سلام به همگي من محمدم 25 سالمه
حدودأ يك سال پيش تو محل كار سابقم با دختر خانمي آشنا شدم با ايشون صحبت كردم و محترمانه از ايشون تقاضاي ازدواج كردم ايشونم با كمال ميل قبول كردن طبق صحبتي كه باهم داشتيم قرار شد يه مدت با هم در ارتباط باشيم و با روحياتو اخلاقيات هم ديگه آشنا شيم تو اين مدتم ارتباط كاملا سالمو پاكي داشتيم تا اين كه 5 ماه پيش من به ايشون گفتم كه وقتش خانواده ها در جريان بزاريم من همون اوايل آشنايمون با خانوادم راجب اين مسئله صحبت كرده بودم.تو يك هفته اخلاق رفتار ايشون كاملا تغيير كردو نصبت به من خيلي سرد شد ازش پرسيدم دليل اين رفتارش چيه اونم خيلي راحت گفت كس ديگه رو دوست دار مي خواد با اون ازدواج كنه اون لحظه رو هيچ وقت فراموش نميكنم عصر جمعه بود
مأ موريت رفته بودم پالايشگاه گاز دالان تو شيراز نميدونيد واقعا چه حالي شدم تو يه شهر غريب يه بغض عجيبي راه گلومو گرفته بود معني واقعي دل شكستن درك كردم.ازش پرسيدم چرا همون اول آشنايمون نگفتي بهم گفت "عشقم تنهام گزاشتو رفت منم فكر مي كردم ازش متنفرم ولي الان ... "دقيقأ گفته خودشو اينجا نقل كردم ولي اونقدر دوسش داشتم كه بهش گفتن انشاء..
كه با هم خوشبخت شنو زندگي آرومي داشته باشن. بعد 5 ماه هنوز نتونستم با واقعيت كنار بيام همش احساس ميكنم يه روز بر مي گرده از دوستان عزيزم مي خوام كه راهنماييم كنيد از نظر روحي خيلي دارم اذيت ميشم متشكرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)