سلام....
نمی دونم از کجا بگم یا نمیدونم چطوری بگم! من یک فراری ام.. یک فراری خسته و بی حوصله ..
کسی نیست که بخوام براش درد دل کنم.. یه زمان فکر می کردم همسرم هست اما نبود ! اما نیست!
خیلی خسته ام شاید درست نباشه انقدر گنگ حرف بزنم اما درونم به اندازه همه نوشته هام گنگ و مبهم شده، خدایا به وضوح حضورت رو حس می کنم اما میدونم تو هم میدونی که چقدر گیج و کلافه شدم!!
چند روز دیگه عروسی منه! عروسی؟ اما چرا انقدر خسته ام؟ چرا هیچ شوقی ندارم؟ چرا میخوام هیچ جا نباشم، هیچ کس رو نبینم، هیچ چیزی رو نفهمم؟؟
چرا الان که باید خوشحال باشم همه چیز، همه خاطرات بد، همه حرفها، همه سختی ها اومده جلوی نظرم؟ چرا از زندگی با همسرم وحشت دارم؟ چرا از خونه ای که داریم آماده اش می کنیم متنفرم؟ چرا تنها دلخوشی و دلیل خنده هام یه دختر بچه 2 ساله اس که مثل دیوونه ها دلتنگش میشم؟ هر کاری بخواد براش می کنم! انگار میخوام خودمو به زور وارد زندگی اون کنم، انگار میخوام مثل اون فکر کنم، مثل اون زندگی کنم، کاش هیچ کاری نداشتم جز اینکه با اون باشم، باهاش بازی کنم، زندگی کنم...
خدایا من فراری ام، از تک تک لحظه ها، از این اتفاقات، از این روزها، از لحظه های آینده... چقدر بشنوم که بعد از عروسی همه چیز درست میشه؟ اگه درست نشد چی؟ من با این احساس مسخره ام چی کار کنم؟ من و همسرم تبدیل به موجوداتی شدیم که نه طاقت باهم بودن رو داریم و نه بی هم بودن!
چی قراره درست بشه؟ کی قراره درست بشه؟ من از زندگی مشترک میترسم، من از وضعیت الانم می ترسم، من از برگشتن به گذشته می ترسم، من از خودم از این لحظه ها می ترسم.......
علاقه مندی ها (Bookmarks)