سلام.بزارین کامل براتون تعریف کنم.
من 16 سالمه در ماه رمضان سال گذشته به خانه یکی از اشنایان رفتیم البته ما دو تا خوانواده باهم فامیل نیستیم.من اونجا عاشق یه دختر شدم که تمام زندگیم شده.من با اون دختر هم بازی کودکی بودیم و تو اون مهمونی چیزی به جز سلام و خداحافظ به هم دیگه نگفتیم.من واقعاً عاشق اون دختر شده بودم هر لحظه بر عشقم افزون میشد چند بار تصمیم گرفتم که بهش بگم ولی از ترس اینکه اون بره به کسی مخصوصاً پدر و مادر خودش بگه بهش نگفتم چون باعث میشد که خوانواده من بفهمند و ابروی هردو مان میرفت. تا چند ماه بعد که آنها به خانه ما آمدند و بازهم چیزی جزکلمه های سلام و خداحافظ به هم دیگه نگفتیم.از اون شب به بعد دیگه داشتم دیوونه میشدم من از ته دل دوستش داشتم وبه دلایلی که گفتم نمیتونستم بهش بگم.
دیگه زندگی داشت برام جهنم میشد نمی دونستم باید چی کار کنم.خسته شده بودم از همه دوستام بریدم و تمام زندگیم اون شده بود من اونو از بچگی میشناختم و میدونستم که دختر بسیار خوب و پاک است اون در یک خانواده مذهبی بزرگ شده است و شرایطی مثل من داره.
از هرکسی که کمک گرفتم به نتیجه ای نرسیدم
حالا که نزدیک به دوسال میگزره من هنوز عاشقشم و دوستش دارم همیشه در مورد اینده ام با اون فکر میکنم.
نمیدونم چه طور بهش بگم که مشکلی پیش نیاد و اون بفهمه که من چه قدر دوستش دارم.تا از این بلاتکلیفی راحت بشم.
از شما میخوام که کمکم کنید تا بهش بگم.
فقط نگید که باید منتظر بمونم به من بگید که چه طور بهش بگم تا مشکلی پیش نیاد ومن به بعد از این هم فکر کردم که هیچ مشکلی پیش نیاد مشکل من قدم اول است.تورو خدا کمکم کنید دیگه هیچ امیدی جز خدا وشما ندارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)