سلام
من چندی پیش توی سایت مشکلم رو گفتم و تا حدودی کمک گرفتم
ولی حالا مشکل جدید
داستانم رو از اول می گم
من توی دانشگاهمون عاشق یه دختر خانمی شدم
البته این خانم هم برخورد خوبی با من داشت که باعث شد که من باهاش ادامه بدم
منظورم اینه که از لحاظ برخورد با من مهربون بود
من اهل شهرکردام و اون اهل ایلامه وهر دو دانشگاهمون توی اصفهانه
خلاصه
من 22 سال سن دارم و لیسانس کامپیوتر
کار که ندارم
پول هم همین طور
خونه و ماشین هم ندارم
ولی با تلاش همه اینا را بدست میارم
از سربازی هم به خاطر چشمام معافم
دو تا داداش بزرگتر از خودم هم دارم که ازدواج نکردن
نمی خوام که الان ازدواج کنم
فقط نمی خوام از دستش بدم
من می خوام یه دوسال دیگه عروسی کنیم و طی این مدت یه سرو سامونی به خودم بدم
خودم می دونم که کار احمقانه ایه که یه دختر را اسیر خودم بکنم
ولی فکرش از ذهنم بیرون نمی ره
خودخواهی کامله مگه نه ؟
بعد از مدتی تحقیق از بچه های کلاس که نامزد نداره رفتم جلو
و در زمینه درسی یه خورده بهش نزدیک تر شدم تا بیشتر بشناسمش
باهاش بعضی مواقع به بهونه درس تماس داشتم
با چند تا از دوستام در موردش حرف زده بودم و بهشون گفته بودم که من عاشقشم
حتی با پسر عمه و خانمش هم مشورت کردم
حدود یک ماه پیش
به سرم زد که از سنش خبر دار بشم
پیش خودم می گفتم که 66 هست راستش 67 هم بهش می اومد
بعد از کمک گرفتن از دوستم و یکی از خانم های توی آموزش دانشگاه فهمیدم که متولد 63 هست و من هم که 66 بودم و دیگه انگار آتیش گرفته بودم....
سه سال بزرگتر باورم نمی شد
دوست داستم که دیگه از فکرش بیام بیرون و خیلی خوشحال از این اتفاق
خلاصه....
از فهمیدنم چند ساعت که گذشت دیگه دیونه شدم
تا به حال اینطور نشده بودم
فکر فراموش کردنش دیونم می کرد
البته هنوز هیچ چیز معلوم نیست که کیا مخالف هستن شاید کسی مخالف نباشه
حتی نمی دونم خودش راضی که با یه کوچکتر از خودش ازدواج کنه؟
نوروز امسال هم که بهم زهر شده
هیچ موزیکی هم بهم آرامش نمی ده
دوست دارم با مامانم در موردش صحبت کنم ولی تا به حال حرفی نزدم
از طرف مامانم که هیچ مخالفتی نداره و اگه ببینه دختر خوبیه حتی کمکم می کنه
ولی بابام خیلی سخت گیره
اصلا نمی خوام با لج بازی بهش برسم و با خانوادم دعوا بکنم و اگه بابام راضی نشه .سعی می کنم تا راضی بشه و حتما این کار رو می کنم
من وضعیت خوبی برای ازدواج ندارم
ولی فکرش نمی زاره
لحظه ای قیدش رو می زنم
و چند لحظه بعد اشک میاد توی چشام و نمی تونم فراموشش کنم
وجودم رو پوچی فرا گرفته
من فقط راه حل می خوام....
من سرو پا عاشق هستم و این حسم رو نمی تونم باز گو کنم
24 ساعت شبانه روز رو به فکرشم و ذهنم مشغوله
حتی دیگه نمی خندم
یعنی چیزی واسه خوشحال بودن نیست
اگه هم بخندم زورکیه
قبلا زبان انگلیسی هم می خوندم که دیگه اصلا سراغش نمی رم
ویولون هم تمرین می کردم وکلاس ویولن هم می رفتم که دیگه نه کلاس می رم و نه دست به ساز می زنم
صبح ها هم ساعت 12 از خواب بیدار می شم
حالا موندم و این زندگیه نامرد
الان مشکل من اینه که سنش ازم بیشتره و من توی آرزوهام به کسی هم سن خودم فکر می کردم
من فقط کمک می خوام که یه وقت کاری نکنم که باعث پشیمونی بشه
یا به اشتباه جلو برم و چند سال بعد خودم را نفرین بکنم و
یا این عشق رو از دست بدم و یه عمر غصه بخورم که فقط به خاطر سنش از دستش دادم
جمله : دختر فراونه و حالا خیلی بچه ای ...خوره روحم شده
ممنون اگه راهنمایی کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)