با سلام و خسته نباشيد.
من زني ٣١ ساله هستم و حدود ٥ ساله كه ازدواج كردم. قبل از ازدواجم هميشه فكر ميكردم كه خانواده همسرم رو مثل خانواده خودم دوست خواهم داشت. حتي از اطرافيان كه راجع به اختلاف عروس و مادرشوهر ميشنيدم، تعجب ميكردم و هرگز فكر نميكردم اين مساله در مورد خودمم پيش بياد. قبل از ازدواجم با همسرم همكار بودم و من مشغول خوندن فوق ليسانسم بودم. همسرم هم مشغول انجام تز فوق ليسانسش بود كه متاسفانه همون موقع به خاطر ديركرد در ارائه تزش اخراج شد. البته اين موضوع رو نه خانواده اون و نه خانواده من هيچكدوم نميدونن. همسرم ١ سال قبل از ازدواج با من تمام سرمايه زندگيش كه اون موقع ٧ ميليون بود رو در اختيار خانوادش قرار داد تا بتونن خونشون رو بازسازي كنن. به علاوه تمام حقوق و پولي كه داشت رو خرج خواهر و خانوادش ميكرد. در نتيجه زمان ازدواج با من حتي هزار تومان هم پس انداز نداشت. طوري كه حلقه ازدواجمون و لباس نامزديم رو خودم خريدم. قبل از اينكه خانواده همسرم به خواستگاري بيان، من و همسرم تمام صحبتهامون رو كرده بوديم و حتي يك بار همسرم با مادر من كه از شيراز به تهران اومده بود صحبت كرد و تمام شرايطش رو گفت. همسر من هم فرزند دوم خانواده بود و برادر بزرگش كه ٣٢ ساله بود هنوز ازدواج نكرده بود. زماني كه موضوع ازداوجش رو با خانوادش مطرح كرده بود، اونها خيلي خوشحال شده بودن و سريع استقبال كرده بودند. با خرج من و همسرم اومدن خواستگاري من و چون ما از قبل قرارمون رو گذاشته بوديم فرداي اون روز خواستگاري براي عقد محضري به محضر رفتيم. عصر همون روز عقدمون مادرم چند تا از فاميلاي نزديكمون از جمله عمه ها و خاله ها رو دعوت كرد و جشن مختصري برامون گرفت. از همون موقع من متوجه رفتارهاي زشت و حسادت هاي مادر شوهرم شدم. سر اون جشن مادر شوهرم به شدت اخم كرده بود و روشو از همه برگردونده بود و مدام به شوهرم غر ميزد كه اگه اينا ميخواستن جشن بگيرن چرا خواهرت رو نياوردي. خلاصه به هزار بدبختي و ترفند مادرشوهرم دست از اخمش برداشت. فرداي عقدمون به تهران برگشتيم و من به خواست شوهرم باهاش به خونه پدريش رفتم. قبلش با شوهرم تصميم گرفته بوديم كه زير زمين خونه پدر شوهرم كه يه اتاق ٢٠ متري بود رو خاك برداري كنيم و يه سوئيت براي زندگيمون بسازيم. از اونجايي كه شوهرم هيچ پولي نداشت تمام پول ساخت اونجا رو كه حدود ٤ مليون نقد بود خودم دادم و تا ساخت سوئيت حدود ٢ مليون ديگه هم دادم تا اونجا بعد از ٤ ماه ساخته شد. اين موضوع كه پول ساخت اونجا رو من دادم از خانواده هامون مخفي كرديم و انها فكر ميكردن كه همسرم اين پول رو داده. توي اون ٤ ماهي هم كه با خانواده شوهرم يك جا زندگي ميكردم خيلي باهاشون خوب بودم ولي هر از گاهي مادر شوهرم رفتارهاي زشتي با من ميكرد. از جمله اينكه ٢ ماه بعد از عروسي من عروسي برادرم بود و من و شوهرم بليط خريده بوديم و درحالي كه امديم خونه تا وسايلمون رو جمع كنيم، مادر شوهرم چنان بلوايي به پا كرد كه شوهرم از رفتن به عروسي برادرم منصرف شد. ولي با همه رفتارهاي بدش من فقط گذشت ميكردم و هيچي نميگفتم و هر كاري از دستم برميومد انجام ميدادم. مثلا تمام خريدهاي تره بارشون رو من و همسرم با اينكه ماشين نداشتيم انجام ميداديم. تا اينكه سوئيت مون بعد از ٤ ماه حاضر شد وما به اونجا منتقل شديم و يواش يواش شروع به خريد وسايل زندگيمون كرديم و زندگي مشتركمون رو به خوبي و خوشي شرع كرديم. اما متاسفانه رفتارهاي بد مادرشوهرم باز هم ادامه داشت. مثلا اوايل زندگيمون بدون اجازه و بدون در زدن كليد رو روي در ما ميانداخت و وارد خونه ما ميشد. البته بعد از چند بار تكرار اين حركت شوهرم باهاش دعوا كرد و ازش خواست كه در بزنه. اما كار به اينجا ختم نشد. مادر شوهرم حتي مواقعي كه ما خونه نبوديم هم بدون اجازه به خونه ما ميامد و زندگيم رو ميگشت و من كاكلا متوجه ميشدم و خيلي از اين موضوع ناراحت بودم. هر چي هم به همسرم ميگفتم، قبول نميكرد و ميگفت تو اشتباه ميكني يا ميگفت اون مياد خونه رو ببينه كه مبادا گازي چيزي روشن باشه و از اين حرفها. حتي يه موقع هايي كه ما مهموني ميرفتيم برادر شوهر بزرگم بدون اجازه وارد خونه ما ميشد و پاي ماهواره مينشست و موقعي كه برميگشتيم خونه تازه از اونجا با وقاحت تمام بيرون ميرفت و اين موضوع منو خيلي ناراحت ميكرد. هر چي به شوهرم ميگفتم كه بهشون بگه، ميگفت ميگم ولي در واقع چيزي نميگفت و انها باز هم رفتارشون رو تكرار ميكردند. حتي يك بار خودم به مادر شوهرم غير مستقيم گفتم كه پسرتون مياد پايين پاي ماهواره ميشينه درست نيست جوونه. اگه ممكنه خودتون هم باهاش بياين بشينين ولي اصلا فايده اي نداشت و برادر شوهر و خواهر شوهرم مدام بدون اجازه وارد خونه ما ميشدند . حتي مادر شوهرم بدون اجازه سر يخچال ميرفت و مايحتاجش رو برميداشت. اين مسايل ادامه داشت و من همچنيان گذشت ميكردم و به روشون نمياوردم ولي هميشه سر اين موضوعات با همسرم دعوام ميشد. تا اينكه بعد از دو سال برادر شوهرم با يه دختر سن بالا (٣٥ ساله) ازدواج كرد . من ميديم با اينكه من انقدر باهاشون خوب بودم و انقدر گذشت ميكردم ولي با اون عروسشون فوق العاده رودربايستي داشتن و بهش خيلي بيشتر از من احترام ميگذاشتن. حتي براش يه عروسي مفصل هم گرفتن در حالي كه براي من يه مهموني ساده هم ندادن. جاري من با اينكه خونه داشت بعد از عروسيش برادر شوهرم رو اجازه نداد كه بره خونش و تا ٢ ماه بعد از عروسيشون، برادر شهر من پيش خانواده خودش زندگي ميكرد . تا اينكه پدر شوهرم مبور شد پول بازنشستگيش رو كه حدود ٥ ميليون بود بهشون بده تا اونها يه خونه توي كرج اجاره كنن. خلاصه اين مسايل به من فشار خيلي زيادي مياورد و همچنين ديگه طاقت تحمل رفتارهاي زشت مادر شوهرم رو نداشتم. همون موقع من باردار شدم و همزمان با من جاريم هم باردار شد. اما متاسفانه من سقط كردم و مادر شوهرم اصلا حاضر نشد به من سر بزنه. روزهاي سختي رو گذروندم. تك تنها توي شهر غريب بودم و هيچ كس به فريادم نميرسيد.مادر شوهرم موضوع سقط منو همه جا پر كرد و من خيلي از دستش ناراحت بودم. يه روز تصميم گرفتم باهاش دوستانه صحبت كنم و بهش بگم كه از اين موضوعات ناراحتم ولي تا اومدم صحبت كنم بحثمون بالا گرفت و با هم دعوامون شد و من هم بهش گفتم كه تو چرا بدون اجازه وارد خونه من ميشي و اون با پر رويي تمام گفت كه دلم ميخواد خونمه. من در مورد مانع شدنش براي رفتن به عروسي برادرم گله كردم و اون گفت چون دختر من توي عقدت نبوده تو هم نبايد ميرفتي عروسي برادرت. من گفتم خب براي پسرتون عروسي ميگرفتين تا دخترت هم توش شركت كنه ولي اون جواب داد به من چه ربطي داره مگه وظيفه من بوده؟ خلاصه دعوامون خيلي به جاي باريك كشيد . خواهر شوهرم خودشو وسط انداخت و گفت تو توي اين دوسالي كه اينجا نشستي پول آب و گازت رو ندادي. منم خيلي عصباني شدم و گفتم اگه اين كارا رو نكردم خيلي بيشتر از اينها خرجتون كردم. باور كنيد هميشه براي تولد خواهر شوهرم و روز زن و ... بهترين كادوها رو بهشون ميداديم. بعد از رفتن من سريع به شوهرم زنگ زده بودن و تمام گزارشها رو داده بودن. اون روز پدر شوهرم رو هم حسابي پر كرده بودن. طوري كه پدر شوهرم عصر اون روز جلوي مهمون من هزار تا حرف بد بهم زد و گفت تو با اون زبون ماريت پسر منو از راه بدر كردي. واي خدايا من خيلي ناراحت بودم و شوهرم هم بيشتر از من. ولي شوهرم طرف اونها ميگرفت و ميگفت تقصير توه كه باهاشون رفتي بحث كردي. من تا ٣ ماه بعد باهاشون قهر بودم و بعد از سه ماه به اصرار شوهرم عيد رفتم خونشون و باهاشون آشتي كردم. اما اين آشتي مدتي بعد دوباره به خاطر عدم رعايت همون مسايل قبلي به قهر تبديل شد و از اون موقع تا حالا ٣ بار باهاشون قطع رابطه كردم ولي دو بارش به خاطر پادرميوني خاله شوهرم آشتي كردم و الان هم باهاشون قطع رابطه هستم. عيد امسال هم براي من برنامه اي درست كردن كه حسابي عصباني شدم. من فقط سالي يه بار شيراز خونه پدرم ميرم و اونم عيدهاست. عيد امسال كه به شيراز رفتيم به محض اينكه رسيديم شوهرم بدون اينكه خونه پدرم بياد برگشت تهران . با اينكه پدر و مادرم كلي بهش التماس كردند و ازش خواستند كه بمونه ولي نمون و با ناراحتي به تهران برگشت. بعدا متوجه شدم كه مادر شوهرم بلافاصه بعد از حركت ما از تهران به مادرم زنگ زده و كلي بد بيراه گفته به مادرم. البته بعد از ٤ روز كه شوهرم تهران بود و تقريبا با هم قهر بوديم، تلفني با شوهرم صحبت كردم و آشتي كرديم و شوهرم تا اصفهان اومد دنبالم و با هم به مسافرت رفتيم. ولي مشكل اصلي من اينه كه شوهرم بينهايت به خانوادش وابسته است و هر شب به اونها سر ميزنه و تمام خريدهاي مادرش رو بدون كوچكترين توجهي به من انجام ميده. با اينكه چند بار مستقيما به مادرش گفتم كه دست از سر ما برداره . باز هم اون به كارهاي خودش ادامه ميده و توقعش رو از همسر من كم نميكنه. خيلي جالبه كه بقيه بچه هاش براش كوچكترين كاري انجام نميدن و تمام توقعش از شوهر منه و با اينكه ميدونه اين مساله باعث اختلاف من و شوهرم ميشه باز هم ادامه ميده. ديگه دارم كم ميارم و واقعا نميدونم چكار كنم كه شوهرم يه كم از وابستگيش دست برداره. ميدونم كه شما هم ميخواين بگين بهترين راه حل اينه كه از اونجا پاشين و يه جاي ديگه زندگي كنين. ولي بايد بگم كه اين امكان حداقل تا ٧ ماه ديگه برامون نيست. شايدم مجبور شم ٢ سال ديگه اونجا بمونم. به شوهرم كه گله ميكنم و ميگم چرا همش تو براشون خريد ميكني، ميگه اين موضوع به تو ربطي نداره . مگه تو خريد ميكني كه ناراحتي؟ آخه مگه ميشه به من ربطي نداشته باشه؟؟؟؟ هميشه به من ميگه تو تابع مني و من هر چي گفتم بايد گوش كني. هر وقت ميگم تو هم بايد به حرف من گوش كني ، ميگه تو زن مني و تابع من. من تابع تو نيستم. خدا گواهه كه ديگه خسته شدم . تو رو خدا كمكم كنيد كه بتونم اين شرايط رو درست كنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)