دوستان خوبم سلام

من مشکل بزرگ دیگه ای دارم که در اینجا مطرح می کنم.امیدوارم مورد توجه دوستان وجناب آقای سنگتراشان قرار بگیره و بتونم این مساله را حل کنم.
ما و خانواده شوهرم در 2 شهر نزدیک به هم زندگی می کنیم.از بعد از ازدواجمون به طور مرتب تقریبا هر آخر هفته ما به خونه پدر شوهرم میرویم.مگه اینکه به طور اتفاقی کاری یا مشکلی پیش بیاد.از همون اول هم من مخالفتم رو با این مسافرتهای هر هفته و کنار هم بودنهای دو سه روزه گفتم ولی هیچ فایده ای نداشته.نهایتا شوهرم گفته که نرم و بمونم خونه.خودش تنها بره.ولی منم تنهایی میترسم شب خونه بمونم.تازه می ترسم اگه یک بار هم این کار رو کردم دیگه راحت بشه و بگه تو که نمی ترسی .اگه نمیای بمون .من میرم و میام.
اما مشکل من با این مسافرتهای هر هفته:
1.فرهنگ خانواده شوهرم با خانواده من و من خیلی فرق داره.استفاده از بعضی فحش ها کاملا بینشون عادیه.مثلا میخوان با بچه شوخی کنن میگن :پدر سگ!که این روی بچه من که تازه حرف زدن رو شروع کرده تاثیر بد میگذاره.از شوخیهاشون نوع برخورهاشون اصلا خوشم نمیاد.تو این چند سال که از ازدواجمون میگذره هیچوقت به روی خودم نیاوردم و از درون داغون شدم.
بچه من کمی شیطونه که کاملا برای یه بچه توی سنش طبیعیه ولی اونها نمی فهمن.بهش محبت می کنن .بعد یه دفعه باهاش سر یه چیز کوچک دعوا می کنن و حتی گاهی پیش اومده که میزننش واین خیلی اعصابم رو خورد میکنه.وقتی ایندفعه در مورد زدن بچه به مادر شوهرم تذکر دادم خیلی راحت میگه:من در مورد زدن بچه ها سهمیه دارم!هیچ کس هم حقی نداره در این مورد دیگه حرفی بزنه.
2.مادر شوهر من خیلی راحت هر حرفی رو بخواد حتی با نیش و کنایه می زنه و انتظار داره هیچ کس نگه بالای چشمت ابروه.هر کاری میخواد بکنه.هر حرفی میخواد بزنه و همه احترامشو داشته باشن و هیچی رو حرفش نگن.تا حالا هم در مورد من اینطور بوده ولی دیگه اصلا نمی تونم تحمل کنم.میترسم جوابشو بدم و دعوامون بشه.چون خیلی از دستش شاکیم.
3.چند ما ه پیش مراسم ازدواج برادرم بود که هم خانوادم و هم خودم خیلی دعوتشون کردیم.نیامدن .به این بهانه که روزقبل مراسم برادرم عروسی یکی از فامیلاشون بود و توی خونشون مهمون داشتن.در صورتی که اگه میخواستن میتونستن 1 روزه بیان و برگردن.خانواده من در شهر دیکه ای زندگی می کنند.در ثانی ادب حکم می کرد لا اقل بعدش یه تماس بگیرن و عذر خواهی کنن و تبریک بگن که هیچ کدوم رو انجام ندادن.همین 1 ماه پیش هم برای عروسی به شهر خانواده پدرم رفتن.هم من هم پدر و مادرم انتظار داشتن که به حکم ادب هم که شده یه سر خونه آونها برن که نرفتن.
و 2 هفته میشه که خواهر من زایمان کرده.مادر شوهرم با اینکه از روز اول میدونست زایمان کرده یه تماس نگرفت که به مامانم یه تبریک بگه.
من اینها رو نه فقط بی احترامی به خانوادم بلکه بیشتر بی احترامی به خودم میدونم.چون اگه مادر شوهرم برای من اخترام قایل بود به احترام من به خانوادم سر میزد یا تماس می گرفت.
4.در مورد رفتارهای غلط خانواده شوهرم با شوهرم قبلا (شاید تا 1 سال پیش)گاهی که دیگه تحملم تموم میشد صحبت میکردم.اغلب مواقع محکومم می کرد و اونها رو توجیه می کرد.به ندرت هم که حق رو به من میداد می گفت باشه من باهاشون صحبت می کنم.ولی میدونم هیچ حرفی باهاشون نمی زد.دیگه هم اصلا صلاح نمی دونم که باهاش در مورد خانوادش صحبت کنم .چون فایده ای نداره و بدتر اعصابم خورد میشه و خودم رو محکوم می کنه
4.همه اینها رو بگدارید کناربرخورد بی منطق شوهرم که بدون هیچ دلیلی میگه دیگه خونه بابام نمیاد.ببینید من چه حالی باید داشته باشم؟خودش بی هیچ دلیل و منطقی میگه خونه بابای من نمیاد و اونوقت منو هر هفته چند روز پیش خونواده خودش میبره.و من باید این برخورداشون رو تحمل کنم.
من برای خونوادم خیلی ارزش قایلم و دوستشون دارم.وقتی بی احترامی به اونها میبینم واقعا داغون میشم.لطفا راهنماییم کنید.به نظرتون باید چه کنم؟