من 31 سالمه حدوداً 6 سال پیش بود که با دختر دختر دائی ام ازدواج کردم ، الیته با یکسری شرایطی که لازمه همینجا بگم که مادرخانم من (دختردائی ام) به سرطان مبتلا بود و وضع مالی خانواده شان چندان مناسب نبود من پس از خواستگاری پس از 6 ماه بعقد هم درآمدیم (نکته ای که لازم میبینم به آن اشاره کنم اینه که پس از نامزد شدن همسرم به من اشاره کرد که در دوران دبیرستان با پسری از روستای خودشان رابطه عاشقانه داشته که بدلیل اینکه فرد مورد نظر به او نارو زده و من ایشان را متقاعد کردم که عاشقی در آن دوران ، زیاد پایبند نبوده و نیست)
پس از عقد مدتی ایشان در خانه پدری من اسکان داشتند و من بدلیل کارم ماهی 8 روز فقط در خانه بودم و از قرار معلوم برخورد مناسبی از طرف خانواده من صورت نمیگرفت (این را خیلی بعد فهمیدم) ، من حدوداً 3 ماه بعد به سربازی رفتم و پس از آن نیز تا 6 ماه هنوز ایشان در خانه پدری من بسر بردند و بعد آن در فروردین 83 به محلی در نزدیکی محل خدمتم رفتیم و در یک خانه محقر با هم زندگی کردیم البته من هم کار میکردم و هم سربازی تا این زمان هیچ مشکلی در رابطه ما نبود(ظاهراً) پس از اتمام سربازی و شروع بکار من در همان شهر من خانه بزرگتری فراهم نمودم امکانات بیشتری مهیا نمودم تا به همسرم بد نگذرد این نکته را هم باید بگویم که من و همسرم تمام مایحتاج یک زندگی را بعد آن در خانه خودمان به کمک یکدیگر فراهم کردیم (من از خانواده زنم جهیزیه نخواستم) تا در شهریور 84 با یکدیگر عروسی کردیم و پس از آن نیز تا سال خرداد 85 ار آن شهر به شهری دیگر عزیمت کردیم من در این دوران بندرت از طرف همسرم گله و شکایت از خانواده خودم میشنیدم و کم کم نیز من جایگاه خانواده خودم و همسرم را شناخته و درست برخورد کردن را یاد گرفته بودم حدوداً در تابستان 86 بود که من متوجه شدم همسرم با فردی دیگری رابطه عاطفی بر قرار کرده که پس از یک مشاجره شدید که بین من و ایشان صورت گرفت و بدلیل علاقه خیلی شدید من به ایشان و اصرار ایشان بر خاتمه رابطه من نیز همه چیز را نادیده گرفتم و پس از آن چیزی حس نکردم . پس از آن در سال 87 مجبور شدم برای امرار معاش و کسب درآمد بیشتر خودم در جنوب کشور و همسرم در شهر دیگری نزدیک فامیل زندگی را ادامه دهیم که از تقریباً 2 ماه پس از این بود که همسرم از سر ناسازگاری گذاشته و مدام بهانه میگرفت و در پایان در مهرماه 87 بود که به من گفت که فرد دیگری را دوست دارد و میخواهد از من جدا شود (همان فرد چند سال قبل) .
البته اگر ادامه دهید خواهید گفت که من مرد بی غیرتی بودم که می بایستی همان موقع طلاق و جدائی صورت میگرفت اما بدلیل علاقه فراوان و احتمال فریب و ساده لوحی همسرم با فرد مورد نظر روبرو شدم و توانستم به همسرم بفهمانم که کار او درست نبوده و باید بگم که ایشان یکبار در پایان خودکشی نیز کردند که با کمک من و دختر دیگری در فامیل از مرگ نجات یافت.
پس از این خاتمه که من در اینجا از روان شناس نیز کمک گرفتم و ایشان گذر زمان را مهم دانستند برخورد همسرم تغییر نکرد و من ناخواسته و بناچار به طلاق توافقی تن دادم البته ذکر چند نکته در این میان مهم است که 1- همسرم خانواده ای یا فامیلی برای هرگونه حمایت مالی و غیره ندارد 2- بخاطر علاقه ام ایشان را تا حدی از لحاظ مالی تامین کردم 3- به گفته خودش دلیل جدائی را گذر زمان و پیدا کردن خودش ابراز نمود که مرا متقاعدکند
سرتان را درد آوردم دوستان باید مرا ببخشید هم اکنون که این جملات را مینویسم حالت خوب و خوشی ندارم به زندگی از دست رفته خودم افسوس میخورم و هیچ دلیلی بر آن پیدا نمیکنم آخر من در جوانی آدم ساکت و سربزیری بودم و فقط و فقط درس خواندم
حالا از شما دوستان تالار همدردی عاجزانه تقاضا دارم کمکم کنید 1- آیا او دوباره به من دروغ گفته که میخواهد خود را پیدا کند و دوباره رابطه اش را با آن مرد شروع کرده یا نه ؟ (ذکر این نکته شاید مهم باشد که فرد مورد نظر متاهل و یک بچه و بقول خود زندگی موفقی نداشته است و از روی مردانگی با زنی که از زندگی با شوهرش به تنگ آمده بود بر خلاف نظر والدینش ازدواج کرده بود و از لحاظ مالی و جایگاه اجتماعی چندین پله از من پائین تر است) 2- چگونه میتوانم این دوران را بخوبی سپری کنم (خیلی رنج میکشم خیییییییییییییییییلی !!!!)
آیا کسی هست این درمانده را یاری کند؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)