با سلام و خسته نباشد من آدمی هستم که در دوران دانشگاه نتونستم درس بخونم و موفق نشدم عاملش هم افسردگی بود و اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم اوایل خوب درس می خوندم ولی بعد دیگه بدتر شد موضوع درسی رو خوب می دونستم یا موقع امتحان اظطراب داشتم و خراب می کردم و یا می گفتم من نمی تونم از پس این کتاب بر میام و کتابو نمی خوندم چون اعتماد به نفس نداشتم به حر حال در اواخر درسم به جای اینکه تو 2 سال تموم کنم 3 سال طول کشید و من درسم تموم نشد و اومدم بیرون و به خودم گفتم که حالا تحصیلات دانشگاهی که معیاری برای خوشبخت بودن یا بالغ بودن فکری نیست که در هر حال من که رفتم دانشگاه ولی مدرک نگرفتم و گفتم اول کار پیدا می کنم و بعد در کنار اون اگه بتونم مدرک می گیرم یا درسم رو ادامه می دم چون نباید موقعیت کاری رو از دست نداد از این طرف بیماری افسردگی منو عذاب می داد و تو رفتن به شغل و یا انجام دادن تمام کارها تو مشکل بودم تا اینکه وارد یک محیط اداری شدم و تو اونجا برای سرمایه گذاری رفتم تو اونجا با خانمی آشنا شدم که کارش خدمات بازرگانی بود بود و من که بیشتر کنجکاو در مورد کارها را داشتم بیشتر از او سوال می کردم ایشون هم نامردی نمی کردن و مارو خوب راهنمایی می کردن ولی بعده 3 ماه یواش یواش به علاقه مند شدم خانمی با کمالات و با متانت و سنگین شاید زیبایی بسیار زیادی نداشته باشه و یا وضع مالی مناسبی داشته باشن در حد متوسط ولی مهم این بود که ایشون لیسانس بودن و شاغل در هر حال افکار منو بیشتر بهم ریخته بود که من به چه چیز این خانم علاقه مند شدم از طرفی هم افسردگی هم داشتم با خودم گفتم که باید به جلو برم و خواستمو بگم و شرایطمو و ایشون هم اگه احل منطق باشن جوابمو میدن من احساس می کردم که ایشون از من بزرگتر هستن شاید 3 الی 4 سال ولی هر بار خواستم که نظرمو بگم می ترسیدم در آخر در قالب یک پیشنهادی به ایشون گفتم و گفتم به به ایشون علاقه مندی دارم و می خوام بیشتر با هم آشنا بشیم و با همکاری هم داشته باشیم در زمینه کاری و از تجربیات استفاده کنیم ولی ایشون گفتن که باید فکر کنن و شماره ای دریافت نکردن ولی دو روز بعد به پیش ایشون رفتم و ایشون از من عذر خواهی کردن و گفتن اون روز عجله داشتن و حرف های منو نفهمیده بودن ولی اگه نفهمیده بودن چرا پیشنهاد همکاری و کاری رو فهمیده بودن و ابراز علاقه رو نه من به ایشون گفتم می خوام دوباره با هاتون صحبت کنم و ایشون گفتن مشکلی نداره و دوباره خواستمو بیان کردم و ایشون به من گفتن که فکر می کنن که من سنم خیلی پایین است و شرایط سنی ایشون اجازه نمیده که از این رابطه ها داشته باشن و یا از صفر این رابطه رو شروع کنن من سنمو گفتم البته با دو سال بیشتر 25 و ایشون هم که سنشو نمی گفتن گفتن که 25 سال دارن و وقت زیادی ندارن چون تا عصر تو اداره کار می کنن و نمی تونن کارشونو با خونشون قاتی بکنن و در کل از من راه چاره می خواستن و در آخر گفتن که از من شناختی ندارن و می خوان که با آدم پخته سرو کار داشته باشن البته این حرفو قبل گفتن سنم گفته بودن اون زمون اون فکر می کرد که خیلی سنم پایین است و در کل گفت که یک جلسه با هم صحبت می کنیم و راه چاره پیدا می کنیم و گفتن تا الان هیچ حسی نسبت به من ندارن آیا واقعیت داره ایشون چند بار البته از رفتار ایشئن فهمیدم که یه حسی هم دارن و یا تو اداره موقع اومدن به من نگاه می کنن یا دنبال من می گردن البته با چشم حالا تواین موقعیت چی کار کنم باهاش صحبت کنم و به ایشون تمام مشخصات و مشکلاتمو بگم که افسردگی دارم و کاری ندارم البته در حال شروع کردن کاری با درآمد خوب هستم و به خودم اعتماد به نفس هم می دم این کارو ادامه بدم آیا ایشون در مورد سنشون واقعا درست گفته یا ایشون به من اصلا حسی ندارن دوست ندارم با شخصیت مجازی و دروغی با ایشون ارتباط داشته باشم می خوام منو با این شرایط بپذیره البته من تمام مشکلات رو دارم حل می کنم از جمله کارمو به ایشون وعده بدم بعد یک سال موقعیت بهتری دارم یا اینکه بگم شرایطم خوبه بعد از اینکه شرایطم بهتر شد و از گذشته به ایشون چیزی نگم نظر شما چی است از طرفی هم اگه موقعیت ازدواج هم داشته باشم البته بعد از یک سال و ایشون به من مهلت دادن بابت کارم آیا من انتخاب درستی کرده ام و ایشون همسر مناسب من است یا نه و شرایط سنش چطور ممکنه در طول ارتباط با من یک خواستگار بیاد و اون از او بزرگتر باشه یا شرایطش فرق کنه البته خواستگار در اون موقع چطور اون تصمیم می گیره ایا چون به تعحد داده و منو راها نمی کنه آیا ایشون تاثیری در بیماری و اعتماد به نفس من خواهد گذاشت و یا پیشرفت شغلی یا پیدا کردن شغل و ادامه تحصیل و از این قبیل چیزها با تشکر
علاقه مندی ها (Bookmarks)