سلام
من مونس هستم 24 سالمه درسم تموم شده رشتم پیراپزشکیه(رادیولوزی)...
1 سال با اقایی به اسم علیرضا دوست بودم قصدمون هم ازدواج بود خونواده ایشون میدونستن مادر علی رضا عکس منو دیده بود و پسندیده بود آبجیش منو زن داداش صدا میزد از پشت تلفن...
از ماجرای آشنایمون بگم اینکه علی رضا قبل آشنایی با من با دختری دوست بوده حتی خواستگاری اون دختر هم رفته بوده که چیزی به عقدشون نمونده اون دختر خواستگاری با شرایط بهتر از علی رضا پیدا میکنه و بی معرفتی میکنه میره! ازدواج میکنه و علی رضا در بد موقعیتی قرار میگیره اما هر طوری هست خودشو جمعو جور میکنه با کار و ادامه تحصیل ذهنشو مشغول میکنه...
بعد 1 سال من با علی رضا آشنا شدم تا چند ماه اول آشناییمون که گذشت یک روز به من گفت از اینکه اون دختر خودشو قبل ازدواج به من نشون داد خیلی خوشحالم چون اون اگر وارد زندگی میشدم کسی که مادیات خیلی براش مهمه مسلما در مسیر زندگی نمیتونستم روش حساب کنم و منو تنها میذاشت با کوچیکترین مسئله ای.... و از صمیم قلبم میگم با شناختی که از تو دارم خیلی خوشحالم که اون رفته و خدا تو رو به من داده کسی که خیلی شبیه منه و میدونم تکیه گاه برای منه و زنیه که میتونم روش حساب کنم که همیشه کنار من هست حتی در بدترین شرایط.....
بعد از چند ماه یک روز علی رضا به من گفت اون دختر با من تماس گرفته و گفته به دلیل شکاک بودن همسرم تقاضای طلاق دادم و میخوام از شوهرم جدا شم...تو هنوز هم منو میخوای؟ من سکوت کردم فقط پرسیدم علی تو بهش چی جواب دادی؟ گفت معلومه منم گفتم نه من الان کسی رو مد نظر دارم به زودی هم خواستگاریش میرم خیلی هم دوستش دارم فکر برگشت پیش منو دیگه نکن....
این موضوع گذشت من هم دیگه پا پی نشدم و چیزی نپرسیدم چون به علیرضا خیلی خیلی اعتماد داشتم خدا رو شکر من توی 1 سال صداقتم رو بهش نشون دادم و در بدترین شرایط کنارش بودم در سخترین اوضاع مالی...علی رضا از هر گنجی برای من با ارزش تر بود.....
با همه وجودم سعی داشتم کمکش کنم همیشه پشتش بودم خودم دوران طرحمو میگذرونم شب و روز کار میکنم در هفته 3 تا 4 شب شیفته کاری دارم(خودم خواستم برای آیندم میخوام پسنداز داشته باشم) هر وقت از مشکلات مالی توی زندگی میگفت من همیشه میگفتم علی من کار میکنم تو ام کار میکنی خدارو شکر هردومون سالم هستیم زندگیمونو میچرخونیم... نترس قرار نیست مشکلات مالی فقط روی دوش تو باشه ببین من هم کار میکنم چه الان چه در آینده....
خلاصه میگم....گذشت دقیقا 1 سال از دوستیه ما میگذشت که یک باره علی به من زنگ زد گفت مامانم مخالف ازدواج ماست! و 1 هفته طول نکشید تا خداحافظی کرد اون لحظه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم هیچ وقت.... تا این که این هفته متوجه شدم علی با همون دختر سابق رابطه داره! دوباره خانوادش به خواستگاری اون دختر رفتن!
خیلی دلم شکسته خیلی... علی رضا دیشب با من تماس گرفته و حلالیت میخواد و گفته نفرینش نکنم من هم بهش گفتم علی جان اگر خاری به پای تو بره اولین کسی که ناله میکنه منم چطور نفرینت کنم؟ اما دلم شکسته همین...
میگفت من به تو بد کردم نامردی کردم همه قول و قرارامو فراموش کردم ولی منو نفرین نکن ببخش... گریه میکرد و از شدت بغض نمیتونست راحت صحبت کنه..
دوستان اومدم اینجا دردو دلی کنم... حالم خیلی بده ..دل شکستم... برای منم دعا کنید. نمیدونم چی باعث شده علی دوباره اون دختر رو ترجیح بده کسی که بی معرفتیش بهش ثابت شده کسی که یک بار ازمایششو خیلی بد پس داده حتی اگز از لحاظ ظاهر هم بخوایم بسنجیم باور کنید من از اون دختر خیلی ظاهرم بهتره.....چه چیزی باعث شده 1 سال دوستی سالم با عشق سالم رو فراموش کنه؟چه چیزی باعث شده قلب منو زیر پا بزاره؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)