4سال میشناسیم همو.دوستش دارم اما ازش رنجیدم.دلمو شکونده.
حدود 2 سال باهم دوست بودیم.بعد از یک سال از ارتباطمون جایی تازه مشغول به کار شده بود ازش خواستم تکلیف رابطمونو روشن کنه.گفت الان وضع کارم مشخص نیست حق دادم بهش و صبر کردم بعد از چند ماه حکمش اومد و ثابت شد.اینبار گفت خانوادم میگن زوده.منم کم کم رابطمو باهاش کم کردم طوری که تقریبا تمام ارتباط از جانب اون بود.بهش گفتم اینطوری نمیتونم ادامه بدم چون دوستش دارم و این مدل ارتباط اذیتم میکنه.خانوادم هم میدونستن.گفت تو برو به سمت زندگی خودت من فقط واست یه دوست معمولیم.
تا اینکه اسفند 86 مطلع شد میخوام ازدواج کنم و عید مراسم نامزدیمه.کاملا از رفتارش متحیر شدم.زنگ زد گریه و زاری که چرا می خوای بری.گفتم خودت 1سال پیش گفتی برم.گفت میدونم اشتباه کردم.گفتم نمیتونم کاری کنم .خواهرش تماس گرفت که صبر کن بذار ما هم بیایم خواستگاری اونوقت انتخاب کن.بازم قبول نکردم.تا اینکه قضیه نامزدی من به علت یه سری مشکلات اساسی بهم خورد.
وقتی فهمید خواست بیاد خواستگاری.اینو بگم که توی همون جریانات خودش با مامانم تماس گرفت و اومد مامانمو دید گفت که منو می خواد و کلی گریه و زاری که مادرم با من دعوا کرد که چرا باهاش این کارو کردم.مادرم باور نمیکرد خودش منو رونده.
اومدن خواستگاری کلی ذوق داشت منم خوشحال بودم چون عشق قدیمیم باز گل کرده بود.اما بعد از 3 ماه گفت خانواذش راضی نمیشن و اونم خسته شده حوصله کل کل کردن نداره.وتموم
خیلی راحت گفت ما با هم تفاهم نداریم.بدرد هم نمیخوریم.زندگیمون ازهم میپاشه اما نفهمیدم عدم تفاهم ما چی بود.ما که اختلاف نظر خاصی نداشتیم.
در اخر هم گفت بهتره به چشم خاطره نگاه کنی ما اشتباه کردیم تا اینجا اومدیم
اصلا درکش نمیکنم.حرفاش واسم عجیبه چطور ادمی که به خاطر ازدست دادن من داشت میمرد حالا انقدر راحت میگه خاطره شدی واسم
حرفاش ضدو نقیضه
میدونم ته دلش هنوز دوستم داره اما نمیتونم درکش کنم
یعنی من ارزش تلاش بیشترو نداشتم
دوستش دارم هنوز اما دلمو شکونده و سوزونده
شما بگید چه کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)