سلام، من 20 سالمه، تو شهري كه دانشگاه مي رم با كسي آشنا شدم و الان 8 ماهه كه ما عقد كرديم بخاطر بعضي مسايل در طبقه بالاي خانه خانواده شوهرم زندگي مي كنم و اين منجر به مشكلات زيادي شده.......
نامزدم تك پسر است و خيلي به خانواده اش وابسته است من دو تا خواهر شوهرم دارم كه ازدواج نكرده اند ....
مشكل اصلي من اينه كه نه شوهرم باور كرده كه متاهل شده نه خانواده اش اونا مي خوان اون مدام پيش اونا باشه ....كارهاشونو انجام بده.........باهاشون شوخي و بازي كنه........
شوهرم خيلي كار مي كنه و كمتر وقتش تو خونه است شبها كه مي ياد پيشم اغلب خسته است و حوصله نداره .........
اما وقتي هم خونه باشه طبقه پايين سرگرم با خواهراشه..........
وقتي بهش اعتراض مي كنم كه به من توجه نمي كني..........مي گه تو حسودي ...........
رابطه شوهرم با خواهراش طوريكه بعضي وقتها كنار اونا مي خوابه .......بعضي وقتها اونقد باهاشون سرگرم ميشه كه من و يادش مي ره .............
دارم مي ميرم ........الان همش حرف حرف جدايه ..........مي خواد طلاقم بده..........مي گه همش غر مي زني..........
خسته شدم...........
خانواده اش اونو خيلي به سمت خودشون كشيدند طوريكه بدون اجازه اونا هيچ كاري نمي كنه ..........
من دارم فراموش مي شم..........من تو يه شهر غريبم و از خانوادم دورم براي همين به شوهرم خيلي وابسته ام و به اون خيلي علاقه دارم.........اما اون به من توجه نمي كنه
علاقه مندی ها (Bookmarks)