سلام
وقت بخیر !
من و سعید 21 سالمون هست ، از 3 سال پیش باهم از طریق اینترنت آشنا شدیم و بعد همدیگه رو دیدیم ، 3 ماهی بعد از اشناییمون به طور اتفاقی پدر من با خبر شد و به کلی رابه امان را قطع کرد ، بابا خیلی از من قول ها گرفت ... بعد از حدود یک سال ما دوباره ارتباطمون و شروع کردیم ؛ خانوادهی سعید باخبر بودن ولی خانواده ی من نه ، هر دو فوق دیپلممون رو گرفته ایم ، سعید قراره براه سربازی و بعد ادامه تحصیلش رو بده و من اگه خدا بخواد از همین بهمن میرم کارشناسی بخونم ؛ خانواده ی من کاملا با دوستیه دختر و پسر مخالفند ؛ و من پنهان از خونواده ام با سعید رابطه دارم از طریق تلفن وبلاگ و دیدار ، یک بار هم دست هم رو گرفتیم ؛ البته تو این مدت مادرم یکی دوباری شک کرده بهم و همچنین خواهر کوچیکم که خیلی ازم ناراحت شدند ، من و سعید خیلی خیلی همدیگه رو دست دارم و قصد ازدواج داریم ؛ ولی حالا خیلی زوده برامون و شرایطش فراهم نیست ، می خوام ر دو درسمون رو تموم کرده و جای خوبی استخدام بشیم و بعد برای به هم رسیدنمون اقدام کنیم ، البته ناگفته نمونه که ما فاصله ی مکانی تقریبا زیادی از هم داریم ( حدود 1000 کیلومتر ) ، سعید چند بار بهم گفته که مادرش می خواد خونمون زنگ بزنه که با مادر من صحبت کنن ولی من اسرار کردم و قبول نکردم ،سعید خیلی دلش می خواد که زودتر به م برسیم ، من میگم یه کاری باید کنیم ، با اینکه خیلی برای خودم سخته ولی بهش گفتم بیا یه مدت از هم دور باشیم که بهتر بتونیم فکر کنیم ولی بی تابی کرده و نشده این کارو کنیم ( قبولم نمیکنه ) خودش و مادرش میگن فقط صـــبر، زمان خودش خیلی چیزا رو حل میکنه ولی من میگم باید یه کاری هم بکنیم تو این مدت یه فکری یه چیزی که امیدوارترمون کنه مارو به موافقت خانواد ام ،به سعید گفتم که من قبلش بایس ارشدم رو بگیرم بعد ؛ شاید اون موقع خونه خیال نکنن که دیگه بچه ام و تصمیم بچه گانه ای گرفتم ؛ حتی فکر اینکه یه روز از سعید جدا میشم به همم میریزه ، با حرفای ناامیدکنندهام سعید رو هم خیلی ناراحتش می کنم ؛ نمیدونم واقعا دیگه نمدونیـــــم چکار باید کنیم
علاقه مندی ها (Bookmarks)