سلام
امیدوارم کمکم کنید راه حل درست رو پیدا کنم.
من 25 سالمه .پدرم یه کار خوبه دولتی داره و مادرم خانه داره.پدرم ادم روشن و اهل مطالعه ای یه و عاشق منه.با اینکه دوست نداشت من کار کنم وقتی اصرارمو برا داشتن استقلال مادی دید بالاخره کوتاه اومد.از 18 سالگی همه خرجمو حتی دانشگاه خودم تامین کردم چون واقعا دل خوشی از اینکه از پدر یا بعدها از شوهر خرجی بگیرم نداشتم.شروع به کار بیمه ای کردم با کمک پدرم و بعد هم لیسانس گرفتم و هم تو یه سازمان دولتی مشغول بکار شدم.راضی بودم.پول خوبی هم جمع کرده بودم.دوست داشتم خونه و ماشین هم داشته باشم تا بخاطر پول زن کسی نشم.دلم می خواست با عشق ازدواج کنم با کسی که دلش پاکه و برا من ارزش قائله.روزای سختی هم داشتم.کار کردن با اون شدت تو سن کم برا دختر اسون نیست.پس اندازمو برا ساخت و ساز خونه جدیدمون به پدرم قرض دادم و قرار شد در عوضش سهمی از ملک اخر کار به اسمم کنه.تو همین موقع از طریق اداره باهاش اشنا شدم.پدرش از سرشناسان شهر بود و به خاطر کارای پدرش با سازمان خیلی در ارتباط بود و یه جورایی همکار بودیم.خلاصه تو محیط اداری اشنا شدیم البته من بعد پیشنهادش متوجهش شدم قبلش اصلا دقت نکرده بودم کیه و ....وقتی پیشنهاد داد و یه اطلاعات اولیه از خودش داد فهمیدم از من کوچیک تره مخالفت کردم و به همه مشکلاتی که ممکنه پیش بیاد اشاره کردم ولی گفت می دونه حتی با مشاوری هم مشورت کرده و چون محبت زیادی داره این چیزا مانعش نمیشن.اصرار زیادی کرد تا قبول کردم با هم برا اشنایی در ارتباط باشیم و حدود سه ماه به اصطلاح دوست بودیم.تو این مدت فهمیدم ترم اخره کارشناسیه سربازی نرفته ولی کمی معافیت داره و بعد درسش فقط 8،9 ماه سربازی داره.مطمئنم کرد که با داشتن مدرک و سربازی هم تو مدت خیلی کمی به اعتبار پدرش کار پیدا خواهد کرد تازه میگفت هیچ کاری هم نباشه تو مجموعه پدرش (یه مجموعه فرهنگی) کارش حاضره.کاملا منطقی بود گفته هاش و با توجه به پاکی و صداقتی که از روز اول ازش دیده بود قبول کردم.تازه من معتقد بودم که با طرف میخوام زندگی کنم نه پولش.از طرف دیگه مادرش املاک ارثی داشت که وقتی بحث ازدواج جدی شد قرار شد مادرش با فروش مقداری از اون زمینا براش خونه و ماشین هم بخره.منم پیش خودم گفتم که کارو سربازی که حله فقط یه کم صبر میخواد تازه فرضا که حل نشه همه سربازی میرن که کار گیر بیارن بعد کار میکنن خونه ماشین بخرن که اونم اینارو خواهد داشت پس با یه ذره تلاش میشه خرج زندگیمونم در بیاره.منم که اهل پول نیستم.موضوع که جدی شد پدرش مخالفت کرد.بدجور...گفت وقته ازدواجت نیست،درست تموم نشده، تازه بعد اینا هم من دختره فلان مدیر کل رو برات خواهم گرفت نه اینو.....هزار تا بهانه اورد .ولی اون کوتاه نیومد.به بدترین شکل ممکن با پدرش دعوا کرد و بالاخره مادرو تنها خواهرش اومدن خواستگاری.مادرو پدرم وقتی دیدن نه سربازی داره فعالا نه کار مخالفت کردن.هرکاری کردم قبول نکردن.گفتن با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه،تونمیفهمی، تجربه میگه نه!مادرش جلو افتاد و قول داد که مسکن و ماشینش حله دیگه چی میخواین؟یه سال یا نهایت دو سال نامزد بمونن هم بقیه اش حلله.بالاخره اینا هم قبول کردن ولی قرار شد مراسم عقد و عروسی و خرید و این چیزا بمونه واسه بعد نامزدی تا هم زمین فروش بره هم خودش کار پیدا کنه.منم قبول کردم.یه جشن نامزدیم پدرم برامون گرفت و پدرش هم با اکراه ازدواجمون رو قبول کرد.بعدها پدرش که منو از نزدیک شناخت عاشقم شد و همش تعریف من بود.ولی از همون روز اول مشکلاتمون شروع شد.پدرش که تا دو سه ماهه اول یخش اب نشده بود و هیچ پشتیبانی مالی یا غیر مالی ازش نمیکرد مادرش هم همه چیز رو منوط میکرد به فروش زمین.از روزه اول که واسه خواستگاری رسمی با پدرش اومدن جای انگشتر که رسمه یه ربع سکه اوردن و مامان منم ناراحت شد و گفت با اون همه سرشناسی و دبدبه همین؟!من که اهل این چیزا نبودم مامانمو راضی کردم که ساکت شه.برا خرید حلقه ازدواج که رفتیم یه پول خیلی کمی پیشش بود که بعدا فهمیدم اونم از دوستاش قرض کرده ولی چون منو دوست داشت میگفت هر چی میخوای بخر من برام پول مهم نبود ولی اینکه همچین خونواده ای حتی پول حلقه ندادن به پسرشون برام ناراحت کننده بود و همه اینارو متصل میکردم به اینکه منو نمی خوان.خلاصه پولی که اون اورده بود یک پنجم قیمت حلقه ای بود که من خریدم (تازه انقدر ناقابل بود که مامان خودش به مسخره گفت همین؟)بقیه پول رو خودم گذاشتم و برعکس اونا بهترین حلقه ممکن رو براش خریدم ولی وقتی بابام دید اونا نخریدن پولی به من نداد!در نتیجه از همون اول من تنها عروسی بودم که خودش واسه خودش و داماد حلقه خریده بود و منی که اصلا پی مادیات نبودم کم کم حساس شدم.هیچ وقت پی رسم و رسوماتم نبودم واسه همینم خیلی چیزا رو نمیدونستم که کم کم دونستم و بدبختانه حساس شدم.مراسمی پدرم برامون گرفت که تقریبا زبانزد شد و اونا نه خریدی کردن نه مراسمی گرفتن.خانوادم هم سر همین موضوعات شروع کردن به بد تا کردن با من.مثلا نگو رسمه که شاباشی که سر مراسم جمع میشه میرسه به کسی که مراسمو گرفته ولی شاباش مراسمه ما رو مادرو خواهرش همون روز تو شلوغی گذاشتن تو کیفشونو بردن خونشون.اون وقتی دید فعلا درامد نداره و باید خرج زندگی رو با حقوق من بدیم گفت هم کم خرج میکنیم هم یه حسابه مشترک باز میکنیم که هر دو پس انداز کنیم اونجا و با هم هم خرج کنیم منم که عاشق همچین تفاهمایی تو زندگی بودم قبول کردم.پول شاباش اولین پولمون بود که به زور از مادرش گرفت صبحش برد و به جای حساب مشترک اونو تو حساب خودش گذاشت.بابام هم تو سر من زد که بفرما... اصرارت واسه ازدواج با همچین خونواده ای بود که جلو مهمونا شاباش رو جمع میکنن میبرن خونشون منم به دروغ گفتم تو حساب مشترکمونه تا بابا راضی شه.اولین باری که اومد خونمون بابا به احترامه قدمش یه سکه داد بهش (پدرم کارمنده و اون موقع هم در حال ساخت خونمون بود و پول اضافی اصلا نداشت ولی فکر میکرد با خونوده سرشناسی طرفه و نباید کم بیاره)ولی از طرف اونا هیچی!این وسط اون داغون بود از این که درامد نداره تا به قول خودش به من برسه زجر می برد ولی من نازشو میکشیدم و میگفتم که برا من مهم خودشه مهم محبتمونه نه چیز دیگه.وضع بازار ملک خراب شد و اون زمین لعنتی فروش نرفت(بعدها فهمیدم بهانه بود)خرج زندگی با من بود منم از قبل چند تا وام و قسط داشتم و تهش پول زیادی نمیموند ولی همه خرج تاکسی غذای بیرون حتی پولتو جیبش حتی پول کادوی تولد مادر خواهر پدرش کادوی روز فلان قرضایی که از دوران مجردی داشت و خلاصه همه چیز با من بود...تازه این وسط تمام مدت مواظب بودم کاری نکنم چیزی نگم که به غرورش بر بخوره.تازه فهمیدم از درسش بیشتر از یه ترم مونده و یه سالی کار داریم فعلا.اونارم به بهانه اینکه پول ندارم اعصابم خرابه نتونست پاس کنه .این وسط یه دفعه تصمیم گرفت واسه ارشد بخونه.شروع کرد. در نتیجه دیگه اصلا برا باباش کار نکرد اونم دیگه پولی بهش نداد.من رفتم سره کار اون نشست تو خونه که بخونه ولی یا خواب بود یا بیرون با دوستاش یا میومد پیش من.مدارا میکردم تا حداقل روزی یکی دو ساعتم که شده بخونه.دریغ از یه جفت جوراب که خدای نکرده ازش بخوام.کیف میکردم که درکش میکنم که با همیم.پشته همیم.گوشی من جدیدترین مدل بود خودم خریده بودم نه بابام ولی اون همون گوشی رو هم که داشت سر یه بهانه الکی داد زد سرمو زد به دیوار و شکست بعدشم هی گفت زنم گوشیش فلانه منم هیچی ... اه کشید.دلم نیومد به بهانه تولدش یکی بالاتر از ماله خدمو خریدم براش.سه هفته بعدش سر اینکه نه پول دارم نه کار دارم نه کسی که ازم حمایت کنه شروع کرد ناله کردن هرچی نازشو کشیدم بدتر شد داد زد سرم گفت حالش خرابه گوشیشم که هدیه من بود باز زد به دیوار و خوردش کرد.خیلی بهم برخورد که سر هیچی داد زده سرم.تازه ارزشی برا هدیمم قائل نبود.از همون اول یکی از اختلافاتمون هم سر تفکرات مذهبی بود.اون میگفت باید چادر سرت کنی من اینجوری دوست دارم.منم نه خوشم میاد نه میتونم .اصلا درک نمیکرد که به پرو پام میپیچه سر کار .تازه اون منو همین جوری دیده و پسندیده بود و اولشم حرفامونو زده بودیم.اینم یکی از بهانه هاش بود و داد و بیداد راه می انداخت.منم رعایت میکردم.فقط سیاه رنگ بینهاین گله گشاد می پوشیدم جای روسری همیشه مقنعه سر میکردم راضی میشد بعد یه روز که میخواست از زیر درس در بره یا مسئله پولی داشتیم باز دادو بیداد میکرد.اولا نمیفهمیدم بعدا دیدم بهانست که کم نیاره.هم همه ازادیمو گرفته بود .حق نداشتم تنها حتی سر کوچه برم هم همه پولمو غیر مستقیم میگرفت و هم مینشست گریه میکرد که چرا من نباید پول و کار نداشته باشم که تو کار کنی و اذیت شی.منم که دوسش داشتم میگفتم وظیفه هر دومونه بهم کمک کنیم همه اول زندگی سختی میکشن.من باهاتم.من راضیم من....یکطرفه نمیگم ها...حرفه منم نیست.خدا شاهده بین دوستاش مشهورم از بس تعریفمو کرده همشون میگن کاش ما هم یه زن بگیریم نصفه زن تو درک داشته باشه.فامیلای مادرش وسطه یک مراسم یواشکی ازم پرسیدن واقعا با اینکه کارو پول نداره تحملش میکنی؟من در جواب لبخند میزدم که تحمل چیه ما عاشق همیم همه چیم داریم.شایدم دلم نمیخواست پیشه همه خورد بشم که اینارو میگفتم...نمیدونم.....حساسیتش به لباس و پوششم بس نبود ابدا با من بیرون قدم نمیزد که بده دستمو نمیگرفت که بده...یه اشناهایی که سره راه میدید معرفی نمیکرد که بده اخه زنم اخه جادری نیستم بده و ....سوار تاکسیم نمیکرد حتما دربست میگرفت که سریع تر بریم تو چاردیواری هر روز صبح وقت رفتن به اداره هر روز ظهر وقته برگشتن از اداره به اضافه همه رفت و امدمامون همه پول این دربستارم از حساب مشترکمون!!!! که به اسمه اون بود و من هر ماه همه پولمو میریختم توش میداد.عید قربان رسید شب یلدا اومد عید نوروز شد منم تازه عروس و نامزد همه فامیلای بی شعورمم چشم دوخته بودن به کادوهایی که واسم میاد اخه رسمه اخه نامزدیم...ولی خبری نبود...جوراب پارچه و خرت و پرتایی که بیست سال پیش مادرش از مکه اورده بود رو دادن دسته خودم تو خونشون که وردار ببر خونتون...رسیدم که خونه مامانم دید خودم واسه خودم هدیه اوردم اونام چیا....دیگه نتونست نق بزنه مثل همیشه نشست گریه کرد.دلم بدجوری گرفت.تازه متوجه شدم منم دخترم منم عروسم منم ارزو دارم منم دلم میخواد نامزدم که میاد شاخه گل بده دستم .....بابام که اینا رو میدید هیچی نمیگفت از عصبانیت سیاه میشد ولی خفه خون گرفته بود .دلم میخواست بزنه تو گوشم که خاک بر سرت با این انتخاب همسرت.ازادیت کو؟استقلالت کو؟کو محبت؟کو احترام؟کو عشق؟این بود؟بازم دلم خوش بود به نوازشاش به محبتاش به دوست دارم گفتناش به اینکه صبرکن ارشدو بدم صبر کن لیسانسمو بگیرم صبر کنم سربازیم حل شه سر کار برم عوض همه اینارو میدم بهت...من دوست دارم.....
منم باور میکردم.اصلا به عشق همینا زندگی میکردم.ولی...
مهمترین مشکلمون ماشین بود.اون منو پیاده هیچ جا نمیبرد که بده...خیلی جاها هم مجبور بودیم بریم هروقتم میرفتیم دعوامون میشد. خانوادشم که عین خیالشون نبود باباش پی دبدبه کبکبش بود مادرشم اه و ناله میکرد که ندارن اگه زمین فروش میرفت .....انقدر سر این موضوع زجرم دادن...اونقدر گریه کردم شبا تا صبح که همون ماهه دوم نامزدمون عین یه خر عینه یه گاو تو روی بابام ایستادمو گفتم یه مقدار از پولی که داده بودم بهش رو برگردونه بهم تا ماشین بخرم.اونم با اینکه تو همچین شرایطی نبود پسم داد و منم ماشین خریدم گذاشتم زیر پاش.خانوادش حتی بابت خرید ماشین تبریک هم نگفتن.خودشم گفت به غرورش بر می خوره ماشین زنشو سوار شه.خلاصه صبا منو میبرد اداره برمیگردوند بعد میرفت با ماشین هر جا که دلش می خواست البته هر روز عصر حتما یه دور منو بیرون میبرد و از عشقش بهم میگفت منم شیفته میشدم.مامانم بابام هرچی گفتن اختیار ماشینتو نده دستش داد زدم سرشون.تا جایی که تقریبا هیشکی جز خانواده اصلیمون نمیدونست ماشین ماله منه.من تو برف پیاده میومدم اداره تا با ماشین بره دانشگاه از درسش نمونه بهانه نیاره واسه کلاس نرفتن تا شاید این درس لعنتیش تموم شه.من پیاده خسته از سر کار بر میگشتم که اون مادرشو ببره شهرستان دیدن فامیلاش و.....و همون مادر یک روز که ما از بیرون رفتیم خونشون درارو قفل کرد و چراغارو خاموش و در رورمون باز نکرد که مثلا خونه نیستن ...از قضا اون کلید داشت باز کردیم رفتیم تو دیدیم خودشونو گم کردن وقتی پرسید این چه کاریه؟داد و بیداد خواهرش که 8 سال از من کوچیکتر بود شروع شد که ما خسته شدیم از نون دادن به شما ...تا کی غذا بپزیم براتون گم شین برین سر خونه زندگیتون(از روز عروسیم از اونجایی که اقا قلبش مشکی بود جزوقتی که اداره بودم و موقع گردش خودش منو تنها نمیذاشت 4 روز ناهار و شام خونه ما بودیم تو هفته دو روز خونه اونا یک روزم با پول من بیرون.خونه خودمون دست به سیاهو سفید نمیزدم حتی زمان مجردی.بیچاره مامانم.خونه اونا قسم به خدایی که باورش دارم یک وعده نمیشد ظرفارو جز من کسه دیگه بشوره.رسما کلفت خونشون بودم و در عین خریت سکوت کردم)دعوایی راه افتاد که از ترسم تا سه روز اداره هم نرفتم و گریه کردم و در نهایت بیرونمون کردن و اون هم با من گریه میکرد.چند روز بعد باز اشتی و همون کاسه.....من امتحان مهمی داشتم سر ظهر بود.نگو حال بابام بد میشه (دیابت و فشار خون داره)داداشم هم شهرستان تو دانشگاه بود.مادرم زنگ میزنه که بریم بابارو با ماشین ببریم دکتر.من سر امتاحانم و مبایلم خاموش و ماشین دسته اون.مامانم به اون خبر میده و اونم که قرار بوده بره خواهرشو از مدرسه (با ماشین من،که در دیده اونا به گفته خودشون من از یه خانواده فقیر بودمو لیاقت اونارو نداشتم)برسونه خونه که از وسط راه برمیگرده بابامو میرسونن بیمارستان....عصر منو که حالم خرابه به خاطر حال بابا میبره میگردونه و یه سرم میریم خونشون.خواهرش بدترین فحشایی که تو زندگیمن شنیدمو به منو برادرش میده که گه خوردیم نرفتیم دنبالش.داد و بیداد وقتی برادرش کوتاه نمیاد پرید روش و خفش کرد ناخونای بلندشو کرده بود تو گلوی داداشش که غلط کردی نیومدی دنبالم و مادرش داشت به من و ایل و تبارم فحش میداد و میگفت از خونم گورتونو گم کنین تو خونم دعوا میندازین!از من مغرور مستقل ازادی خواه فمینیست خبری نبود مثله همیشه گوشه راه پله زار زار گریه میکردم تا بالاخره بیاد بیرونو در بریم و تو راه از عشقش به من بگه وو از این که جز من کسی رو نداره...
ارشدم داد.باز سراغ کار نرفت که بذار جوابش بیاد.5 ماه هم اونطوری گذروند ولی دیگه من طاقتم تاق شد و کم کم تو روش وایسادم.حتی تصمیم به طلاق گرفتم نذاشت خواستم خودکشی کنم خلاص شم نذاشت گریه کرد که من بی تو هیچم ولی باز نرفت سراغ کار یا سربازی تازه هنوزم از درسش مونده بود.داد مادرم هم در اومد .چون دیگه من خونه اونا نمیرفتم همش خونه ما بودیم و مامانم اشپز و کلفتمون.جواب ارشد لعنتیرم دادن جزئ ذخیره ها شد معلوم نشد ترمه دیگه میتونه بره ارشد یا نه.دیوانه شدم خدا هم اذیتم میکرد.یه روز که باز قاطی کرده بودم و ساعتها با صدای بلند تو ماشین مثله هر روز وقتی رفته بودیم مثلا بگردیم زار زار گریه میکردم مثل همه 5 ماهه گذشته باز دعوامون شد این دفعه هم اخرش اون کوتاه اومد چون هیچی نداشت ولی من تو حال خودم نبودم او.نقدر گریه کردم که از حال رفتم اونم منو اورد خونمونو به بابام گفت که کسی رو نداره خونه نداره پول نداره کار نداره تا حالا همه خرجو من دادمو اعتراف کرد که همش ظاهرسازی بوده وو هرکاری کردم خودم واسه خودم کردم که سرکوفتم نزنن بابام دیوانه شد که اونا قول داده بودن تامینت کنن جلوی همه(حتی وقتی پدرم اصرار کرد که حداقل مهریه ام بالا باشه من خر نذاشتم و گفتم 14 تا سکه من مرد زندگی میخوام نه سکه بعد از طلاق،اون موقع برا اولین و اخرین بار پدرش جلو جمع گفت همه منو میشناسن تو این شهر .حرف من سنده . من جز این دو تا که بچه ای ندارم همه چیزم ماله ایناست،تازه یه خونه هم بهش میدم و کارو سربازیشم با خودم)ولی حالا که اون گفت کسی حمایتم نمیکنه بابام قاطی کرد دیابتش زد بالا لباش سیاه شده بود زنگ زد به باباش ،ایشون هم سر سخنرانی بودن قطع فرمودن،دوباره زنگ زد دوباره و دوباره تا اینکه برداشت و از اینکه سخنرانیشو قطع کرده بود بابابم عصبانی شد و هر چی از دهنش در اومد به بابام گفت .حتی گفت من شمارو نمیشناسم اصلا گم شین و....بابام داشت سکته میکرد که همچین ادمی همچیم حرفایی بهش زده. بابام زیر لب نفرین میکرد مامانم من اون خواهرم زار زار گریه میکردیم داداشم بهتش زده بود.اون دستامو که داشتم از حال میرفتم گرفته بود التماسم میکرد که تنهاش نذارم که نذارم کارمون به طلاق بکشه.اخرشم قرار شد پدرم همه جوره پشتیبانیمون کنه و اونم بره سر کارو خیلی خیلی زود یه جشنه کوچیک بگیریمو بریم خونمون که مامانمم اذیت نشه ما هم اواره نباشیم.حالا یک ماه ازین قضیه میگذره دنبال چند تا کار رفت ولی هنوزم بیکاره بهانه میاره واسه بعضیاش بعضیاشم نمیشه چون نه سربازی داره نه لیسانسش دستشه..کارتای جشنمونو پخش کردیم با وساطتت دیگران پدرش حاضر شده پول پیش خونمونو بده ولی خونه رو گرفتیم و تا این لحظه یه قرون نداده.بابام هم فکره ساخت خونست که زود تموم شه سهمه منو بده شاید فرجی بشه هم فکره جهیزییمه هم پول پیش خونه رو داده تازه بازنشسته شده خیلی وقته وو خرج داداشو خواهرمم هست. طاقت ندارم اونجوری تو فکر ببینمش.نه بعد این همه حرف و حدیث خودم طاقت طلاق و دارم (مادرم از حرفش سکته میکنه)نه اون با التماساش میذاره تازه بهشم عادت کردم اون همه هم دوسش دارم که تا اینجا صبر کردم ولی با یه همچین وضعی میترسم بریم خونه خودمون...اون هنوزم بیکاره..تا کی من خرجمونو بدم؟بعد ماشین که بدتر شد خونه بخرم بهتر میشه؟من گناه کردم باورش کردم؟اعتماد کردم؟کوتاه اومدم؟حالا چی کار کنم؟...چه خاکی بریزم سرم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)