به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 16
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    141
    Array

    میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...

    دوستهای گلم سلام، راستش بعد از ایجاد تاپیک قبلیم با نام " موضوع مهمیه، لطفا کمکم کنید" می دونید وقتی نظرات دوستان رو شنیدم و خوب فکر کردم به این نتیجه رسیدم که مشکل عمده از خود منه و این من هستم که باید تغییر کنم. همسرم به اندازه ی خودش تغییر کرده و همچنان هم داره سعی خودش رو میکنه اما من شاید هنوز خیلی تغییر نکردم، راستش اون روز نشستم و از ویژگیهای خوب خودم شروع کردم و رسیدم به معایبی که دارم. می دونید پایین برگم چی نوشتم: فوق العاده حساسم و زودرنج، هر حرفی سریع بهم برمی خوره و ناراحت میشم، زیاد گریه می کنم، بعضی موقع ها هم یه چیزی رو اون قدر تحمل می کنم که حد نداره، یکدفعه منفجر می شم، یه موقغ هایی هم زود از کوره در میرم.
    نمی دونم چرا این جوری هستم، دوست دارم که شاد باشم و بخندم، دلم می خواد این شادی از وجود خودم باشه و به عوامل بیرونی مثل شوهرم وابسته نباشه، دلم نمی خواد هر به شوهرم بگم: یه لطیفه ی بامزه تعریف می کنی بخندم؟ یا یه حرف با مزه! بر عکس به این نتیجه رسیدم که باید خودم شاد باشم، تا بتونم شوهرم و محیط خونم رو هم شاد کنم، همسرم مرد خیلی خوبیه، درسته! یه سری ویژگیهای بد اخلاقی و بی احترامی ها داشت اما الان خیلی خیلی بهتر شده و این باعث شده که بیشتر دوستش داشته باشم اما می دونید چیه؟ دیگه خسته شدم از اینکه توی خونه هم مثل یه دانشگاه هی به فکر یادگیری و ملاحظه و رعایت ادب و فلان و فلان باشم، دوست دارم توی خونمون با شوهرم همش بخندیم، اما من و شوهرم خیلی خیلی کم با هم می خندیم و تازه این موضوع رو هم خوب می دونم که مردها هیچ وقت زنی رو که دوست نداشته باشند ترک نمی کنند، ولی اگر نتونن زن مورد علاقه شون رو خوشحال کنن حتما یه روزی ترکشون می کنن!
    بچه ها کمک می کنید که خوشحالی و شادی رو در درون خودم نهادینه کنم!
    ممنون و مچکرم

  2. 2 کاربر از پست مفید del تشکرکرده اند .

    del (پنجشنبه 24 اردیبهشت 88)

  3. #2
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 آذر 91 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    4,074
    امتیاز
    23,640
    سطح
    94
    Points: 23,640, Level: 94
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 710
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    16,488

    تشکرشده 16,567 در 3,447 پست

    Rep Power
    425
    Array

    RE: میخوام شاذ باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...

    تصميم خوب و درستي گرفتي بايد از خودت شروع كني .
    كار سختي نيست . من مطمئنم كه موفق مي شوي .

  4. کاربر روبرو از پست مفید ani تشکرکرده است .

    ani (چهارشنبه 23 اردیبهشت 88)

  5. #3
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    141
    Array

    RE: میخوام شاذ باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...

    اما خانوم آنی دقیقا مشکل من هم همینه، یعنی چی که باید از خودم شروع کنم؟ من نمی دونم که چه کاری باید انجام بدم تا شادتر باشم، من علاقه ی زیادی به درس داشتم و قبل از عقدم وقتی میرفتم دانشگاه، با دوستانم می گفتم، می خندیدم و درس می خوندیم، یعنی یه جورایی برای خودمون خوش بودیم. اما حالا توی این دانشگاه و از وقتی ازدواج کردم، من از لحاظ درسی از دوستام عقب افتادم، و بعضی هاشون رفتن ترم های بالاتر و اصلا عملا دیگه همدیگرو نمی بینیم، بعضی هاشون ادامه تحصیل ندادند و دیگه عملا با هیچکدوم ارتباط ندارم.
    سر کار جدیدم هم که با همکارهام فقط به صورت رسمی صحبت می کنیم و دیگه هیچی!
    می دونید تمام هفته صبح ها یا توی خونه درس می خوندم و کارهای خونه رو انجام میدم و 3 روز آخر هفته هم می رم دانشگاه، تمام بعد از ظهرها هم سر کارم.
    شب هم وقتی میریم خونه، شام و بعدش جلوی تلویزیون اخبار و گاها یه فیلمی ببینیم و بعدش اگر شوهرم خسته نبود یه کم حرف می زنیم و بعدش اگر رابطه ای بود، وگرنه می خوابیم و باز صبح و روز از نو روزی از نو!
    شوهرم هم بنده خدا همین جوریه، یعنی فقط سر کاره، اصلا دوست و رفیقی هم نداره که بخواد باهاشون در ارتباط باشه، یه همکار داره که گهگاه بهش زنگ میزنه و با هم خوشن، گاهی اوقات هم البته اون هم به تازگی، چون برای خریدن ماشین خیلی این بنگاه، اون بنگاه می رفت، حالا یه چند وقتی هست که بعضی موقع ها اگه وقت کنه، یه سر میره بنگاه ماشین و اون جا میشینه، بعضی موقع ها پیش خودم دلم واسه شوهرم میسوزه، با اینکه 25 سال بیشتر نداره، اما عملا هیچ کاری که مورد علاقه اش باشه انجام نمیده و فقط کار میکنه، در صورتی که کارش هم خیلی اذیتش میکنه و به قول خودش مجبوره که فعلا سر این کارش بره.
    فقط دلم به توجه و محبتی که همسرم نسبت بهم داره خوشه! و اگر یه روزی این کار رو انجام نده احساس خستگی و ناراحتی می کنم، این جوری اون هم اذیت میشه، نمی دونم چیکار کنم!
    البته گهگاه با همسرم بیرون هم میریم، این ور، اون ور، ولی خب با ماشین میریم، پارکی جایی ، یه نیم ساعت میشینیم و بر میگردیم. شوهرم اصلا اهل قدم زدن و این جور حرف ها نیست، فکر می کنم اصلا وقت نداره و همیشه خسته ست!
    جمعه ها هم اگر مادرشوهرم دعوت کنه اونجاییم، اگر نه خونه ی مامانم اینها و اون هم آدم از صبح تا غروب وقتی تو خونه بشینه خب خسته میشه دیگه!
    بنده خدا شوهرم هم فکر می کنم خسته شده! دیشب میگفت: شب جمعه به مامانم میگم غذا درست کنه بریم بیرون، همگی با خواهرشوهرم اینها، ولی خب من فکر می کنم مشکل من از درون خودم باشه که شاد نیستم، وقتی هم بریم بیرون یا مسافرت، همین 2 ماه اول سال، هم عروسی خواهرم بود، هم عروسی خواهرشوهرم، می تونید ماجرای اون رو توی تاپیک قبلیم بخونید که چه اتفاقهای افتاد، نمی دونم! بچه ها کمکم کنید، می ترسم کم کم افسرده بشم!

  6. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 08 اسفند 88 [ 13:03]
    تاریخ عضویت
    1387-8-27
    نوشته ها
    482
    امتیاز
    5,545
    سطح
    47
    Points: 5,545, Level: 47
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    78

    تشکرشده 77 در 52 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: میخوام شاذ باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...

    مخم هنگ کرد از این همه روراستی

  7. #5
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 آذر 91 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    4,074
    امتیاز
    23,640
    سطح
    94
    Points: 23,640, Level: 94
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 710
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    16,488

    تشکرشده 16,567 در 3,447 پست

    Rep Power
    425
    Array

    RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...

    دل عزيزم

    شما بايد ياد بگيريد از لحظه هايتان لذت ببريد . اگر در لحظه احساس خوبي داشته باشي خوشحالي هم پشت آن مي آيد . از درس خواندن لذت ببرو با لذت اين كار را انجام بده از انجام كارهاي خانه لذت ببر و با عشق كارهايت را انجام بده اين طور كه معلوم است از سر وظيفه همه ي كارهايت را انجام مي دهي !
    در خانه بايد شما در خودت انگيزه براي خنده ايجاد كني . من خودم از خبر هاي جدي هم پروژه خنده درست مي كنم . نوعي ديگر به مسائل نگاه مي كنم . قرار نيست همه ي زندگي ما چهارچوب جدي داشته باشد . شيطوني كن و براي خودت فضاي خنده ايجاد كن .چه اشكالي دارد ؟! اينها يعني زندگي كردن . خنديدن كه فقط جوك گفتن و جوك شنيدن نيست در خودت توانايي هاي خوبي داري آنها را فعال كن و با همسرت بخند و.....

  8. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 17 مرداد 90 [ 23:10]
    تاریخ عضویت
    1388-2-22
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    2,815
    سطح
    32
    Points: 2,815, Level: 32
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 85
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...

    del عزیز
    نمی دونم جریان زندگی شما چیه و چه اتفاقهایی افتاده اما در مورد همین موضوعی که مطرح کردی با چند تا دوست خوب صمیمی رابطه برقرار کن و باهاشون بیرون برو خرید سینما هر جایی که علاقه داری و یا با چند تا زوج جوون مثل خودتون با هم پیک نیک برین و اونروز صبح که از خواب پا شدی به خودت بگو من امروز رو می خوام خوش بگذرونم و خوشحال باشم و هیچ چیز هم نمی تونه حال من رو بد کنه این رو از شوهرت هم بخواه . مهمونی بده . مهمونی برو . هفته ای یکبار دو هفته یکبار . تنها نمون . کارهایی رو که دوست داری انجام بده و سعی کن عامل ناراحتی رو در خودت پیدا کنی . چی باعث میشه که تو شاد نباشی حتما پبداش کن و ازش فاصله بگیر خیلی وقتها اون عامل بدون اینکه ما متوجه باشیم باعث ناراحتی ما میشه .
    موفق باشی.

  9. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 04 مهر 88 [ 08:50]
    تاریخ عضویت
    1387-12-26
    نوشته ها
    63
    امتیاز
    3,770
    سطح
    38
    Points: 3,770, Level: 38
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 16 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...

    del عزيز زندگيت خيلي شبيه زندگي من هست ! من هم دقيقا زندگيم تكراري هست . صبح شوهرم مي ره سر كار من هم مي رم دفترش .عصر مي رم تدريس.ساعت 6 شوهرم مياد خونه . (ما فعلا نامزديم و تا يه ماه ديگه كه عروسيمونه تو خونه ما زندگي ميكنيم چون شوهرم اينجا غريبه)تلوزيون ميبينيم. اون و بابام 20.30 ميبنن . منم با مامانم هستم.بعد شام مي خوريم و اون يه ذره حساب كتاب مي كنه.بعد هم اگه فرصتي بود حرف مي زنيم و مي خوابيم !!!فردا هم همينطور ...
    متاسفانه شوهر من هم اصلا اهل قدم زدن و اين حرفا نيست.فوقش با ماشين دور بزنيم.

  10. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 21 خرداد 88 [ 05:57]
    تاریخ عضویت
    1387-8-07
    نوشته ها
    264
    امتیاز
    4,364
    سطح
    42
    Points: 4,364, Level: 42
    Level completed: 7%, Points required for next Level: 186
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    76

    تشکرشده 81 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...

    سلام عزیزم
    فقط و فقط یک راه داره بهت می گم امتحانش کن باید جواب بگیری.
    یک روز صبح برای نماز صبح اگر خونتون حیاط داره برو تو حیاط اگر تراس داره برو رو تراس اگه نداره برو جلو پنجره نمازت اونجا بخون و با تمام وجودت شاکر خدا باش و از این همه نعمت که بهت داده و ازش بی خبری ویادت رفته طلب بخشش کن.سلامتی،شوهر خوب و که دوست داره، خانواده شوهر خوب که اذیتت نمی کنن و خییییییییییلی چیزای دیگه که ناشکرش هستی و ازش بخواه با لطف خودش دلت شاد کنه.رمز شاد بودن فقط و فقط شاکر بودن. به آسمون آبی نگاه کن ببین چقدر زیباست و به زیبایی خدا نگاه کن و عاشقانه ازش تشکر کن.بخند و بخند که لازم نیست برای هر روز بیمارستان و شیمی درمانی بشی،دیالیز بشی،برای قلب یا کلیه از صبح تا شب بری تو این بیمارستان و اون بیمارستان و.....
    پس شاکر باش و از ته دل بخند.خندیدن به یاد خودت بیار اون فراموش کردی

  11. #9
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    141
    Array

    RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...

    آنی عزیزم، ممنونم از شما و سعی خودم رو هم میکنم که از لحظه به لحظه های زندگیم استفاده کنم، اما اینکه چه جوری فضای شاد ایجاد کنم نمی دونم موندم، فکر می کنم برای اینکه همسرم هیچ همکاری باهام نمی کنه! لطفا در نوع نگاهم به زندگی کمکم کنید.
    ناردونه خوبم، راستش احساس می کنم که دیگه حتی نمی دونم چه کارهایی خوشحالم میکنه، وقتی خوب فکرش رو می کنم می بینم، مثلا خرید رو دوست دارم، اما وقتی میرم خرید و به این موضوع فکر می کنم که مهدی باهام نیومده و کاش میومد، فکر میکنم اصلا بهم خوش نگذشته، یا من علاقه ی زیادی به درس خوندن داشتم، وقتی خونه ی پدرم بودم باور می کنید بعضی وقت ها تا ساعت 4 صبح هم که شده با عشق درس می خوندم و لذت می بردم، دوستانی هم داشتم که البته در زمینه شادی بهم کمک می کردن، اما الان چون مهدی کارش سنگینه و زود میخوابه، من اصلا یا درس نمی خونم (اولا به خاطر اینکه فکر می کردم مهدی ناراحت میشه، ولی میبینم الان وقتی خودش هم بهم میگه که خب من میخوابم، شما بشین درست رو بخون، اصلا نمی تونم، اصلا نمی خوام که لای کتاب رو باز کنم، فکر می کنم که من از کل روز فقط همین چند ساعت مهدی رو می بینم اگر الان هم بخوام بشینم درس بخونم، احساس می کنم که از مهدی دور میشم.
    نگار عزیز، ممنون از احساس همدردی که داشتی و شادزی مهربونم، مرسی، یه احساس آرامش عجیبی با حرفهات بهم دادی، راست میگی خب می فهمم که از خدا غافل شدم، نماز می خونم اما اون احساسی رو که وقتی مجرد بودم رو حالا ندارم، یادم هست اون وقتها حتی اگر نماز هم می خوندم یا کلی آرامش و لذت، ولی برای شنیدن اذان لحظه شماری میکردم، توی حیاط خونمون می شستم و با خدا حرف می زدم یا همیشه پای پنجره بهش می گفتم که دلم برات تنگ شده، اما حالا اون قدر سهل انگار یا خسته یا مشغله ی زیاد، نمی دونم اون قدر زیاد شده که حتی برای نماز صبح هم بیدار نمیشم.
    امروز زنگ زدم به یه مشاوره و وقتی صحبت کردم، بهم گفت: این علائم شما احتمالا از نشانه های افسردگی هست و شما احتمالا استرس ها و مشغله های زیادی داری که روی روحیه تون تاثیر گذاشته و باید این استرس ها رو از خودتون دور کنید، و حتما باید یه تست افسردگی بدید!
    راست میگه قبلا به عشق نماز می خوندم، حالا از سر عادت، قبلا به عشق درس می خوندم، حالا فقط دلم می خواد درسم هر چه زودتر تموم بشه و احساس می کنم یه باری روی دوشم داره سنگینی میکنه! نمی دونم، بچه ها کم کم داره این افسردگیم به غرغر زدن و همیشه خسته بودن واسه شوهرم تبدیل میشه، منی که اصلا اهل غرغر کردن نبودنم اما حالا خوب می فهمم که این روزها زود از کوره در میرم، داد می زنم، غرغر می کنم، بچه ها لطفا بیشتر کمکم کنید.
    شایدم یکی از دلایلش این باشه که من چون توی یه خونواده ی پرجمعیت بزرگ شدم، حالا از اینکه مدام توی سکوت باشم،خسته شدم. از صبح تا غروب تنهام، این روزهام که نزدیک امتحاناتم هست، دیگه کمتر میرم خونه ی مامانم اینها، نمی دونم، دارم دیوونه میشم.

  12. #10
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 آذر 91 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    4,074
    امتیاز
    23,640
    سطح
    94
    Points: 23,640, Level: 94
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 710
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    16,488

    تشکرشده 16,567 در 3,447 پست

    Rep Power
    425
    Array

    RE: میخوام شاد باشم و این شادی رو به همسرم هم بدم اما...

    دل عزيز اگر قرار باشد شما تغييري در خود و يا لحظه هايتان ايجاد كنيد به همسر و مادر و اطرافيان نبايد كاري داشته باشي .
    شما ، شما هستيد با يك عالمه توانايي و قرار است روي توانايي هاي خودتان حساب كنيد نه روي كمك ديگران .

    اين يعني اينكه شرايط پيرامون شما هر چه كه باشد شما با رفتارهاي درست و نوع نگاه زيبا اطرافيان را طي مرور زمان به راه مياوريد ولي در ابتداي راه روي كمك كسي حساب نكنيد .
    شما به مروز كه حس خوب وشاد به محيط پيرامونت دادي در اصل به مرور همين حس ها را درو مي كني و هر چه بذر بهتري بكاري قطعا نتيجه بهتر ي برداشت مي كني

    مثلا اين روزهاي خوب بهاري سراسر از زيبايي است و حس زندگي .

    شما در درجه اول بايد خودتان بتوانيد با يك روز زيباي بهاري ارتباط برقرار كنيد و بعد ارتباط با تك تك عناصر موجود در آن كه مي تواند حس خوشحالي و رضايت از چنين روزي را كه در شما حس نشاط به وجود مي آورد تا بتوانيد اين احساس را به ديگري منتقل كنيد
    مثلا در مقابله با همسر : عزيزم صبح قشنگ بهاري ات بخير ، از خواب بلند شو و ببين چه روز قشنگي است صداي پرنده ها را مي شنوي ، واي اين صداي اغواكننده و بي نظير و .... عطر گلها و.....


    باور مي كنيد خيلي از خانم ها را ديده ام كه وقتي مي خواهند كاري انجام دهند مثلا چيزي را از كابينت آشپزخانه بردارند و مثلا از دستشان مي افتد و....عصباني و يا حداقل ناراحت و يا در نهايت بي تفاوتي نشان مي دهند ولي در مقابل خانم هايي را هم ديده ام كه با تمام وسائل ارتباط زنده مي گيرند از جمله خودم و همين را بهانه اي مي كنم براي خنديدن و شوخي و.....
    مي بينيد اصلا نياز به كمك همسرتان نداريد . خودتان هستيد و خودتان مگر مواقعي كه در رابطه دو طرفه با همسر قرار بگيريد. كه تا شروع كار اصلا نبايد از ايشان توقع كمك داشته باشيد .

    بايد امتحان كني . هر چيزي در پيرامون ما مي تواند باعث شادي ما باشد كافي است ببيني و بخواهي كه ببيني .
    دوستي دارم كه وقتي از غذايي كه درست مي كند چنان بالذت تعريف مي كند كه واقعا از خنده غش مي كنيد و اين براي من بهانه اي است كه از وي الهام بگيرم .

    دوست ديگري دارم كه روابط دوستانه و خانوادگي اش را چنان با طنز تعريف مي كند حتي بدترين و غم انگيزترين آنها را ،‌كه شما محال است از خنده ريسه نرويد . اين بر مي گردد به نوع نگاه و ديدگاه . يعني در اطراف ما ضمن اينكه مسائل جديت مي طلبند ولي لازم نيست هميشه همه چيز را جدي ببينيم . در زماني كه جديت مي طلبد با جديت به مسائل نگاه مي كنيم و حتما از جان و دل هم مايه مي گذاريم و با مسائل رو به رو مي شويم تا بتوانيم سر و ساماني به امور بدهيم ولي وقتي تمام شد و به نتيجه رسيديم اگر قرار باشد براي كسي تعريفي بكنيم و گزارشي بدهيم لازم نيست كه تلخي لحظه هايمان را چاشني تعريف خود نمائيم تا حس تلخ را براي خودمان ياد آوري وبه طرف ديگر كه شنونده است منتقل كنيم .

  13. 3 کاربر از پست مفید ani تشکرکرده اند .

    ani (سه شنبه 29 اردیبهشت 88)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:15 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.