیم داشتم بنا به دلائلی تا آخر عمرم از وی حمایت کنم و همسر خودم که با توجه به جایگاه اجتماعی و خانوادگی گند بدی زده بود .
گویی خستگی های آن چند وقت که من اصلا به آن توجه نکرده بودم یکباره سر باز کرد و ...
این اولین مسئله که باعث رنجش من شد . از دو نوع احساس توهین رنج کشیدم . یکی به واسطه ی نگه نداشتن احترام پدرم و حرمت خانه ایشان و دوم به لحاظ جایگاه هر یک از این دو نفر و مسئله قرابت شان با خودم و پدرم .
این خانم بعد از این ماجرا رفتارهای زیادی انجام دادند تا کاملا نزدیکی به همسرم را ثابت کنند از مشورتهای پنهانی گرفته تا ...
اما همسرم در ظاهر ا ز ایشان فاصله می گرفت و فورا مرا در جریان صحبتها قرار می داد و ...
اما بعد از آن روز بارها همسرم به پدرم توهین کرد و با استفاده از الفاظ رکیک از ایشان یاد کردند و من در یک مجادله این مسئله را عنوان کردم .
همسرم توضیح داد: شوخی های من با ....( اسم آن خانم ) بعد از فوت پدر مرحوم تو شاید درست نبود و....
این جمله حال مرا دگرگون کرد و با پوزخند گفتم : حالا پدرم مرحوم شد ؟! چه مودب ؟! چه فهیم ؟! چطور آن روز که تصویر شخصیت و ماهیت خود و...( فلانی) را به من نشان دادید متوجه مرحوم شدن پدرم نبودید ؟! چطور آن روز متوجه نبودید که حرمت خانه اش را نگه دارید ؟! اگر پدرم زنده بود جرات و جسارت داشتید چنین رفتاری در خانه اش از خود نشان دهید ؟! چرا جایگاه خودتان را درک نکردید . آن حرفهای رکیک ! و امروز حفظ احترام پدر مرحوم من ؟!جوک تعریف نکنید که شرایط روحی شنیدن جوک ندارم .
مسائل را پارت پارت می کنم تا بهتر بتوانم از راهنمایی دوستان استفاده کنم و به دلیل پیچیدگی بتوانم منسجم از راهنمایی شما بهره ببرم .
در ضمن ، در بعضی از پستها باید از نگاه و جایگاه ایشان هم صحبتهایی داشته باشم که آن را فراموش نخواهم کرد و سعی می کنم نگاه داورانه درستی داشته باشم .
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم
( دکتر علی شریعتی )
علاقه مندی ها (Bookmarks)