با سلام
من و همسرم پس از یه دوستی طولانی مدت ، یک سال و نیمه که با هم ازدواج کردیم .از موقع دوستیمون می دونستم که یه سری اخلاقای بدی داره ولی ما به هم خیلی علاقه مند بودیم برای همین هر کاری میکردم نمیتونستم فراموشش کنم.وقتی ما سر موضوعی بحث میکنبم یا دعوامون می شه همیشه داد می زنه و توی سر و صورتش می زنه و کلی دیوونه بازی در می یاره من واقعا اون لحظات ازش میترسم و می خوام فرار کنم .البته همانطور که گفتم قبل از ازدواجم اینطور بود و حتی بدتر ،اون موقع هم که خونه پدرش بود همه وسایلارو می شکوند کلی دادو بیداد میکرد ولی الان به اون بدی نیست من احمق همه اینا رو می دونستمو زنش شدم! راستش منو خیلی دوست داره و کلی هم به من محبت می کنه طوری که بعضی وقتا واقعا از دست اون همه محبتش خسته می شم یا از سر کارش هر ساعت باهام تماس می گیره و منو می خندونه تا تنهایی تو خونه خسته نشم. کلا زندگی خیلی خوبی دارم و خیلی زیاد هم درکم میکنه و فوق العاده چشم پاکه تنها بدیش همینه که تحمل دعوارو نداره زود از کوره در میره ولی هیچ وفت دستش روم بلند نمیشه و فقط خودشو میزنه لباساشو پاره میکنه البته یکبارم لباسای منو پاره کرد بیشتر دعواهاهامون به خاطر پدرو مادرشه چون اونا هیچ کاری برای ما نمی کنن نه محبتی نه تماسی ولی همسرم داره واسه اونا میمیره به هرحال هرچقدر هم باهاش صحبت می کنم که موقع دعوا خودشو کنترل کنه فایده ای نداره. کمکم کنید حتی پیش مشاوره ام نمی یاد باور کنید اینبار دیگه فرار می کنم .من تو یه خونواده ای بزرگ شدم که صدای بابام بلند نمی شد و توی ارامش کامل به سر می بردم .اخرین دعوامونم همین دیشب بود تا صبح گریه کردم چشام دیگه به سختی باز می مونه .به خدا اگه راهی داشتم فرار می کردم ......................می خوام فرار کنم اما به کجا؟ دلم برای مادرم می سوزه
علاقه مندی ها (Bookmarks)