سلام
داستان من داستاني است طولاني از يك عشق شكست خورده.كه واقعا خودم هم نمي دانم چه شد.
3 سال پيش در كلاس درسم به يك جا خيره شده بودم. بي خبر از همه جا، من اصلا نميدانستم عشق چيست و ان را قبول نداشتم. ناگهان در عالم خيال خودم غرق بودم كه احساس كردم يكي واقعا نگاه مي كنه و به من خيره شده بود.نگاهم را بالا كردم چشمم جواني ديد معصوم با با نگاه معصومش به من خيره شده بود و شايد با كمي هم حيله و نيرنگ كه درست هم سطح من نشسته بود. به نگاه او اهميت ندادم ولي هر جا مي نشستم نزديك من مي نشست و در كلاس اين جوان انقدر بر مي گشت نگاه مي كرد كه من را هم شيفته خودش كرد.گاهي اوقات خجالت مي كشيدم ولي من هم نگاهش مي كردم بعضي موقع ها در حين نگاه كردن به هم چشمانمان در هم قفل مي شد.من در همان اوايل عشق او را ديدم و واقعا علاقه اش را ولي از غرور ی که داشت و يك پسره غدي بود تو دانشگاه سر شناس شده بودهم درسش خوب بود هم از اون دسته پسر هاي الكي خوش نبود.من هم شيفته نجابتش شدم ولي كاش....
بلاخره 5/2 گذشت ولي من و اون هيچ وقت از علاقه مان به هم حرفي نزديم ولي اين را بچه ها فهميده بودند يعني واقعا تابلو مي كردما يك گروهي داشتيم كه اگر يكي ميل مي زداين ميل براي همه مي رفت .هر موقع ميل مي زدم و در خواست كمك در زمينه درسي مي كردم اولين نفري كه جواب مي داد اين اقا بود شب عيد بود كه من يه جزوه مي خواستم چند بار به گروه اطلاع دادم تا بلاخره اون اقاروز 3 عيد خبر دادوگفت من اون جزوه را دارم بعد من هم كه دنبال يك فرصت مي گشتم به او ميل زدم وگفتم ميشه اون جزوه را بدي گفت حجم اون جزوه زياد است و نمي شود از طريق ميل فرستاد.انگار ان هم دنبال يه فرصت مي گشت.تا بلاخره با زدن ميل هاي اون جزوه را در يك روزه باروني به دانشگاه اورد.
واقعا هر كي از او جزوه مي خواست در اين روزه باروني براي او نمي اورد.تا بالاخره رابطه مان ايميلي شد و از هم سوال مي كرديم البته در زمينه هاي درسي انگار به هيچ كس غير از من اعتماد نداشت تا در حدود 3 هفته پيش با بچه ها به اردو رفتيم اول وقتي اقايان پيش نهاد دادند تنها كسي كه اعتراض داشت من بودم به خاطر خانواده ام بعد اين اقا گفت خانم فلاني با ضمانت من بيا و حتي روزه اردو را هم از من نظر خواهي مي كرد كه من چه روزي ميتوانم بيايم بلاخره هر جوري بود من با ان ها رفتم وقتي اين اقا من را ان جا ديد انگار يه دنيا را به او دادند من هم به او علاقه مند شده بودم خيلي هم زياد اون روز اون رفتارش تابلو بود مثلا وقتی می خواستیم عکس دسته جمعی بندازیم خانمها به من می گفتند بیا این ور بایست چون اون ور که نزدیک اون اقا بود با خانمها مخالفت کردم اما اون گفت یه وقت نیایی اینجا بیاستی یا موقعی که چند تا خانمها رفته بودیم بالای کوه اون اقا به یکی از خانمها گفته بود برو دنبال خانم فلانی برو مواظبش باش یا یه جایی که داشت با ما حرف میزد اما خودش پیدا نبود و همه خانمها دنبال صداش بودند که او گفت خانم فلانی دنبالم نگردد من اینجام و واقعا مي خواست يه چيزي را به من بگويدكه چند تا از اقايون كلاس هم شايد متوجه شده بودند من واو با نگاه باهم حرف مي زديم تو اين 3 سال نه من حاضرشدم علاقه ام را به او بگويم نه اون ولي اون بيشتربا حركاتش علاقه اش به من مي فهماند كه بچه هايي كه به قول خودشون تو عالم حپروت بودند متوجه شده بودندتا بلاخره درسمان تمام شد ولي هنوز ارتباط ميلي ما تمام نشد انگار هر دفعه حرف براي گفتن داشتيم ولي از حدي خارج نشديم روزه بعد از تمام شدن درسمون به اون ميل زدم ولي جواب نداد من فكر كردم ديگه من را فراموش كرده ولي اون وقت ميل زدن نداشت اون 3جا كار مي كرد مي گفت فرصت نهار خوردن هم ندارم من به او ميل زدم ما به اين زودي فراموش نكن جواب داد بعد از كلي معذرت خواهي كه شما مطمن باشيد من شما را فراموش نكردم و شما؟جواب دادم من هم شما را هرگز فراموش نكردم بعد در ميل هاي بعدي براش از عكسي كه در اردو انداختيم را فرستادم يك عكس دسته جمعي بود به شوخي گفتم عكست جالب شده بزن به ديواراخه اون يه سررشته از عكاسي داشت در جواب به من گفت هر كس رو اون موضوعي كه كار مي كنه به درديوار اتاقش عكس ميزنه ومثال هاي زيادي زد و در اخر گفت يكي عاشقه عكسه.....وشما؟ گفتم من لازم نيست به اتاقم عكس بزنم عكس هاي را كه دوست دارم در سيستم قلبم زخيره مي كنم دوباره در ميل هاي بعد يش حرف از پول شد گفتم درس مهم تر از پوله گفت نه پول مهم تره من فعلا جلو يك چشمام را پول گرفته و اون يكي....خلاصه در ميل به هم عادت كرديم ولي باز هم از علاقه همديگر حرفي نزديم تو اين ميل ها با هم بحث مي كرديم دوباره گذشت مي كرديم تا بلاخره در يكي از بحث ها گفت من و شما بايد از اول تكليفمون را روشن كنين كه اصلا براي چه داريم به هم ميل مي زنيم .نمي دونم از سياستش بود يا چيزه ديگه3 راه را مشخص كرد راه اولش اين بودكه ما دو تا باهم دوستيم وبه خاطره همين به هم ميل ميزنيم و در غم ها وخوشحالي همديگه شريكيم و گفت اين افراد در زندگي من زيادند را دوم از رو هوسه مثل دوست پسر و دوست دختر هاي توي دانشگاه وگفت من اينكاره نيستم و مي دونم شما هم نيستيد راه سوم براي بستن يك پيمان مقدس كه البته بهش فكر نكردم سوء تفاهم نشه و در اخر گفت قشنگ فكر كن بعد جواب بده نه از رو عصبانيت و ناراحتي من هم 3 سال راجع به اين موضوع فكر كرده بودم حتي به اون جا هم فكر كرده بودم كه جلو خانواده ام هم مي ايستم و با صداقتم و علاقم و شايد هم سادگيم گفتم دسته 3 من به شما علاقه دارم و اين علاقه گذري نبوده ، نيست ونخواهد بود عشق من پاك واز رو هوس هم نيست اين واقعا حرف دلم بوديه جا خوندم اگه واقعاكسي را دوست داري به خاطره اون غرورت را از دست بده نه اون كس را به خاطره غرورت واقعااگه من دسته 3 را نمي گفتم اون فكر مي كرد من از رو هوس اون را دوست دارم ولي اون برام جواب زدكه من واقعا من نمي دونم چي بگم من به چشم خواهر به شما نگاه ميكنم وبه غير از اين ديد به كسي نگاه نكردم اجازه بديد من راجع به موضوع فكر كنم 3 هفته كشيد ولي جواب نداد و من به موقعيتي برام پيش اومدمنظورم خواستگاره پسره خوبي بود همه راضي بودند من فقط اون شب تا صبح نخوابيدم و دعا مي كردم خانواده ام ان را قيول نكنند تا بلاخره به اون ميل زدم گفتم تكليف من چيه من با صداقت اومدم غرورم را شكستم ولي شما حتي شجاعت و جسارت و صداقت به نه گفتن را هم نداري بايد بدوني كه موقعيت من به عنوان يه خانم با شما فرق مي كنه ميل زد و گفت من به شما پيش نهادي نداده بوده م كه شما قبول كنيد خودتون احساساتي شدين و احساسات خودتون را گفتين براي زندگي خودتون خودت بايد تصميم بگيري ومن اون 3 راه را گفتم و براي را اول اعلام امادگي كردم نه 3 بنابر اين من شرايط ازدواج ندارم من هم گفتم من فكر ميكردم شما لايق اين دوست داشتني ولي انگار...من گداي سر راه نيستم كه دوست داشتن را از شما گدايي كنم اين هم ماجراي ما شد كه اين طوري با صداقتم وسادگيم بازي شد هيچ كس اين جوابي راكه اون داد باور نكرد.خودم هم همين طور الان دارم ديونه مي شم چرا اين اين طوري جواب من را داد يعني تو اين 3 سال از رو هوس به من نگاه مي كرد پس اين ميل هاش چي بود حتي تو ميل پيشنهاد چت را هم به من داد ولي من قبول نكرده م يعني اين پسري كه تو سنگيني و خوبي سرشناس بود چرا با من اين طوري رفتار كرد قصدش چي بود؟میگن چشمها هیچ وقت دروغ نمی گویند اما من مگم چشمها دروغ میگن چون خودم نمونه اش را داشتم شاید طرفم شخصی بوده که به راحتی می تونست نقش یه ادم عاشق را بازی کنه چون هر دومون متولد تیر بودیم.
ميشه شما لطف كنيد من را راهنمايي كنيد. من باید چکارکنم
ببخشيد كه سرتون را درد اوردم.
تشكر
خداحافظ
علاقه مندی ها (Bookmarks)