سلام دوستان من
قبل از هر چیز از مدیر همدردی تشکر میکنم بخاطر اینکه دوباره امکان دسترسی به این سایت خوب رو به همه دادند
دوستان خوبم من یه زن متاهل 31 ساله و دارای یه فرزند دختر هستم چهار ساله که ازدواج کردم با شوهرم از طریق اینترنت آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم ازدواجمون خوشبختانه برخلاف اکثر ازدواج هایی که از این طریق صورت میگیره ازدواج نسبتا موفقی بود
اما چیزی که منو آزار میده اینه که در اوایل آشناییمون از توی حرفهای شوهرم متوجه شدم که اون با دخترهای زیادی ارتباط داره و حرف میزنه اون زمان من رو یه جورایی از همشون محرم تر میدونست و احساس نزدیکی میکرد البته به گفته خودش....اوایل با احتیاط ازشون حرف میزد و قسم میخورد که هر کدومشون به دلیل مشکلاتی که دارن باهاش ارتباط دارن یکیشون ناراحتی قلبی داشت...یکی دیگه به شدت با خانوادش مشکل داشت و فراری بود...یکی دیگه افسرده بود و خلاصه شوهر من طوری حرف میزد که داره به همشون یه جورایی کمک میکنه
و البته اینو بگم که همشون توی شهرای دیگه بودن و این تا حدودی قابل باور بود که جز برای کمک بهشون قصد دیگه ای نداره حتی تو یه موردش خودم باهاش بودم البته اون زمان دیگه نامزد شده بودیم که میگفت مقداری پول لازم داره و از شوهر من کمی پول میخواست و شوهر منم بهش کمک کرد
همه اینها گذشت منظورم این ارتباط ها بود تا شوهرم اومد خواستگاری و ما رسما زن و شوهر شدیم
من اون زمان این احساس رو داشتم که شوهرم مرد خوش قلبیه و نیتی جز کمک نداره اما بعد از عقد که با وجود اینکه شرط کرده بودم که دیگه ارتباطی حتی به قصد کمک هم نباشه میدیدم هنوز هم ارتباطی هست دیگه اون آرامش قبلی رو نداشتم جالب اینجاست که شوهرم تقربیا هر ارتباطی که برقرار میشد رو میگفت مثلا یه بار که من زمان نامزدی خونه شون بودم و یه مقدار از اداره دیر اومد از ش که پرسیدم گفت فلانی(مریم) زنگ زده بود
که البته اون اولین واکنش من و اعلام ناراحتیم بود و اینکه بهش میگفتم تو خودت نمیخوای این ارتباط ها تموم بشه و چرا نمیگی که ازدواج کردی اون قسم میخورد که گفتم ولی باورشون نمیشه و فکر میکنن دارم امتحانشون میکنم
خلاصه بگذریم که من چه فشارهایی رو تحمل کردم تا همشون گورشون رو گم کردن و حتی با دو سه تاییشون مستقیما حرف زدم
نامزدی ما شش ماه طول کشد و من توی این شش ماه حدود 10-12 کیلو کم کردم در ضمن یادم رفت بگم که من و شوهرمم از نظر مسافتی خیلی با هم فاصله داشتیم و توی دو تا شهر متفاوت بودیم برای همین در تمام لحظاتی که ازش دور بودم این حس رو داشتم که داره بهم خیانت میکنه
روزهای خیلی بدی بود و من از دوران شیرین نامزدی چیزی جز ناراحتی و گریه و نگرانی چیزی یادم نمیاد توی دوران عقد هم یه مواردی پیش اومد
مثلا یه بار که شوهرم اومده بود اصفهان و رفته بودیم مهمونی توی مهمونی یکی از همون دخترا زنگ زد و شوهرم مهمونی رو ترک کرد و رفت در کوجه به صحبت
یا یه بار دیگه که من ازش دو ربودم زنگ زدم اداره داشتیم با هم حرف میزدیم که دیدم حالش عوض شد و یه طور دیگه ای گیج گونه حرف میزنه ازش که جویا شدم گفت که یه دختری که قیافه جذاب و خاصی داره چند بار تا حالا از در اتاقم رد شده و داخل رو نگاه میکنه من ناراحت شدم
با من قطع کرد اما دلهره و تشویش ولم نکرد برای همین دوباره بعد از چند دقیقه زنگ زدم دیدم از جای ساکتی جواب میده و میگه داره میره اداره پست ولی مطمئن بودم که راست نمیگه و چیزی هست
تا شب حالم خوب نبود و شب که خوابیدم با خوابهای پریشان از خواب میپریدم و حتی یه بار ش هم خواب دیدم که با یه دختر دیگس داره حرف میرنه و بگو بخند میکنه و با وجود اینکه من هستم اصلا منو نمیبینه
شوهرم قرار بود فردای اون روز با مادرش بیان شهر ما همون روز تلفنی ازش پرسیدم که دیروز که از اون دختره گفتی بعدش چی شد و من خواب دیدم اول طفره رفت اما بعد که من اصرار کردم گفت: که اون دختر یه شیطان بود چند بار رد شد و بعد اشاره کرد و منم رفتم دنبالش ببینم چی میگه اون دختر هم با شوهرم حرف زده و حتی پیشنهاد داده که اگه ماشین داره برن بیرون شوهرمم گفته که من نامزد دارم اون دختر هم گفته من هم دارم خلاصه شوهرم یه شماره موبایل الکی بهش میده دختره میگیره و میره و دیگه پیداش نمیشه
دوستان ببخشید دیگه فرصتی برای نوشتن ندارم فردا بقیه ماجرا رو میگم و اینکه الان مشکل من چیه
تا فردا
علاقه مندی ها (Bookmarks)