به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 اردیبهشت 90 [ 08:54]
    تاریخ عضویت
    1387-1-24
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    3,785
    سطح
    38
    Points: 3,785, Level: 38
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    15

    تشکرشده 15 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array

    شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟

    سلام
    امیدوارم کمکم کنید راه حل درست رو پیدا کنم.
    من 25 سالمه .پدرم یه کار خوبه دولتی داره و مادرم خانه داره.پدرم ادم روشن و اهل مطالعه ای یه و عاشق منه.با اینکه دوست نداشت من کار کنم وقتی اصرارمو برا داشتن استقلال مادی دید بالاخره کوتاه اومد.از 18 سالگی همه خرجمو حتی دانشگاه خودم تامین کردم چون واقعا دل خوشی از اینکه از پدر یا بعدها از شوهر خرجی بگیرم نداشتم.شروع به کار بیمه ای کردم با کمک پدرم و بعد هم لیسانس گرفتم و هم تو یه سازمان دولتی مشغول بکار شدم.راضی بودم.پول خوبی هم جمع کرده بودم.دوست داشتم خونه و ماشین هم داشته باشم تا بخاطر پول زن کسی نشم.دلم می خواست با عشق ازدواج کنم با کسی که دلش پاکه و برا من ارزش قائله.روزای سختی هم داشتم.کار کردن با اون شدت تو سن کم برا دختر اسون نیست.پس اندازمو برا ساخت و ساز خونه جدیدمون به پدرم قرض دادم و قرار شد در عوضش سهمی از ملک اخر کار به اسمم کنه.تو همین موقع از طریق اداره باهاش اشنا شدم.پدرش از سرشناسان شهر بود و به خاطر کارای پدرش با سازمان خیلی در ارتباط بود و یه جورایی همکار بودیم.خلاصه تو محیط اداری اشنا شدیم البته من بعد پیشنهادش متوجهش شدم قبلش اصلا دقت نکرده بودم کیه و ....وقتی پیشنهاد داد و یه اطلاعات اولیه از خودش داد فهمیدم از من کوچیک تره مخالفت کردم و به همه مشکلاتی که ممکنه پیش بیاد اشاره کردم ولی گفت می دونه حتی با مشاوری هم مشورت کرده و چون محبت زیادی داره این چیزا مانعش نمیشن.اصرار زیادی کرد تا قبول کردم با هم برا اشنایی در ارتباط باشیم و حدود سه ماه به اصطلاح دوست بودیم.تو این مدت فهمیدم ترم اخره کارشناسیه سربازی نرفته ولی کمی معافیت داره و بعد درسش فقط 8،9 ماه سربازی داره.مطمئنم کرد که با داشتن مدرک و سربازی هم تو مدت خیلی کمی به اعتبار پدرش کار پیدا خواهد کرد تازه میگفت هیچ کاری هم نباشه تو مجموعه پدرش (یه مجموعه فرهنگی) کارش حاضره.کاملا منطقی بود گفته هاش و با توجه به پاکی و صداقتی که از روز اول ازش دیده بود قبول کردم.تازه من معتقد بودم که با طرف میخوام زندگی کنم نه پولش.از طرف دیگه مادرش املاک ارثی داشت که وقتی بحث ازدواج جدی شد قرار شد مادرش با فروش مقداری از اون زمینا براش خونه و ماشین هم بخره.منم پیش خودم گفتم که کارو سربازی که حله فقط یه کم صبر میخواد تازه فرضا که حل نشه همه سربازی میرن که کار گیر بیارن بعد کار میکنن خونه ماشین بخرن که اونم اینارو خواهد داشت پس با یه ذره تلاش میشه خرج زندگیمونم در بیاره.منم که اهل پول نیستم.موضوع که جدی شد پدرش مخالفت کرد.بدجور...گفت وقته ازدواجت نیست،درست تموم نشده، تازه بعد اینا هم من دختره فلان مدیر کل رو برات خواهم گرفت نه اینو.....هزار تا بهانه اورد .ولی اون کوتاه نیومد.به بدترین شکل ممکن با پدرش دعوا کرد و بالاخره مادرو تنها خواهرش اومدن خواستگاری.مادرو پدرم وقتی دیدن نه سربازی داره فعالا نه کار مخالفت کردن.هرکاری کردم قبول نکردن.گفتن با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه،تونمیفهمی، تجربه میگه نه!مادرش جلو افتاد و قول داد که مسکن و ماشینش حله دیگه چی میخواین؟یه سال یا نهایت دو سال نامزد بمونن هم بقیه اش حلله.بالاخره اینا هم قبول کردن ولی قرار شد مراسم عقد و عروسی و خرید و این چیزا بمونه واسه بعد نامزدی تا هم زمین فروش بره هم خودش کار پیدا کنه.منم قبول کردم.یه جشن نامزدیم پدرم برامون گرفت و پدرش هم با اکراه ازدواجمون رو قبول کرد.بعدها پدرش که منو از نزدیک شناخت عاشقم شد و همش تعریف من بود.ولی از همون روز اول مشکلاتمون شروع شد.پدرش که تا دو سه ماهه اول یخش اب نشده بود و هیچ پشتیبانی مالی یا غیر مالی ازش نمیکرد مادرش هم همه چیز رو منوط میکرد به فروش زمین.از روزه اول که واسه خواستگاری رسمی با پدرش اومدن جای انگشتر که رسمه یه ربع سکه اوردن و مامان منم ناراحت شد و گفت با اون همه سرشناسی و دبدبه همین؟!من که اهل این چیزا نبودم مامانمو راضی کردم که ساکت شه.برا خرید حلقه ازدواج که رفتیم یه پول خیلی کمی پیشش بود که بعدا فهمیدم اونم از دوستاش قرض کرده ولی چون منو دوست داشت میگفت هر چی میخوای بخر من برام پول مهم نبود ولی اینکه همچین خونواده ای حتی پول حلقه ندادن به پسرشون برام ناراحت کننده بود و همه اینارو متصل میکردم به اینکه منو نمی خوان.خلاصه پولی که اون اورده بود یک پنجم قیمت حلقه ای بود که من خریدم (تازه انقدر ناقابل بود که مامان خودش به مسخره گفت همین؟)بقیه پول رو خودم گذاشتم و برعکس اونا بهترین حلقه ممکن رو براش خریدم ولی وقتی بابام دید اونا نخریدن پولی به من نداد!در نتیجه از همون اول من تنها عروسی بودم که خودش واسه خودش و داماد حلقه خریده بود و منی که اصلا پی مادیات نبودم کم کم حساس شدم.هیچ وقت پی رسم و رسوماتم نبودم واسه همینم خیلی چیزا رو نمیدونستم که کم کم دونستم و بدبختانه حساس شدم.مراسمی پدرم برامون گرفت که تقریبا زبانزد شد و اونا نه خریدی کردن نه مراسمی گرفتن.خانوادم هم سر همین موضوعات شروع کردن به بد تا کردن با من.مثلا نگو رسمه که شاباشی که سر مراسم جمع میشه میرسه به کسی که مراسمو گرفته ولی شاباش مراسمه ما رو مادرو خواهرش همون روز تو شلوغی گذاشتن تو کیفشونو بردن خونشون.اون وقتی دید فعلا درامد نداره و باید خرج زندگی رو با حقوق من بدیم گفت هم کم خرج میکنیم هم یه حسابه مشترک باز میکنیم که هر دو پس انداز کنیم اونجا و با هم هم خرج کنیم منم که عاشق همچین تفاهمایی تو زندگی بودم قبول کردم.پول شاباش اولین پولمون بود که به زور از مادرش گرفت صبحش برد و به جای حساب مشترک اونو تو حساب خودش گذاشت.بابام هم تو سر من زد که بفرما... اصرارت واسه ازدواج با همچین خونواده ای بود که جلو مهمونا شاباش رو جمع میکنن میبرن خونشون منم به دروغ گفتم تو حساب مشترکمونه تا بابا راضی شه.اولین باری که اومد خونمون بابا به احترامه قدمش یه سکه داد بهش (پدرم کارمنده و اون موقع هم در حال ساخت خونمون بود و پول اضافی اصلا نداشت ولی فکر میکرد با خونوده سرشناسی طرفه و نباید کم بیاره)ولی از طرف اونا هیچی!این وسط اون داغون بود از این که درامد نداره تا به قول خودش به من برسه زجر می برد ولی من نازشو میکشیدم و میگفتم که برا من مهم خودشه مهم محبتمونه نه چیز دیگه.وضع بازار ملک خراب شد و اون زمین لعنتی فروش نرفت(بعدها فهمیدم بهانه بود)خرج زندگی با من بود منم از قبل چند تا وام و قسط داشتم و تهش پول زیادی نمیموند ولی همه خرج تاکسی غذای بیرون حتی پولتو جیبش حتی پول کادوی تولد مادر خواهر پدرش کادوی روز فلان قرضایی که از دوران مجردی داشت و خلاصه همه چیز با من بود...تازه این وسط تمام مدت مواظب بودم کاری نکنم چیزی نگم که به غرورش بر بخوره.تازه فهمیدم از درسش بیشتر از یه ترم مونده و یه سالی کار داریم فعلا.اونارم به بهانه اینکه پول ندارم اعصابم خرابه نتونست پاس کنه .این وسط یه دفعه تصمیم گرفت واسه ارشد بخونه.شروع کرد. در نتیجه دیگه اصلا برا باباش کار نکرد اونم دیگه پولی بهش نداد.من رفتم سره کار اون نشست تو خونه که بخونه ولی یا خواب بود یا بیرون با دوستاش یا میومد پیش من.مدارا میکردم تا حداقل روزی یکی دو ساعتم که شده بخونه.دریغ از یه جفت جوراب که خدای نکرده ازش بخوام.کیف میکردم که درکش میکنم که با همیم.پشته همیم.گوشی من جدیدترین مدل بود خودم خریده بودم نه بابام ولی اون همون گوشی رو هم که داشت سر یه بهانه الکی داد زد سرمو زد به دیوار و شکست بعدشم هی گفت زنم گوشیش فلانه منم هیچی ... اه کشید.دلم نیومد به بهانه تولدش یکی بالاتر از ماله خدمو خریدم براش.سه هفته بعدش سر اینکه نه پول دارم نه کار دارم نه کسی که ازم حمایت کنه شروع کرد ناله کردن هرچی نازشو کشیدم بدتر شد داد زد سرم گفت حالش خرابه گوشیشم که هدیه من بود باز زد به دیوار و خوردش کرد.خیلی بهم برخورد که سر هیچی داد زده سرم.تازه ارزشی برا هدیمم قائل نبود.از همون اول یکی از اختلافاتمون هم سر تفکرات مذهبی بود.اون میگفت باید چادر سرت کنی من اینجوری دوست دارم.منم نه خوشم میاد نه میتونم .اصلا درک نمیکرد که به پرو پام میپیچه سر کار .تازه اون منو همین جوری دیده و پسندیده بود و اولشم حرفامونو زده بودیم.اینم یکی از بهانه هاش بود و داد و بیداد راه می انداخت.منم رعایت میکردم.فقط سیاه رنگ بینهاین گله گشاد می پوشیدم جای روسری همیشه مقنعه سر میکردم راضی میشد بعد یه روز که میخواست از زیر درس در بره یا مسئله پولی داشتیم باز دادو بیداد میکرد.اولا نمیفهمیدم بعدا دیدم بهانست که کم نیاره.هم همه ازادیمو گرفته بود .حق نداشتم تنها حتی سر کوچه برم هم همه پولمو غیر مستقیم میگرفت و هم مینشست گریه میکرد که چرا من نباید پول و کار نداشته باشم که تو کار کنی و اذیت شی.منم که دوسش داشتم میگفتم وظیفه هر دومونه بهم کمک کنیم همه اول زندگی سختی میکشن.من باهاتم.من راضیم من....یکطرفه نمیگم ها...حرفه منم نیست.خدا شاهده بین دوستاش مشهورم از بس تعریفمو کرده همشون میگن کاش ما هم یه زن بگیریم نصفه زن تو درک داشته باشه.فامیلای مادرش وسطه یک مراسم یواشکی ازم پرسیدن واقعا با اینکه کارو پول نداره تحملش میکنی؟من در جواب لبخند میزدم که تحمل چیه ما عاشق همیم همه چیم داریم.شایدم دلم نمیخواست پیشه همه خورد بشم که اینارو میگفتم...نمیدونم.....حساسیتش به لباس و پوششم بس نبود ابدا با من بیرون قدم نمیزد که بده دستمو نمیگرفت که بده...یه اشناهایی که سره راه میدید معرفی نمیکرد که بده اخه زنم اخه جادری نیستم بده و ....سوار تاکسیم نمیکرد حتما دربست میگرفت که سریع تر بریم تو چاردیواری هر روز صبح وقت رفتن به اداره هر روز ظهر وقته برگشتن از اداره به اضافه همه رفت و امدمامون همه پول این دربستارم از حساب مشترکمون!!!! که به اسمه اون بود و من هر ماه همه پولمو میریختم توش میداد.عید قربان رسید شب یلدا اومد عید نوروز شد منم تازه عروس و نامزد همه فامیلای بی شعورمم چشم دوخته بودن به کادوهایی که واسم میاد اخه رسمه اخه نامزدیم...ولی خبری نبود...جوراب پارچه و خرت و پرتایی که بیست سال پیش مادرش از مکه اورده بود رو دادن دسته خودم تو خونشون که وردار ببر خونتون...رسیدم که خونه مامانم دید خودم واسه خودم هدیه اوردم اونام چیا....دیگه نتونست نق بزنه مثل همیشه نشست گریه کرد.دلم بدجوری گرفت.تازه متوجه شدم منم دخترم منم عروسم منم ارزو دارم منم دلم میخواد نامزدم که میاد شاخه گل بده دستم .....بابام که اینا رو میدید هیچی نمیگفت از عصبانیت سیاه میشد ولی خفه خون گرفته بود .دلم میخواست بزنه تو گوشم که خاک بر سرت با این انتخاب همسرت.ازادیت کو؟استقلالت کو؟کو محبت؟کو احترام؟کو عشق؟این بود؟بازم دلم خوش بود به نوازشاش به محبتاش به دوست دارم گفتناش به اینکه صبرکن ارشدو بدم صبر کن لیسانسمو بگیرم صبر کنم سربازیم حل شه سر کار برم عوض همه اینارو میدم بهت...من دوست دارم.....
    منم باور میکردم.اصلا به عشق همینا زندگی میکردم.ولی...
    مهمترین مشکلمون ماشین بود.اون منو پیاده هیچ جا نمیبرد که بده...خیلی جاها هم مجبور بودیم بریم هروقتم میرفتیم دعوامون میشد. خانوادشم که عین خیالشون نبود باباش پی دبدبه کبکبش بود مادرشم اه و ناله میکرد که ندارن اگه زمین فروش میرفت .....انقدر سر این موضوع زجرم دادن...اونقدر گریه کردم شبا تا صبح که همون ماهه دوم نامزدمون عین یه خر عینه یه گاو تو روی بابام ایستادمو گفتم یه مقدار از پولی که داده بودم بهش رو برگردونه بهم تا ماشین بخرم.اونم با اینکه تو همچین شرایطی نبود پسم داد و منم ماشین خریدم گذاشتم زیر پاش.خانوادش حتی بابت خرید ماشین تبریک هم نگفتن.خودشم گفت به غرورش بر می خوره ماشین زنشو سوار شه.خلاصه صبا منو میبرد اداره برمیگردوند بعد میرفت با ماشین هر جا که دلش می خواست البته هر روز عصر حتما یه دور منو بیرون میبرد و از عشقش بهم میگفت منم شیفته میشدم.مامانم بابام هرچی گفتن اختیار ماشینتو نده دستش داد زدم سرشون.تا جایی که تقریبا هیشکی جز خانواده اصلیمون نمیدونست ماشین ماله منه.من تو برف پیاده میومدم اداره تا با ماشین بره دانشگاه از درسش نمونه بهانه نیاره واسه کلاس نرفتن تا شاید این درس لعنتیش تموم شه.من پیاده خسته از سر کار بر میگشتم که اون مادرشو ببره شهرستان دیدن فامیلاش و.....و همون مادر یک روز که ما از بیرون رفتیم خونشون درارو قفل کرد و چراغارو خاموش و در رورمون باز نکرد که مثلا خونه نیستن ...از قضا اون کلید داشت باز کردیم رفتیم تو دیدیم خودشونو گم کردن وقتی پرسید این چه کاریه؟داد و بیداد خواهرش که 8 سال از من کوچیکتر بود شروع شد که ما خسته شدیم از نون دادن به شما ...تا کی غذا بپزیم براتون گم شین برین سر خونه زندگیتون(از روز عروسیم از اونجایی که اقا قلبش مشکی بود جزوقتی که اداره بودم و موقع گردش خودش منو تنها نمیذاشت 4 روز ناهار و شام خونه ما بودیم تو هفته دو روز خونه اونا یک روزم با پول من بیرون.خونه خودمون دست به سیاهو سفید نمیزدم حتی زمان مجردی.بیچاره مامانم.خونه اونا قسم به خدایی که باورش دارم یک وعده نمیشد ظرفارو جز من کسه دیگه بشوره.رسما کلفت خونشون بودم و در عین خریت سکوت کردم)دعوایی راه افتاد که از ترسم تا سه روز اداره هم نرفتم و گریه کردم و در نهایت بیرونمون کردن و اون هم با من گریه میکرد.چند روز بعد باز اشتی و همون کاسه.....من امتحان مهمی داشتم سر ظهر بود.نگو حال بابام بد میشه (دیابت و فشار خون داره)داداشم هم شهرستان تو دانشگاه بود.مادرم زنگ میزنه که بریم بابارو با ماشین ببریم دکتر.من سر امتاحانم و مبایلم خاموش و ماشین دسته اون.مامانم به اون خبر میده و اونم که قرار بوده بره خواهرشو از مدرسه (با ماشین من،که در دیده اونا به گفته خودشون من از یه خانواده فقیر بودمو لیاقت اونارو نداشتم)برسونه خونه که از وسط راه برمیگرده بابامو میرسونن بیمارستان....عصر منو که حالم خرابه به خاطر حال بابا میبره میگردونه و یه سرم میریم خونشون.خواهرش بدترین فحشایی که تو زندگیمن شنیدمو به منو برادرش میده که گه خوردیم نرفتیم دنبالش.داد و بیداد وقتی برادرش کوتاه نمیاد پرید روش و خفش کرد ناخونای بلندشو کرده بود تو گلوی داداشش که غلط کردی نیومدی دنبالم و مادرش داشت به من و ایل و تبارم فحش میداد و میگفت از خونم گورتونو گم کنین تو خونم دعوا میندازین!از من مغرور مستقل ازادی خواه فمینیست خبری نبود مثله همیشه گوشه راه پله زار زار گریه میکردم تا بالاخره بیاد بیرونو در بریم و تو راه از عشقش به من بگه وو از این که جز من کسی رو نداره...
    ارشدم داد.باز سراغ کار نرفت که بذار جوابش بیاد.5 ماه هم اونطوری گذروند ولی دیگه من طاقتم تاق شد و کم کم تو روش وایسادم.حتی تصمیم به طلاق گرفتم نذاشت خواستم خودکشی کنم خلاص شم نذاشت گریه کرد که من بی تو هیچم ولی باز نرفت سراغ کار یا سربازی تازه هنوزم از درسش مونده بود.داد مادرم هم در اومد .چون دیگه من خونه اونا نمیرفتم همش خونه ما بودیم و مامانم اشپز و کلفتمون.جواب ارشد لعنتیرم دادن جزئ ذخیره ها شد معلوم نشد ترمه دیگه میتونه بره ارشد یا نه.دیوانه شدم خدا هم اذیتم میکرد.یه روز که باز قاطی کرده بودم و ساعتها با صدای بلند تو ماشین مثله هر روز وقتی رفته بودیم مثلا بگردیم زار زار گریه میکردم مثل همه 5 ماهه گذشته باز دعوامون شد این دفعه هم اخرش اون کوتاه اومد چون هیچی نداشت ولی من تو حال خودم نبودم او.نقدر گریه کردم که از حال رفتم اونم منو اورد خونمونو به بابام گفت که کسی رو نداره خونه نداره پول نداره کار نداره تا حالا همه خرجو من دادمو اعتراف کرد که همش ظاهرسازی بوده وو هرکاری کردم خودم واسه خودم کردم که سرکوفتم نزنن بابام دیوانه شد که اونا قول داده بودن تامینت کنن جلوی همه(حتی وقتی پدرم اصرار کرد که حداقل مهریه ام بالا باشه من خر نذاشتم و گفتم 14 تا سکه من مرد زندگی میخوام نه سکه بعد از طلاق،اون موقع برا اولین و اخرین بار پدرش جلو جمع گفت همه منو میشناسن تو این شهر .حرف من سنده . من جز این دو تا که بچه ای ندارم همه چیزم ماله ایناست،تازه یه خونه هم بهش میدم و کارو سربازیشم با خودم)ولی حالا که اون گفت کسی حمایتم نمیکنه بابام قاطی کرد دیابتش زد بالا لباش سیاه شده بود زنگ زد به باباش ،ایشون هم سر سخنرانی بودن قطع فرمودن،دوباره زنگ زد دوباره و دوباره تا اینکه برداشت و از اینکه سخنرانیشو قطع کرده بود بابابم عصبانی شد و هر چی از دهنش در اومد به بابام گفت .حتی گفت من شمارو نمیشناسم اصلا گم شین و....بابام داشت سکته میکرد که همچین ادمی همچیم حرفایی بهش زده. بابام زیر لب نفرین میکرد مامانم من اون خواهرم زار زار گریه میکردیم داداشم بهتش زده بود.اون دستامو که داشتم از حال میرفتم گرفته بود التماسم میکرد که تنهاش نذارم که نذارم کارمون به طلاق بکشه.اخرشم قرار شد پدرم همه جوره پشتیبانیمون کنه و اونم بره سر کارو خیلی خیلی زود یه جشنه کوچیک بگیریمو بریم خونمون که مامانمم اذیت نشه ما هم اواره نباشیم.حالا یک ماه ازین قضیه میگذره دنبال چند تا کار رفت ولی هنوزم بیکاره بهانه میاره واسه بعضیاش بعضیاشم نمیشه چون نه سربازی داره نه لیسانسش دستشه..کارتای جشنمونو پخش کردیم با وساطتت دیگران پدرش حاضر شده پول پیش خونمونو بده ولی خونه رو گرفتیم و تا این لحظه یه قرون نداده.بابام هم فکره ساخت خونست که زود تموم شه سهمه منو بده شاید فرجی بشه هم فکره جهیزییمه هم پول پیش خونه رو داده تازه بازنشسته شده خیلی وقته وو خرج داداشو خواهرمم هست. طاقت ندارم اونجوری تو فکر ببینمش.نه بعد این همه حرف و حدیث خودم طاقت طلاق و دارم (مادرم از حرفش سکته میکنه)نه اون با التماساش میذاره تازه بهشم عادت کردم اون همه هم دوسش دارم که تا اینجا صبر کردم ولی با یه همچین وضعی میترسم بریم خونه خودمون...اون هنوزم بیکاره..تا کی من خرجمونو بدم؟بعد ماشین که بدتر شد خونه بخرم بهتر میشه؟من گناه کردم باورش کردم؟اعتماد کردم؟کوتاه اومدم؟حالا چی کار کنم؟...چه خاکی بریزم سرم؟

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 19 مهر 88 [ 06:21]
    تاریخ عضویت
    1388-6-24
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    2,595
    سطح
    30
    Points: 2,595, Level: 30
    Level completed: 97%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    94

    تشکرشده 95 در 32 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟

    سلام خواهر گراميcoyote_coquetry

    من دردنامه شما را خواندم و از شما يك سوال دارم چند تا از خصوصيتهاي مثبت همسرتان را به بخاطر آنها او را پذيرفته ايي را نام ببر؟آيا شما در اين فرد و خانواده چه چيز مثبتي ديده ايي كه تا اين حد داري از خودت گذشت نشان ميدهي ؟چرا به خانواده ات كه يك عمر براي تو زحمت كشيده اند فقط براي دلخوشي شوهرت دروغ گفته ايي؟شما جذب مقام،شغل،امكانات مالي و موقعيت اجتمايي پدر اين شخص شده ايي و سعي نكرده ايي به به ماهيت اصلي او پي ببري و زماني كه خانواده ات مشكلات او را براي تو برشمردند سعي كرده ايي با وعده وعيدهاي سر خرمن مادرش متاسفانه هم خودت و هم خانواده ات را بفريبي چون با پسري آشنا شده ايي كه فكر ميكني ميتونه خوشبختت كنه!!!!! همه مشكلاتش را ناديده گرفته ايي اينكه شما عاشق اون هستيد براي يك زندگي مشترك كفايت نميكند.اين پسر نه كار دارد،نه سربازي رفته،نه درسش را تمام كرده،و با خانواده ايي كه شما از آن وصف كرده ايي اصلا در حد خانواده شما نيستند و هيچگونه سنخيت فرهنگي و اجتماعي با همديگر نداريد.خود فريبي و دليل تراشي تا كي؟چرا يه سري به تاپيك هايي كه بهضي از هم تالاري هاي محترم در اينجا ميگذارند نمي زني و ببيني بعضي از آنها هم مثل شما اين مشكل را داشته اند و به جاي اينكه به حل مسئله بپردازند فقط صورت مسئله را پاك كرده اند و هنوز در حل اين مشكلات مانده اند پس عقل سليم حكم ميكند كه ما از سرنوشت ديگران عبرت بگيريم نه اينكه خودمان /اينه عبرت ديگران باشيم خواهر عزيز تا زماني كه اين فرد درسش را تمام نكرده و سر بازي اش تمام نشده و سر يه كاري نرفته تحت هيچ شرايطي باهاش ازدواج نكن حتي اگر شده جدا بشي دست به همچين كاري نزن كه آن موقع تا آخر عمر پشيمان خواهي بود و هيچ وقت زمن به عقب باز نميگردد احساسات را كنار بگذار و در اين رابطه سعي كن فقط از عقلت دستور بگيري همين مساله چادري و بدبيني او از مشكلاتي است كه قبل از رفتن به زير يك سقف بايد ريشه ايي حل شود و گرنه در آينده آن خانه براي شما تبديل به جهنمي سوزان خواهد شد شما ازدواج ميكنيد كه به آرامش و پيشرفت دست پيدا كني نه اينكه پيشرفتي كه حاصل نشود هيچ تازه پسرفت هم بكني پس در آخر واقعا سعي كن مشكلات را آنچنان كه هست ببيني و با خودت صادق باشي قبل از هر تصميمي با يك مشاور خوب مسائل را بررسي كن و بعد تصميم بگير...موفق باشي

    يه سري به تاپيك آريو عزيز بزن و سرگذشت اون را بخون قطعا براي شما خيلي مسائل را روشن خواهد نمود و درس خواهيد گرفت...موفق باشيد

  3. 9 کاربر از پست مفید kolbeh تشکرکرده اند .

    kolbeh (چهارشنبه 15 مهر 88)

  4. #3
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array

    RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟

    سلام

    انتخابهای احساسی، تحت تأثیر حرفا و بیانات دلبرانه یک پسر قرار گرفتن ، و مواجهه با عدم مسئولیت پذیری و رشد نیافتگی و ناپختگی و وابستگی هایش و به جای کنار کشیدن ، کوتاه اومدن و خلاف جهت حرکت کردن و بیشتر رشد دادن او در عدم مسئولیت پذیری و... همه اینها درد نامه های افراد متعددی هستند که نمونه آنها در این تالار را می توانی پیدا کنی .

    دختر خوب
    مطمئنم وقتی به عقب بر می گردی به خودت می گی اگه می دونستم اینطوره اصلا نمیذاشتم به عقد و نامزدی بکشه ، حالا هم بدون که بعد از عروسی خواهی گفت کاش برای عروسی عجله نمی کردم .
    شما خودت و خانوادت رو در موضع تحقیر قرار دادی ، برای کی و برای چی ؟؟

    برای پسری که مشخصه رو آوردنش به شما که بزرگتر از او بودید و مستقل و متکی به خود ، به خاطر خلاءهایی بوده که داشته ، اون یک تکیه گاه می خواسته نه همسر و این خلاء اون بوده ، و شما بی آنکه عاقلانه دوره ای را برای شناختنش به کمک یک مشاور قرار دهی و با تکنیکهایی که از یک مشاور دریافت کنی او را محک بزنی و بهتر بشناسی ، مدت دوستیتون ، فقط غرق ابراز احساسات او بودی ، و احتمال میدم که زبان فریبایی در ابراز عاشقی دارد ، یعنی از این بابت رمانتیک تشریف دارن ، و خلاء شما هم همین بوده که در مقابل این زبان و بیان ، مسخ شدید .

    اما تعجبم از اینه که با این همه بلا ، چطور بدون در نظر گرفتن آینده ای که از همین الآن معلومه ، با عجله راه عروسی را در پیش گرفتین و از موقعیتی که می تونی با آن او را وادار کنی تغییر کنه ، و به خصوص نزد مشاور بره (چون مشکلاتش ریشه ایه )، داری این موقعیت رو هم از دست میدی .

    با این روند ته این ازدواج طلاقه .

    بهتره از طرف خودت و خانوادت شرط بزارید ، که تا سربازی رو حل نکردی و سر کار نری و مثل یک مرد رفتار نکنی و مشاوره هم نری از عروسی خبری نیست ، و ارتباطت با او را هم محدود کنی ، یعنی به نوعی تنبیه و تحریم براش قرار بدید که برای این کار خانوادت بیشتر باید قاطعیت نشون بدن و بعد هم خودت چنین باشی و این فرصت رو از دست ندید .

    اولاً می تونید به بهانه ای به مهمونا خبر بدین که تاریخ عروسی به تعویق افتاده ، اگر هم نشد حداقل بعد از مراسم ، عملاً عروسی صورت نگیره تا شرطها رو عمل کنند .
    عاقل باشید و لاقل با جلوتر نرفتن جبران غیرعاقلانه عمل کردن گذشته را داشته باش

  5. 12 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (چهارشنبه 15 مهر 88)

  6. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 24 تیر 89 [ 12:34]
    تاریخ عضویت
    1387-12-13
    نوشته ها
    31
    امتیاز
    3,115
    سطح
    34
    Points: 3,115, Level: 34
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 85
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    60

    تشکرشده 60 در 19 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟

    دوستمون kolbeh چقدر قشنگ،چقدر خوب و چه با درايت وعاقلانه جواب شما رو دادند.بقول ايشون : ازدواج براي اينه كه به آرامش برسي،اينهمه ترس،اينهمه ترديد،اينهمه اختلاف نظر...رو چرا ميخاي به جان خودت بخري؟؟؟ بشين خونه بابات و روزي هزار بار خدا رو شكر كن كه هنوز باهاش ازدواج نكردي...سرگذشت من و دوستاي ديگه رو هم بخون.فراموشش ميكني هرچند سخته ولي بالاخره فراموشش ميكني چون شما نه اولين كسي بودي كه مجبور به اينكار شده و نه آخرينش.مادرتم بالاخره با اين موضوع كنار مياد،نگرانش نباش.بهتره نگران خودت و يك عمر زندگي با يه همچين آدم ويه همچين خانواده اي باشي.ببخش اگه بد حرف زدم اما تو رو خدا بيا و دست از اين اشتباهات كه همه ما دخترا مرتكب ميشيم بردار وعاقلانه تصميم بگير.

  7. 4 کاربر از پست مفید يادآوران تشکرکرده اند .

    يادآوران (چهارشنبه 15 مهر 88)

  8. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 14 اسفند 90 [ 23:46]
    تاریخ عضویت
    1387-7-21
    نوشته ها
    1,027
    امتیاز
    8,463
    سطح
    62
    Points: 8,463, Level: 62
    Level completed: 5%, Points required for next Level: 287
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    4,165

    تشکرشده 4,222 در 1,018 پست

    Rep Power
    119
    Array

    RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟

    عزیزم گذشته ها گذشته و ازگذشته فقطدرس باید گرفت ،شما الان اینده ای پیش رو دارین که دست خودتونه و باید از حالت انفعالی بیاین بیرون ،من تعجب میکنم ازدختری که انقد اراده داشته و از 18سالگی با وجود رفاه و عدم نیاز خواسته رو پای خودش وایسته و هم کار کرده و هم درس خونده چطور در عرض یکی دو سال انقد منفعل عمل کرده؟
    اون اقا متاسفانه هنوزباور نکرده که ازدواج کرده ،مسئولیت پذیر نیست و مهمترین شرط ازدواج مسئولیت پذیری هست ،پس اون حداقل در حال حاضر اولین شرط ازدواج رو نداره ،مهمترین مشکل شما دراین قضیه همین مورد هست وگرنه درسته که والدین درابتدایزندگی بهتره کمک کنند به زوجهای جوون ،ولی این اصلا دلیل نمیشه اینو یه وظیفه دونست ،شما رو شرایط شوهرتون باید حساب میکردید ،نه رو قول وقرارهای خانواده اش
    الان هم هنوز وقت دارید از این راه اشتباه برگردید ،شاید فردا خیلی دیر باشه
    به نظر من این خصوصیت اون اقا قابل رفع شدن نیست ،ویه مشکل اساسی هست
    پس این مشکل رو جدی بگیرید
    حتما با یه مشاور خوب هم دراین مورد صحبت کنید
    موفق باشید

  9. 6 کاربر از پست مفید gole maryam تشکرکرده اند .

    gole maryam (چهارشنبه 15 مهر 88)

  10. #6
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 06 آذر 90 [ 09:03]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    1,274
    امتیاز
    12,573
    سطح
    73
    Points: 12,573, Level: 73
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 277
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,481

    تشکرشده 3,465 در 1,036 پست

    Rep Power
    144
    Array

    RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟

    سلام

    خواهر من همینکه خودتون تک تک اشتباهات مرتکب شده تون رو برشمردید ، یعنی اینکه میدونید الان باید چیکار کیند !!! دوستان قبل از من خوب راهنمایی تون کردن یعنی درواقع کاملا" مشخص و واضحه که شما باید چیکار کنید!
    ایشون به درد شما نمیخورن و ازدواج با چنین شخصی اشتباه محضه و هرچه بیشتر جلو برید ، بیشتر زیان میبینید و پشیمان میشید .پس تا بیشتر از این دیر نشده لطفا" و خواهشا" کنار بکشید و همه چی رو فراموش کنید .شما هنوز کراسم عروسی نگرفتید و این یکی از الطاف بزرگ خداوند در حق شماست که باید بهش توجه کنید و از خدا تشکر کنید که آگاهتون کرده .
    خواهر من از این جلوتر نرید که آسیب های جبران ناپذیری میبینید .............این کارو نکنید.....

  11. 3 کاربر از پست مفید m.mouod تشکرکرده اند .

    m.mouod (چهارشنبه 15 مهر 88)

  12. #7
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 اسفند 96 [ 15:33]
    تاریخ عضویت
    1387-11-29
    نوشته ها
    1,732
    امتیاز
    22,684
    سطح
    93
    Points: 22,684, Level: 93
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 666
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    4,250

    تشکرشده 4,202 در 1,430 پست

    Rep Power
    189
    Array

    RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟

    خيلي ببخشيدا نميخوام جسارت كنم اما واقعا چه هدفي از ادامه اين زندگي پر از غصه داري؟؟؟؟؟مرگ يه بار شيونم يه بار.....ببينم تا حالا فكر كردي كه چند سال زنده اي؟؟؟ادم مگه چه قدر زندس كه بخواد با اين همه زجر....و شكنجه با شوهرش زندگي كنه...........واااااقعا نميدونم بعضي ادما چه قدر ميتونن صبر داشته باشن.........!!!!اول و اخر اين براي شما شوهر بشو نيست يه كم به خودت قدرت بده كه بتوني قبول كني اين زندگي نه تنها براي تو بلكه براي همه خانوادت به يه مصيبت تبديل شده.......به نظر من بايد هرچه زودتر به اين كابوس خاتمه بدي!!!!!
    با نهايت تاسف براي يه خانم فوق العاده موفق ولي كمي بدشانس...راه حل پيشنهادي من فقط يه كلمه اس::::طلاق

  13. 3 کاربر از پست مفید parnian1 تشکرکرده اند .

    parnian1 (یکشنبه 26 مهر 88)

  14. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 13 تیر 89 [ 12:04]
    تاریخ عضویت
    1387-11-14
    نوشته ها
    9
    امتیاز
    2,974
    سطح
    33
    Points: 2,974, Level: 33
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 76
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    20

    تشکرشده 20 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟

    سلام! نامزد شما همونطور که گل مریم گفتن مسئولیت پذیری نداره! و این از هرچیزی برای زندگی مشترک مهمتره مسئله تنها مادیات نیست که شما فکر کردید این طوری از این آقا حمایت کنید مفهومش تفاهم و عشق بینتونه. مردها مسئولیت حفظ زندگی رو از هر نظر دارن. نه فقط در ایران که همه جای دنیا همین طوره و این اصلا ربطی به کار کردن خانم ها نداره. شما باید به این جنبه ها هم فکر کنید آیا همسر شما کسی خواهد بود که از شما در برابر مشکلات زندگی (تمام مشکلات، نه فقط مسائل مالی) بتونن مراقبت و حمایت کنن. شما زن هستین چرا برای ازدواح با این آدم می خواین نوع نقش خودتون رو در زندگی عوض کنین. هویت خودتون رو و شخصیتتون رو تغییر بدین تا ایده آل ایشون یا خانواده شون باشین به این بهانه ها که اون داره درس می خونه یا دنبال کار می گرده. اگر ایشون مسئولیت پذیری داشتن در کنار درس خوندن می تونستن کار هم بکنن حتی اگه خیلی راغب بودن که حتما ادامه تحصیل بدن که مثل اینکه این هم هدف و انگیزه واقعیشون نبوده که با وجود تمامی حمایت های شما موفقیت چندانی نداشتن! اگر ایشون به شما حساس هستن که مثلا تنها جایی نرین چطور حاضر می شن شما برین سرکار و ایشون خونه مطالعه کنن!!! مگه اگر توی خیابون تاکسی بگیرین شما می خواین کنار آقایی که روی صندلی عقب نشسته بشینین؟ فکر نمی کنید این رفتار نامزدتون که با پول شما برای شما دربست می گیره تنها یه عمل ظاهریه یه کار بچه گانه برای تظاهر کردن به علاقه و حساسیت به شما!؟ همسرتون این حساسیت هارو نشون می ده که شما نتونین بهش ایرادی بگیرین و البته نقطه ضعف شمارو فهمیده که با این اعمال شما فکر می کنید اون دوستتون داره! در حالی که این طوری دارین خودتون هم خودتون رو گول می زنین!! حرف های رمانتیک و عاشقانه هر چقدر با احساس گفته بشن معیار مطلق علاقه نیستن و نمی تونن باشن اعمال و کارهای همسرتون رو محک بزنین نه اون چیزی که به زبون میاره. شما در دوره نامزدی که تقریبا همه زوج های ایرانی بهترین ایام رو می گذرونن این طور اذیت شدین به این فکر کنین که بعد از عروسی دیگه قراره چی بشه؟؟؟

  15. 8 کاربر از پست مفید الناز م تشکرکرده اند .

    الناز م (چهارشنبه 15 مهر 88)

  16. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 اسفند 96 [ 15:33]
    تاریخ عضویت
    1387-11-29
    نوشته ها
    1,732
    امتیاز
    22,684
    سطح
    93
    Points: 22,684, Level: 93
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 666
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    4,250

    تشکرشده 4,202 در 1,430 پست

    Rep Power
    189
    Array

    RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟

    از مدير محترم تالار خوااااااااهش ميكنم به اين تاپيك سر بزنن.....

    به قدري از خوندن متن شما متاسف شدم كه اصلا يادم رفت شما هنوز نامزدي!!!!!من فكر ميكردم ازدواج كردين....دربه همين خاطر با ترديد حرف از طلاق ميزدم.......حالا كه يادم افتاد نامزدين(البته مثلا نامزدين)بدون شك اگر من جاي شما بودم حتي 1 ثانيه هم به ادامه رابطه فكر نميكردم چه برسه به ازدواج!!!!
    جلوي ضرر رو هر جا بگيري منفعته....ميخواي يه عمر به يه ادم بيمسئوليت تكيه كني و خودتو فريب بدي؟؟؟حرفاي عاشقانه براي شما نون و اب ميشه؟؟؟؟اين حرفا لازمهزندگيه اما نه جايگزين كار و پول و درامد مرد.....
    اخه چرا دختراي جامعه ما انقدر بايد زجر بكشن چرا بايد تا اين حد تحمل كنن!!!!!

  17. 3 کاربر از پست مفید parnian1 تشکرکرده اند .

    parnian1 (چهارشنبه 15 مهر 88)

  18. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    141
    Array

    RE: شمارو بخدا بگید چه خاکی بریزم تو سرم؟

    نمی دونم چقدر مطمئنید از اینکه همسرتون این دفعه می تونه یه کار خوب پیدا کنه یا نه؟ شاید به گفته ی خودتون و ایشون اگر لیسانس گرفته بودند و یه پشتوانه ی مالی هم داشتند میشد امیدوار بود که میشه، میتونه و گر صبر کنی ز قوره حلوا سازم! اما توی این شرایط ته دلتون چی احساس می کنید؟ شاید ده درصد بشه گفت که این زندگی درست میشه به شرطی که همسرتون بخواد! نه شما و نه شما و نه پدر و مادر شما! اگر همسرتون بخواد و عملا بخواد، نه حرفا و زبانا، و پدر و مادرش هم دلسوز زندگی و آینده ی پسرشون باشن! شاید اون وقت میشد گفت که با کمی صبر و همت همه چیز درست میشه! اما قبول کن! دختر خوب! قبول کن که این وسط این فقط تو هستی که می خوای این زندگی رو سرپا نگهش داری؟ میخوای که به خودت و به دیگرون وانمود کنی و اثبات کنی که همسرت هیچ عیب و ایرادی نداره و زندگیت هیچ کم و کاستی نداره و انتخابت درست بوده؟ شاید انتخابت درست بوده زمانی که به وعده و وعیدها دلبسته بودی و امروز زمان تحقق این وعده هاست!
    تو دختر موفقی هستی، اما اون قدر به احساساتت بها دادی و داری فکر می کنی که همه ی منطق زندگی رو از یاد بردی! یه کم واقع بینانه تر نگاه کن! میشه بهم بگی که همسرت چند سال داره؟
    شما در دوران نامزدی به سر می برید، فکر نمی کنم که منطقی باشه که دائم کنار هم باشید و این هاست که باعث شده که در ابتدای راه هر دو خانواده از دست شماها یه مقدار عاصی باشن! نامزدی دلتنگی های خاص خودش رو داره، دوری های خودش رو می طلبه، و حریم ها و احترامات خودش رو داره! در ضمن همسر شما اصلا نمی تونه منطقی باشه و عاقلانه فکر کنه و رفتار کنه، اگر ایشون یه کم منطقی تر بودند هیچ وقت اولا اجازه نمی دادند که این شرایط پیش بیاد که هر روز و هر روز شب و روز، که البته به غیر از اون ساعت هایی که شما اداره هستید کنار هم باشید که احترام ها و حریم هاتون شکسته بشه، در ضمن هیچ وقت اجازه نمی دادند که خواهر کوچکشون در زندگی شون دخالت کنن و حرفهایی رو که نباید بزنن، بزنن!
    و یه نکته ی دیگه گریه کردن همسر شما همراه شماست! فکر نمی کنم این یه کم منطقی باشه که همسرتون به عوض اینکه عملا و رفتارا بخوان کاری رو انجام بدن، بخوان با روبرو شدن با مشکلات همراه شما دائم گریه کنن!
    آیا واقعا شما فکر می کنید ایشون خیلی احساساتی هستند که این گونه رفتار می کنن یا نه! اگر بخوایم واقع بینانه نگاه کنیم شاید خیلی بچه و بی فکر هستند که این گونه رفتار می کنن در صورتی که می تونستند با اندیشه، بهتر و بهتر از این رفتار کنن، در ضمن با قاطعیت و با عمل به شما نشون بدن که دارن پیشرفت می کنن و به فکر این زندگی هستند و این زندگی و روابط برای ایشون هم مهم هست و می تونند که در آینده بهترین پشتوانه برای شما باشند!
    امیدوارم که درک کرده باشید که من چی میگم. و اگر حرفی زدم که یه کم اذیتتون کرد، لطفا من رو ببخشید!

  19. 5 کاربر از پست مفید del تشکرکرده اند .

    del (چهارشنبه 15 مهر 88)


 
صفحه 1 از 6 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. مادرم مریضیمو تو فامیل و غریبه جار میزنه چیکار کنم جرات خودکشی هم ندارم
    توسط golii در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: جمعه 29 اسفند 93, 04:46
  2. من خیلی بی اراده و بی انگیزه شدم تو زندگی....
    توسط abi.bikaran در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: پنجشنبه 10 مهر 93, 20:44
  3. پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: یکشنبه 11 خرداد 93, 10:55
  4. شوق مرگ تو وجودم بال بال میزنه , چیکار کنم بش برسم؟
    توسط jonube-sorkh در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 27
    آخرين نوشته: جمعه 03 آبان 92, 14:34
  5. بدبینی تو تالار موج میزنه
    توسط who در انجمن پیشنهادات ،انتقادات و مشکلات تالار
    پاسخ ها: 17
    آخرين نوشته: جمعه 18 بهمن 87, 08:12

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 04:32 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.