سلام. سید هادی شریفی هستم 30 ساله از شمال ایران. توی خانواده کاملا فرهنگی و تحصیل کرده بزرگ شدم. همه اعضای خانواده ام تحصیلات دانشگاهی دارند بجز بنده حقیر. بذارید از اینجا شروع کنم که حدود 6 سال پیش با دختر خانمی از جنوب ایران و در یک خانواده مذهبی و البته تحصیل کرده بزرگ شده اند. دوستی ما آنقدر ادامه پیدا کرد تا به یک شناخت نسبی نسبت به هم پیدا کردیم و تقریبا چیزی را از هم پنهان نمی کردیم حتی با وجود اینکه ممکن بود بینمان دلخوری بوجود می آمد. هر چه بیشتر از عمر دوستیمان می گذشت بیشتر به هم علاقمند می شدیم تا اینکه موضوع ازدواج از طرف بنده عنوان شد که ایشون این امر را بعید می دانستند چون من شرایط خانواده ایشون را نداشتم! آنطور که احساس میشد بین ما مشکلی برای ازدواج نبود بجز خانواده ایشون که یکی از دلایل مخالفتشان نداشتن تحصیلات من و بومی نبودن در شهر زندگیشان بود و میگفتند شما در شمال زندگی میکنید و ما در جنوب و ما به راه دور دختر نمی دهیم در ضمن ما با شغل آزاد مخالفیم همانطور که خاستگارهای ایشون به گفته خودشان و خانواده اکثر یا شغل دولتی داشتند و یا کارخانه دار و متمول با این وجود مخالفت می کردند با تمامی خواستگارهایشان .ولی من نا امید نبودم و با توکل به خدا و امید به آینده و با وجود اینکه مدتها بود از درس و کتاب به دور بودم و با وجود هزینه های بالای دانشگاه موفق شدم در یکی از دانشگاهها در رشته کامپیوتر قبول شدم و ثبت نام کردم و الان هم مشغول به تحصیل هستم. تا شاید شرایط برای ازدواج هموار تر شود. حتی پدر و مادرم هم از این جریان با خبر کردم تا بتونن کمکی کنن تا مشکلات رو با کمکشون حل کنم یک بار مادرم با مادرشون صحبت کردند ولی باز همان آش و همان کاسه. مادرم گفت اجازه بدهید حضورتون برسیم حتی به عنوان یک مهمان تا خانواده ها آشنا بشن و این را هم عنوان کرد که خانواده فرهنگی اغلب نمی توانند بی آبرو باشند و کلی خواهش از مادرم و بی تفاوتی مادر ایشون و مخالفتشون که نه ما نمیتوانیم این کار رو بکنیم. ولی من باز نا امید نشدم خیلی سعی کردم تا بتوانم شغل دولتی پیدا کنم و تلاشم بی فایده بود. آخه نمیدونم چند تا جوون شغل دولتی دارند یا چند تا جوون کارخانه و ملک و مستغلات دارند؟ شاید من توی این جامعه آدم ضعیفی هستم. کار به جایی رسید که این دختر خانم گفت ما فقط با هم دوست هستیم و دیگر مسئله ازدواج را مطرح نکن چون خانواده ام به شدت مخالف هستند . نمیدانم کجای راه را اشتباه رفتم و چه کاری باید انجام میدادم و ندادم. الان چه می توانم بکنم در حالی که این دختر خانم گفت به فکر زندگی خودت باش و وجودت باعث شده نتوانم درست در مورد خواستگارانم تصمیم بگیرم. آنقدر اعتماد به نفسم پایین آمده که حوصله هیچ کاری را ندارم. الان یه مدتی هست وقتی شبها تماس میگیرم همش تلفنش مشغوله و وقتی ازش دلیلش رو سوال میکنم میگه مگه به من شک داری ؟ و هیچ جواب قانع کننده ای به من نمیده و یه جور میخواد از زیر مسئله در بره! به نظر شما احمقی مثل من توی دنیا دیده بودید ؟ گاهی با خودم فکر میکنم و میبینیم خوب هر کسی جای این خانم باشه فکر میکنه من یه هالو هستم که فقط به درد سرگرمی میخورم ولی خدا میدونه فقط به خدا دوست داشتنه که از یه سری از مسائل گذشت میکنم ولی ایندفعه این موضوع رو نمیتونم بی خیال بشم چون شرف و عزت از همه چی مهمتره حتی عشق البته از نظر من . دو سه روزی هست تحت هیچ شرایطی جواب تلفنش رو نمیدم. خواهش میکنم بگید آیا راه حلی برای این مشکل وجود دارد؟ چه کاری میشه انجام داد. شما را به عظمت خدا کمکم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)