اعتراف میکنم که تجربه و اطلاعات کافی ندارم که یکی از دوستانم راا راهنمایی کنم ...برای همین مشکله دوست قدیمیمو اینجا مطرح میکنم...دوست من خیلی زود وقتی ۱۸ سالش بود ازدواج کرد و بعد دانشگاه قبول شد و مجبور بود ۴ سال در شهرستان درس بخونه ...تو این مدت همهٔ آخر هفته هارو میومد تهران که پیش همسرش باش...من به چشم میدیدم که به سختی درس میخوند که ۴ سال تموم کنه و بره پیش شوهرش...یک سالی میشه ما درسمون تموم شده یکبار پارسال به من زنگ زد و گریان تعریف کرد که همسرش به بهانهٔ ماموریت رفته شمال با یک خانوم...و مدتها ازش خبری نداشتم تا این که تصمیم گرفت از شوهرش جدا بشه اما مادرش ازش حمایت نکرد و دوباره برگشت سر خونه زندگیش...۲ ماه پیش خبر داد که حاملست...خیلی براش خوش حال شدم اما هفتهٔ پیش باز گریان زنگ زد و گفت شوهرش با یک دختر رابطه داره میگفت اساماس هاشونو خونده ...خیلی افسرده بود...من بهش گفتم بهتره بچه آاش رو سقطش کنه و از شوهرش جدا شه...نمیدونم درست گفتم یا نه...ولی اون فقط گریه میکرد...شما بگید چه کاری درسته؟
وقتی با من در دو دل میکنه و من از راهنمائی هام مطمئن نیستم میترسم حرف بزنم و سکوتم هم ناراحتش میکنه...بهش گفتم بره پیش مشاور ولی انقدر افسردس که از داره خونه بیرون نمیره،،،حتا این تالارو بهش معرفی کردم اما گفت من دیگه حوصلهٔ هیچی ندارم...لطفا منو در کمک به دوستم یاری کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)