با سلام خدمت دوستان عزیزو مدیرمحترم سایت من محمد هستم 20 ساله هستم از مشهد و ماجرای عاشق شدن پر فراز و نشیب من که بر می گرده به 6 سال پیش رو بخوانید و از شما دوستان عزیز خواهش می کنم که بهترین راه حل را به من نشان بدهید
من 6 سال پیش زمانی که سال اول دبیرستان بودم با دختری اشنا شدم البته تقریبا همسایمون بودند و به تدریج که هر بار می دیدمش بیشتر بهش وابسته می شدم البته اینو بگم که هیچ رابطه ای بین ما نبود . بعد از مدتی اونم نگاه های مشکوکی می کرد و من نمی دونستم که آیا همین طوری نگاهم می کنه یا نه ؟ یه روز که پشت بام نشسته بودم اینو بگم که می تونستم اونو دقیقا از پشت بوم ببینم اون کنار خانواده اش نشسته بود و من هم از فاصله تقربیا 50 متری داشتم میدیمش و یک لحظه منو دید و متوجه من شد که پشت بام نشسته بودم و بعد از چند ساعت که خانواده اش رفتند پایین اون بلند شد و یک دست به سمت من تکان داد و من هم برای اینکه تابلو نشه فقظ یه سر کوچولو تکان دادم ولی الان چند ساله که می گذره هنوز نمی دونم که اون دست تکان دادنش برای من بود یا نه ؟
حالا ادامه داستان رو بخوتنید و من هر روز از کنار خونه شون رد می شدم و بعضی وقت ها می دیدمش و اون هم به من نگاه می کرد ولی نگاه های نمی دونم اسمشو چی بزارم فقط می تونم بگ که به من نگاه می کرد البته اون هرگز از خانه بیرون نمی امد و بعضی وقت ها بیرون می رفت با مادرش بیرون میرفت چون تابستان بود و مدرسه تعطیل بود و داستان ما با همین نگاه ها و اشارات ادامه پیدا کرد تا اینکه مدرسه باز شد دقیقا روز اول مدرسه بود که افتادم دنبالش که حرف های دلمو بهش بزنم( البته اینو بگم که ادم فوق العاده خجالتی هستم و تا حالا هم مزاحم هیچ دختری نشدم و ادم احساساتی هم نیستم و مسایل زندگیم هم منطقی برخور می کنم و در کل من ادم مثبتی هستم) ولی دیگه مجبور بودم که دنبالش راه بیفتم و حرف دلمو بهش بگم خوب که یهو پسری جلوی من سبز شد و به من گفت که چرا دنبال دخترعمه ام راه افتادی من که اولین بارم بود هول شدم و گفتم که اشتباه می کنی من دنبال کسی راه نیفتادم و بالاخره گفتگوی ما به دعوا سرانجامید و وبعد از ماجرا اون پسر رفت و همه چیز رو به خانواده من اطلاع داد و خانواده ام منو خیلی تنبیه کردند و به من گفتند که اون پسر (همونی که با من دعوا کرده بود ) دختر عمه اش خیلی دوست داره و عاشقش هست و هردوتاشون همدیگرو دوست دارند و تا چند ساله دیگه می خواد بره خواستگاریشو و از این حرف ها که خیلی خیلی ناراحت شدم ومن هم که کم کم باورم شده بود یه روز که داشت می رفت مدرسه از کنارش رد شدم و بهش گفتم خیلی بی وفایی ولی بعد ها برام مشخص شد که همه حرف هایی که اون پسره زده بود دروغ بود و هیچ نسبتی هم با هم نداشند اون پسر هم هر روز دنبالش می کرد ولی تا اونجا بدونم هیچ وقت اون به پسره محل نمیزاشت و بعد از مدت هام اون پسره دیگر دنبالش راه نمی افتاد
یه روز دنبالش کردم که باهاش حرف بزنم و بابات اون حرفی که زدم ازش معذرت خواهی کنم و حرف دلمو بهش بگم که چقدر دوستش دارم رفتم جلو و باهاش سلام کردم و گفتم خوبی و اون فقط با سر جواب سلامو مو می داد منم که قلبم داشت تند تند می زد و دست و پای خودمو گم کرده بودم و نمی دونستم چی بگم و لال شده بود و یهو گفتم انشالله برای بعد همه چیز رو می گم و وقتی داشتم می رفتم یهو بهم گفت که چقدر بی تربیت و از بابت این حرفش خیلی ناراحت شدم و یه هفته مریض شدم و به مدرسه هم نرفتم و روز به روز علاقه من به اون بیشتر می شد و من دیگه جرات نکردم برم جلو و حرفمو بهش بزنم و همینطوری من داشتم می سوختم می ساختم و هر روز دنبالش می کردم و و تنها دلخوشیم این بود که هر روز می بینمش و چند سالی گذشت و من حالا شده بوم عاشق ترین پسر دنیا و هر جا میرفتم تو خیالم اون می دیدم و اون شده بود بت من و اندازه جونم دوستش داشتم ولی متاسفانه عشق من یه طرفه بود البته بعد از مدتها فهمیدم که یک سال از من بزرگتره ولی به حال من فرق نمی کرد چونمن با تمام وجودم عاشقش بودم و تا اینکه با یکی از دختر های فامیل که خیلی باهاش راحت بودم قصه چند ساله عاشقیمو براش تعریف کردم و ازش خواستم که خودشو بهش نزدیک کنه و بعدا باهاش حرف بزنه و بعد از مدتی دختر فامیلمون بهش نزدیک شد و مثل دو تا دوست شدند ولی نمی دونست که از اقوام منه و بعد از مدتی از دختر فامیلمون ازش خواهش کردم که داستان زندگی رو براش تعریف کنه و اون رفت و باهاش حرف زد و ولی گفت نه البته یا حرف هایی زده بود مثل اینکه چرای برای من خودشو این جوری کرده و من می ترسم ازداداشم و .... و من بابات این نه گفتنش خودکشی کردم ولی متاسفانه از خودکشی نجات یافتم . ولی باز هم من این حرف ها به گوشم نرفت و باز هم اتش عشقم روز به روز نسبت به اون بیشتر شده بود و البته نمی دونم چطوری احساسم بنویسم که تا باور کنید من چه قدر اونو دوست دارم ولی به هر حال من نزدیک به هفت ساله که به پایش نشسته ام و خواهم نشست و تموم زندگیم رو به پایش باختم من نزدیک به 3 سال از درس دور موندم و لان اون ترم دوم دانشگاه رو می گذرنه البته در شهر خودمون ولی من هنوز به دانشگاه نرفتم و شاید من چند ماه دیگه رفتم دانشگاه اونم دانشگاه ازاد. اینو بگم که اون دختر فوق العاده محترم ، زیبا و پاکی هستش و تنها قصد من ازدواج با اون هستش ( البته تا چند سال اینده که دانشگاه مو تموم کنم و ........) و هیچ قصد دیگری نسبت به او نداشتمو و ندارم و می خواهم یه بار دیگه دختر فامیلمونو پیشش بفرستم و با جدیت باهاش حرف بزنه و بهش بگه که دو تایی تلفنی با هم حرف بزننید و اگر باز هم جواب نه داد باز هم تا اخر عمر عاشقش خواهم ماند و هرگز از یادش نخواهم برد البته نمی دونم کار درستی می کنم که دختر فامیلمون پیشش بفرستم یا نه و از شما دوستان عزیز که این داستان بلند تا اخرش خوندید ممنوم واز شما خواهش می کنم که بهترین راه را برای من نشان دهید ولی هرگز نگویید که مستقیم باهاش حرف بزن چون به دلایلی دیگه نمی تونم خدا نگهدار برایم دعا کنید
یا علی
علاقه مندی ها (Bookmarks)