با سلام من
3 خواهر دارم که یکیشون ازدواج کرده و رفته سر خونه زندگیش
یکی دیگه از اونها هم داشنگاه میره
سومی که تازه امسال می خواد بره دانشگاه و 17 سالش هست مورد من هست
ماجرا از این جا شروع شد که پارسال من در مغازه بودم که دیدم چند تا مامور از اماکن اومدن در مغازه و شروع کردن سوال کردن مه مستاجر شما کیه بچه داره یا نداره و خلاصه گفتم اینجوری و اضافه کنم که مغازه ما طبقه همکف هست خودمون طبقه دوم هستیم و پایین مستاجر بود بعدش رفتن سراغ مستاجر شروع کردن ازش سوال کردن بعدش دیدم دوباره طرف اومد در مغازه و پرسید بابات کجا همون موقع بابام از سر کار اومد و شروع کردن باهم حرف زدن و دیدم سوار یه ماشین شدن و رفتن در مدرسه خواهرم و اونا سوارش کرده بودن اومدن از بابام پرسیدم جریان چیه گفت با یه پسری دوست شه از طریق اینترنت و با هم قرار گذاشتن بعدش بردنش اطلاعات چند ساعت بعد برگشتن موضوع رو پرسیدم فهمیدم اینا با هم قرار گذاشته بودن که پسره که تو شرکت داداشش کار می کرده امضای داداشش رو جعل کرده و رفته 15 میلیون از حساب داداشش گرفته و می خواستن فرار کنن با هم دیگه البته خواهر من اینجوری که گفته بود اصلا دلش نمی خواسته این کار رو بکنه و این پیشنهاد پسره بوده
بعد دو تایی رو بردن برای تکمیل پرونده ( در ضمن پسره مال یه استان دیگه بود ما هم تو یکی از شهرهای یه استان دیگه بودیم )
بعدش گفتن پسره رو نمی خوای گفته بود نه و از دوتاشون تعهد گرفته بودن و اوردنش خونه
من که باورم نمی شد فکر می کردم همه این اتفاقا که این جوری هستند مال تو قصه هاست
هیچی خلاثه تا چند روز همه خانواده باهاش حرف می زدن ولی هیچی چی نمی گفت ما هم درست نفهمیدیم دردش چیه ( در ضمن اضافه کنم پسره سیاه چهره یه قیافه زشت هم داشته البته من خودم به شخصه ندیدم بابام تعریف کرد )
تو دادگاه هم پسره گفته بود که خواهر مو اتش می زنه و از این حرفا
بعد این ماجرا گذشت اونا رفتن تو شهر خودشون ما هم زندگی رو ادامه دادیم البته تا چند روز تنها می ترسید از خونه بره بیرون و همه جا با مادرم می رفت بیرون
بعد از چند وقت که گذشت دیگه خودش هر جا می رفت تنها می رفت چون ما بهش اعتماد کرده بودیم و با اون رفتارش گفتیم دیگه سراغ اون پسره نمی ره
اینا چند روز بعد توسط تلفن با هم ارتباط پیدا کرده بودن اس ام اس بده و خلاصه کجایی بیام دنبالت و از این حرفا
چند باری هم با هم قرار گذاشته بودن و با هم رفته بودن گردش به اصطلاح
البته بگم که خواهر من می رفت کتابخونهکه درس بخونه و ما هم چند باری سر زدیم کتابخونه مورد مشکوکی نبود و چیزی ازش ندیدیم بهش اعتماد کرده بودیم هز روز از صبح می رفت کتابخونه که از خونمون هم یه 15 دقیقه ای فاصله داشت که درس بخونه ما هم به خیال خودمون فکر می کردیم درس می خونه
سرتون رو درد نیارم چند روز پیش یه دفعه دیدیم ساعت 7 نیومده خونه دیدیم دوستش زنگ زد و گفت رفته بازار با دوستش و یکم دورتر میاد نگران نباشید
ما هم تا ساعت 8 نگران نبودیم هیچی خلاصه ساعت گذشت تا 10 دیدیم خبری نشد خلاصه موضوع رو پیگیری کردیم زنگ زدیم خونه دوستش دیدیم با بابش اومدن رد خونه ما و رفتن پاسگاه دختره می دونست که این با پسره بازم ارتباط داشتن ولی هیچی به ما نگفته بود
خلاصه گریه افتاد فهمیدیم ای داد و بیداد رفتیم پاسگاه و شکایت ولی چه فایده خودتون می دونید اگه زنگ بزنی به 110 تا میاد دیگه طرف مرده دیگه چه برسه بری شکایت کنی و بخوان پیگیری کنند
روز بعد شد بابام رفت دادگاه تا ظهر علاف شده بود و کارش رو اشتباه نجام داده بودند برگشت ناراحت خونه
روز بعد که پنج شنبه بود دوباره رفت که بازم کارش رو اشتباه انجام داده بودند و حکم اشتباه زده بودند تنها سر نخ ما هم یه شماره ایرانسل بود که خواهرم از دوستش گرفته بود
شنبه حکم صادر کردن برای پیگیری که رفتیم شماره تلفن اون پسره رو با شماره خواهرم
پرسنت گرفتیم اخرین تماسی که گرفته شده بود از شهر خودمون بود و بدش وشی هر دو خاموش شده بود و هیچ نشونی ازشون نبود
خانواده پسره هم هر چی زنگ می زدیم دروغ جواب ما می دادن
تا یک هفته این مارجا ادامه داشت دیدیم تلفن زنگ زد خانواده پسره گفتن دخترتون داره میاد با اتوبوس خونه
شبش بابام اینا عصبانی بودن هیچی بهش نگفتن فرداش باد کتکش کردن
کم کم حرف زد ولی دیگه کار از کار گذشته بود و کاری که نباد می شده شده بود
تا دیروز گره میکرد و درست حرف نمی زد فهمیدیدم به بهونه بیرون بردتش تو شهر بعدم گفته که اگه نیای دنبال من خودکشی می کنم و گولش زده بود برده بودش تهران تو مسافرخونه
بعد یه موضوعی از اولش گفته بود بیا یه شب با هم باشیم ولی خواهر خر ما نفهمیده بود موضوع چیه فکر کرده بود برش می رده خونه هیچی خلاصه روز اول می بردش و خواهرم که دیگه از شرمندگی می ترسیده زنگ بزنه خونه و روش نمی شده می خواسته اقدام به خودکشی بکنه ولی می بردش دکتر و مداوا می شه تو این چند روز هم می خواسته خودکشی کنه و زنگ بزنه ولی پسره نمی زاشته خلاصه تا این که روز اخر کاری رو که نباید می کرده می کنه و بعدش هم میاردش تو اتوبوس می می فرستتش می گی برو خونه و به راننده سفارش میکنه ما هم رفتیم اوردیمش و فکر کردیم همه چی با خوش تموم شده بعدش که فهمیدیم دیدیدم موضوع این طوریه خلاصه ما موندیم و این بچه
البته هنوز داره گره می کنه و بعضی چیزا رو نمی گه ولی معلوم نیست پسره باهاش چی کر کرده که می گه با پسره کاری نداشته باشید خواهرم هم حرف درستی غیر از اینا که گفتم نمی زنه و الان هم هر چی بهش می گیم دوستش داری یا نه هیچی نمی گه
باز هم یاداور می شم که همه پسره یه ادم معلوم نیست چی کارس ولی داداش خوبی داره ولی خواهر و پدر مادر خوبی نداره خودش هم که دیگه معلومه ادم هوس باز و خطرناک
حالا خودش هم می گه من راهی جز ازدواج باهاش ندارم ولی ی دونیم این پسره کسی نیست که به درد ما بخوره چون ما خانواده مذهبی متدین و خوشگلی هستیم( نمی دونم چرا خواهر عاشق این میمون شد و ما رو این طور بدبخت کرد ) البته ما نزاشتیم کسی از ما جرا غیر از خانواده چهار نفری بویی ببره
ما تمام مشکلات و موانع ازدواج با چنین ادمی رو هم براش گفتیم ولی یه ادم لجبازیه خواهرم و احساساتی و هنوز هم دلش بعد این ماجراها پیش پسره هست نمی دونم چطور باید با این ننگ کنار بیایم
ما حاضر نیستیم سره رو ببینیم چه برسه بخواد داماد ما بشه
به نظر شما الان باید چی کار کرد ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)