همه چی آرومه ، وقتی چشم هاتو یه کم باز می کنی یه نگاه به دور و برت ،همه جا سکــــــــــوت. یه عالمه سکوت هست و یه عالمه نور که پشت پرده و پنجره منتظرند. اون ها مهمون های تو اند.سهمیه ی تو از این دنیا .باید پاشی و سهمیه ی روزانه ات رو بگیری . سهم هر کسی در روز یه طلوعه و یه غروب .طلوع و غروبی که بین اش هزاران رمز و راز هست که باید کشف کنی . که باید هی حواست باشه .که باید با اشتیاق منتظر طلوع بعدی بمونی.
بیدار می شی .یه صبح پاییزی .از همون صبح های پاییزی که پارسال هم نوشتی همین جا.که دوستشون داری .که نمی خوای لذت این صبح های پاییزی رو از دست بدی.می خوای صبح زود بیدار باشی.هر چند توی رختخواب.پنجره رو باز کنی و خنکاش بخوره به پوستت.رها باشی و آزاد.بی هیچ فکری بخزی زیر پتو.به هر چی که می خوای فکر کنی یا نه ،اصلا هیچ فکری هم نکنی.باید از این نسیم و از این صبح لذت ببری.لحظاتیه که هنوز مغزت قاطی مسائل روزمره نشده.هنوز فارغی از هیاهوی روز.هنوز هوس فلان غذا،هوس فلان کتاب ،هوس صحبت با فلان دوست ،هوس داشتن فلان چیز رخنه نکرده تو وجودت.فارغی و آرووم.از آدم ها ، از اتفاق های جورواجور ، از دغدغه هات هنوز خبری نشده.چشاتو باز می کنی و می بینی همه چی آروومه و تو خودتو می سپری به نوای این صبح پاییزی و در احساس های محو کیف آلود فرو می ری.
می خواستم از توقف بگم.این که گاهی لازمه آدم پای رفتن اش رو از کفش بکشه بیرون و راحت لم بده به مبل.هی ثانیه ها بروند و بروند و هی تو نروی و نروی.هی صدایت کنند و هی تیک تاکشو نو به رخت بکشند و هی تو عین خیالت نباشه و هی بخوای که نری. عاشق این توقف های خود خواسته ام.این که بدونی لازمه تو زندگی ات.یک توقف ، یه سر برگردوندن و یه نگاه به راه های اومده.لازم نیست چشم هات همیشه رو به جلو باشه.گاهی لازمه راه های اومده رو بررسی کنی.ببینی تا این جا رو چقدر درست اومدی!نکنه راه رو اشتباه اومدی.نکنه داری فاصله می گیری از خودت. تو متن ، تو جریان گاهی خیلی چیزا از دیدت پنهون می مونه.باید خودتو بکشی کنار و نظاره کنی .یه توقف خوب و به موقع می تونه خیلی موثر و مفید باشه.گاهی می افتی تو یه سراشیبی ،بی که حواست باشه.آدم توقف که باشی ،نگاه کنی به پشت سرت.حالا اگه بخوای سر بخوری این دفعه با تصمیم خودته.توقف گاه ها یاد می دهند تصمیم های دوباره را.یاد می دهند خراب کردن و دوباره ساختن ها رو.یاد می دهند ری استارت های مطمئن تر رو.
اصلا گاهی باید آدم لحظه بود.آدم تصمیم های ناگهانی.آدم وسط راه ِ رفتن که همه تند و تند می رن یهو واستاد.وسط اخم و قهر و دعوا یهو گفت دوستت دارم.وسط خنده و شادی یهو دپرس شد و وسط دپرسی یهو خندید.زندگی یعنی همین.حالا که زندگی گاهی غیر قابل پیش بینی می شه.وقتی که گاهی زندگی کاری می کنه که دستشو نخونیم ما هم کاری کنیم که زندگی دستمونو نخونه.
http://www.cloob.com/profile/blog/one/username/tabassom_11/logid/1071969
علاقه مندی ها (Bookmarks)