واقعا نمی دونم دیگه باید چکار کنم که پدر و مادر من باور کنن که من ازدواج کردم و دیگه دختر کوچولوی نازنازی اونا نیستم . باور کنن که من بعد دیگه ای از زندگیم شروع شده و تعهد به یه زندگی دیگه ای رو دارم . باور کنن که من دیگه نباید مثل زمانی که دختر توی خونه بودم نباید رفتار کنم . اونا توقع دارن که من اگه جایی میرم با همسرم خبر داشته باشن . من دوست ندارم این کاررو بکنم . دیروز خیر سرمون با همسرم رفتیم سینما ، ما هروقت که بیرون میریم چراخ حال رو روشن میزاریم ما توی سینما گوشی موبایلامون رو خاموش کردیم تا مزاحم کسی نباشیم . از قضا اون رو هم عصر برادر ما میاد خونمون وقتی که زنگ میزنه میبینه که کسی دررو باز نمی کنه ولی چراغ روشنه . ایشون میاد خونه و به پدر و مادرم میگه که رفتنم خونه مریم اینا زنگ زدم کسی در رو باز نکرده ولی چراغشون روشنه . آقا اینا به موبایل ما زنگ میزنن میبینن که خاموشه . خلاص ما از سینما اومدیم بیرون گوشیمون رو روشن کردیم که زنگ خورد . برادرم پشت تلفن گفت کجایین من هم که شاد و خوشحال از فیلمی که دیدم گفتم جات خالی سینما بودیم و آقا هرچی دلشون خواست به ما گفتن چرا گوشیتون خاموشه ما دلمون هزار راه رفت و از این حرفا من هم گفتنم ما که بیرون میریم که نباید به شما بگیم ( با عصبانیت تمام ). الان پدرم زنگ زد شرکت من هم گفتم که باباجون شما باید قبول کنید که من دیگه بچه نیستم هرجا هم برم با شوهرم میرم . بهش گفتم اومدیم و من توی یه شهر دیگه بودم و همین اتفاق می افتاد اونوقت شما باید شال و کلاه میکردین می اومدین اونجا . بالاخره هرجا بودم شمارتون روی تلفن افتاده بود بهتون زنگ میزدم .
واقعا نمیدونم باید چکار کنم شما بگید چطوری بهشون بفهمون که من دیگه بزرگ شدم و شوهر دارم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)