به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 09 فروردین 88 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1387-9-22
    نوشته ها
    46
    امتیاز
    3,601
    سطح
    37
    Points: 3,601, Level: 37
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 49
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    +راهنمایی:داستان عشق فراموش شده

    سلام دارم خدمت همه دوستان
    م دختر 24 ساله:
    من قبلآ توی همین تالار مشکلی که داشتم رو مطرح کردم و با کمک عزیزان تونستم مهمترین تصمیم زندگیم رو که به درست بودنش ایمان دارم بگیرم.و حالا هم راضی هستم.میخوام دوباره داستانم رو خیلی خلاصه تعریف کنم: حدود دو سه ماه قبل من سر دوراهی بدی مونده بودم.بین یه عشق دوساله که بد بودنش و دروغگوییش برام ثابت شده بود:دو سال منتظرش مونده بودم ولی جز ابراز عشق فوق العاده از یه طرف و دست دست کردناش از طرف دیگه داشت دیوونه ام میکرد.
    بد اخلاقی ها و رفتار بدش هم دیگه بهتره نگم ولی من هیچ یک از این ایرادات رو نمیدیدم و بی چشم داشتی عاشقش بودم.و حاظر بودم براش بمونم.اما یواش یواش متوجه شدم که اون خیلی رفتاراش بچه گانه ست و برای به دست اوردن من که به گفته خودش عاشقم بود هیچ اقدام مهمی نمیکرد و حتی بعد از یه مدس رفتارش باهام سرد شد و اینقدر بهش غر زدم که یکدفعه باهام قطع رابطه کرد و مدت 5 ماه رو هیچ تماسی باهام نمیگرفت .فقط وقتی من زنگ میزدم بازهم ابراز علاقه میکرد و ازم میخواست که منتظرش بمونم و یک سال مهلتش رو تمدید کرد.
    اما میگفت که مشکلی دارم و صلاح میدونم تا وقتی که میام ارتباط نداشته باشیم.تا اینکه موبایلش به مدت 3 ماه قطع شد و هیچ هیچ زنگی به من نزد.خدا میدونه که من توی اون 8 یا 9 ماه چه کشیدم.داغون شدم.دوستش داشتم و باورم نمیشد اینجور همه چیو فراموش کرده باشه.تو اون شرایط با یواش یواش خودم رو پیدا کردم و به خودم گفتم که نه دیگه فایده نداره خیلی زیاد بهش فرصت دادم و حالا اون خودش سرد شده و فکر کردن بهش بدتر عذابم میده.باید به فکر خودم و زندگیم باشم کتابام رو جمع کردم و شروع کردم به درس خوندن و کلی برنامه برای تعویض روحیه ام چیدم خیلی برام سخت بود اما دیگه کم کم داشتم بی خیالش میشدم.از شبهایی که تا صبح گریه میکردم میتونم یه شاهنامه بنویسم اما با همه این حرفا دلم پیشش بود و قول هاش رو تو ذهنم مرور میکردم و امیدوار بودم برگرده و به یکسال وقتی که ازم خواسته بود عمل کنه.
    توی اون وضع خیلی خواستگارای خیلی از اون بهتر رو رد کردم.تعریف نشه من خدا رو شکر از یه خانواده خوب ظاهر خوب و حتی میشه گفت زیبا تحصیلات دانشگاه و ... برخوردارم که باعث میشد خواستگارای خیلی خوبی داشته باشم.ضمن اینکه از لحاظ ادب و متانت هم توخیلی ها از فامیل الگوو زبانزد هستم.ناگفته نماند من خودم رو برای ازدواج اماده نیدیدم چون هم دانشجو بودم هم باید اول صبر میکردم تا حداقل اون یک سال بگذره که به اون قول داده بودم تا حداقل اگه با کس دیگه ازدواج کردم حجت رو اول بر خودم تمام کرده باشم.
    خلاصه اوضاع همینطور میگذشت و من داشتم حتی به اینکه به کس دیگه فکر کنم و با چشم باز به خودم و اینده ام برسم و به خوشبختی و ازدواجی منطقی فکر کنم.و زمان گذشت تا اینکه من درسام داشت تمام میشد و اون هم تو نظرم خودش رو به اندازه کافی خراب کرده بود و حالا که داشتم از دور داستان رو مرور میکردم و منطقی تر شده بودم میدیدم که ما اصلآ مناسب هم نبودیم ضمن اینکه یک سری دروغهاش هم برام برملا شده بود.
    توی همون اوضاع خواستگاری اومد که از هر نظر مناسب بود داشت فوق لیسانس میخوند و شرایط مالی و کاری و ظاهری خوبی داشت و میدونستم که خیلی هم منو دوست داره ولی مردد و دودل بودم ولی تو همون روزها بود که یارو عشق قدیمی یکدفعه زنگ زد و بازهم ازم خواست که براش بمونم.
    اما این بار توی صداش یه اندوه و تردید بود که خودشم گفت که افسرده شده و حالش خیلی بده دلم براش سوخت و دوستش هم داشتم هنوز تو دلم بود اما اون حرفایی که ازش انتظار داشتم رو نشنیدم بازهم سعی کردم عاقل باشم و موضوع خواستگارم رو گفتم بازهم ازم وقت خواست و من گفتم که نه وقتی مونده و نه دیگه تو برام قابل اعتمادی ولی بازم یه مدت وقت دادم که هیچ نتیجه ای نداد.کلی حرف زدیم:از عشقمون از اینده و کلی هم باهاش دعوا کردم اما اون پشیمون بود و دوستم داشت و در عین حال میگفت بازم نمیتونم بیام و تو باید برام منتظر بمونی.
    اما غرور بدش سر جاش بود میگفت همینه که هست.گریه کردم گفت حوصله گریه کردنتو ندارم فقط دلم میخواد مثل گذشته باشیم وخوش باشیم ولی معلوم نیست کی بیام.میگفت کار معافی از خدمتم درست شده کارو بارم هم خوبه اما هنوز نمیتونم بیام.و وقتی که منم از مشکلات خودم براش گفتم:گفتم مامانم جریان تو رو میدونه و ابروم رفته فکر میکنه واسه تو وایسادم و بدی هاش رو بهش یاد اور شدم و دروغهاش رو متذکر شدم(اینکه گفته بود باباش همه چیو میدونه ولی فهمیدم که نمیدونست)خودش کم کم پذیرفت و گفت که اره من ارزش تو رو ندارم و برو به زندگیت برس امیدوارم که خوشبخت بشی.
    میگفت من خیلی مشکلات دارم و به درد تو نمیخورم و.....و حتی گفت که من به تو خیانت کردم و عاشق کس دیگه ای شدم ولی اون تصادف کرد و مرد و من پشیمونم(بعدها متوجه شدم این دروغ رو گفته تا من دلم ازش سیاه بشه)و....تا اینکه من تصمیم کبری رو گرفتم و هرچه بغض تو دلم بود سرش خالی کردم و گفتم که همه چیز تموم شد و از فردا موبایل من خطش عوض میکنم و گفتم که بخشیدمت از ته دل(چون دلم براش سوخت میگفت امیدی به ادامه زندگی نداره و داره میره خارج از کشور) و به خواستگارم جواب مثبت دادم و البته برای ازشون هم وقت خواستم به بهانه مشکل برادرم که قراره زن بگیره و سرمون شلوغه تا این مدت روحیه ام رو به دست بیارم و اماده پذیرش یه مرد دیگه تو زندگیم رو پیدا کنم............................................ ....................
    حالا دیگه اون روزها گذشته من به درستی کاری که کردم ایمان دارم مخصوصآ اینکه دروغهایی ازش برام ثابت شده که بخشودنی نیست:مثلآ اینکه اون از دانشگاه اخراج شده و اصلآ دانجو نبوده و یا اینکه اون سنش نه تنها از من بیشتر نبوده بلکه کمتر بده و...و خوشحالم که خداوند مهربون اون قدرت رو به من داد که با غلبه مقطعی بر احساسم تصمیمی بگیرم که اینده ام و خوشبختیم رو تضمین کنه.حالا دیگه خواستگاری که داشتم نامزدم حساب میشه و جدآ دوستش دارم و اون خیلی زیاد تر از من دوستم داره.اما دوتا مشکل دارم
    :وقتی گذشته ام یادم میاد خیلی ناراحت میشم و عذاب و جدان اعصابم رو به هم میریزه و باعث میشه از خیلی چیزا که باید لذت ببرم نبرم.از اینکه نوازشم کنه لذت میبرم و احساس راحتی عجیبی پیشش میکنم اما وقتی یاد کارهایی که در گذشته ام کردم نمیتونم به نامزدم تمرکز کنم و همه قلب و احساسم رو بهش بدم فکر میکنم کمی زمان میبره ولی خیلی اعصابم خرد میشه کاش یه پاک کن بود که همه خاطراتم رو پاک میکردم:وقتی اون به ذهنم میاد هیچ احساسی ندارم دلم هم اصلآ براش تنگ نمیشه و یکذره هم حسرت نرسیدن بهش رو نمیخورم اما از خودم بدم میاد
    یکی هم اینکه من نامزدم رو دوست دارم اما نمیتونم بهش بگم ابراز احساسات خیلی برام سخته.اون روزی چند بار به من زنگ میزنه من اما دوس دارم بزنم و از حرف زدن باهاش خوشحال میشم اما بدم میاد بزنم احساس میکنم از غرورم کم میشه چه کار کنم ؟میترسم به زندگیم لطمه بخوره

  2. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: راهنمایی:داستان عشق فراموش شده

    عزیزم، کار عاقلانه ای کردی. اما این طبیعیه که خاطرات گذشته ات به یادت بیاد، اما عذاب وجدانی که شما داری باید یه جوری حل بشه، چون توی زندگی جدیدت و احساسی که به همسرت داری تأثیر گذار خواهد بود. ازت یه خواهشی دارم، یک روز که تنها بودی و کاملا فرصت داشتی و مطمئن بودی که کسی خلوتت رو به هم نمی زنه یک جای آروم بنشین، طوری که کاملا بتونی تمرکز داشته باشی، بعد به خودت فکر کنی، از همون بچگی تا به الان، هر کاری که کردی و باعث شده که از دست خودت ناراحت بشی، باعث شده دیگران رو ناراحت کنی و ... به یاد بیار، به هر کدوم که رسیدی سعی کن خودت رو ببخشی، تا خودت رو نبخشدی ازش رد نشو شاید چند ساعت وقتت رو بگیره اما اونقدر بهت آرامش میده که متوجه گذر زمان نمی شی، بعد از اینکه کاملا خودت رو بخشیدی سعی کن اطرافیانت رو یک یک به خاطر بیاری، و همونطور که خودت رو بخشیدی همه اونها رو ببخش... باور کن خیلی بهت کمک می کنه، آرامش می گیری و دیگه یاد آوری خاطرات گذشته باعث عذابت نمیشه و فقط به عنوان قسمتی از زندگیت و تجربه هات بهشون نگاه می کنی.
    در مورد ابراز علاقه هم عجله نکن، اما سعی کن که بتونی راحت بشی، ابراز علاقه ربطی به غرور نداره عزیزم، اون چیزی که به غرور ضربه میزنه گدایی عشق هست. پس سعی کن خیلی متعادل و آرام این کار رو شروع کنی. توی همین تالار آقایونی هستن که از ابراز علاقه نکردن خانمهاشون شکایت دارن، میتونید مطالب اونها رو هم بخونید.

  3. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 24 اردیبهشت 88 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1387-10-17
    نوشته ها
    57
    امتیاز
    3,707
    سطح
    38
    Points: 3,707, Level: 38
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 93
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    2

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: راهنمایی:داستان عشق فراموش شده

    سلام
    به نامزدتون در مورد اون آقا حرفی زدید؟آیا میتونید بهش بگین؟جنبشو داره؟اگه بهش بگین اون میتونه خیلی کمکتون کنه البته اگه واقعاً عاشقتونه و تعصب زیادی نداره!

  4. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 09 فروردین 88 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1387-9-22
    نوشته ها
    46
    امتیاز
    3,601
    سطح
    37
    Points: 3,601, Level: 37
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 49
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: راهنمایی:داستان عشق فراموش شده

    خاک به سرم همین دیشب یارو دوباره زنگ زده با التماس میخواد نامزدم رو جواب کنم.گفت که امروز میاد حالا چکار کنم تهدید هم میکنه

  5. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 اردیبهشت 88 [ 10:18]
    تاریخ عضویت
    1387-8-05
    نوشته ها
    477
    امتیاز
    6,023
    سطح
    50
    Points: 6,023, Level: 50
    Level completed: 37%, Points required for next Level: 127
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    41

    تشکرشده 45 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: راهنمایی:داستان عشق فراموش شده

    دوست عزيز در مورد پارگراف اخري كه نوشته بوديد آدم رو ياد دخترهاي 18 ساله ميندازيد.اين حرفها چيه كه ميزني؟به نامزدت زنگ بزن و روزهاي گذشته رو فراموش كن.
    بهتره كه در مورد اين آقا به طور كامل قضيه رو به نامزدت بگي هر چند يه كم ديره اما بازم .......... اگه يه زماني نامزدت بفهمه ميدوني در موردت چي فكر ميكنه.در مورد تهديد اين آقا هم بهتره توجه نكني و تنها از خونه بيرون نري.ضمنا خطت رو هم عوض كن.
    موفق باشي

  6. #6
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: راهنمایی:داستان عشق فراموش شده

    عزیزم اون آقا هیچ کاری نمی تونه بکنه، اگه فکر می کنی امکانش هست با نامزدت درباره اون صحبت کن و همونطور که طراوت عزیز گفت خطت رو عوض کن. نگران چیزی نباش ..

  7. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 09 فروردین 88 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1387-9-22
    نوشته ها
    46
    امتیاز
    3,601
    سطح
    37
    Points: 3,601, Level: 37
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 49
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: راهنمایی:داستان عشق فراموش شده

    به خدا دارم دیونه میشم.به نظر شما اگه به نامزدم بگم بدش نمیاد.هر مردی غیتش اجازه نمیده.......
    تازه متآسفانه نامزدم با اون اقا فامیل دور هستن و امکان برخوردشون وجود داره

  8. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 09 فروردین 88 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1387-9-22
    نوشته ها
    46
    امتیاز
    3,601
    سطح
    37
    Points: 3,601, Level: 37
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 49
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: راهنمایی:داستان عشق فراموش شده

    اخه من و اون اقا خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و خیلی به هم نزدیک بودیم.گاهی میرفتیم بیرون و دست هم رو میگرفتیم در این حدود و از مسایل زناشویی هم حتی حرف زده بودیم.میترسم.ما احرفامون رو زده بودیم حالا مثل بختک افتاده رو زندگیم.به نظر شما خاک از این بدتر میریزه سر ادم.بابا من یه غلطی کردم تو زندگیم عاشق شدم باید تا اخر عمرم تاوان پس بدم؟خدایا کمکم کن

  9. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 اردیبهشت 88 [ 10:18]
    تاریخ عضویت
    1387-8-05
    نوشته ها
    477
    امتیاز
    6,023
    سطح
    50
    Points: 6,023, Level: 50
    Level completed: 37%, Points required for next Level: 127
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    41

    تشکرشده 45 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: راهنمایی:داستان عشق فراموش شده

    دوست خوبم بازم ميگم به نامزدت بگو.
    اين آقا از شما عكس داره؟رابطه جنسي كه نداشتيد؟اگه جواب نه ترسي نداره چون هر مردي باشه ميدونه زنش قبل از ان ممكنه با يه نفر ديگه دوستي رو تجربه كرده باشه.
    من 6 سال با يه پسر كه فاميل بود دوست بودم عاشق هم بوديم و همه ما رو به چشم نامزد ميديدن به جزءمادر ايشون!!! كه متاسفانه همه چي بهم خورد دوسش داشتم و دارم و خواهم داشت اما الان به عنوان يه عشق قديمي.خوشبختانه رابطمون اونقدر هم سالم بود كه الان شرمي نيست اگه بخوايم چشم به چشم بشيم
    به شايان((شوهرم)) روز اول همه چي رو گفتم چون به اين معتقدم ماه زير ابر نميمونه و واي به اون روزي كه زمان رسوايي برسه.

  10. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: راهنمایی:داستان عشق فراموش شده

    عزیزم، اگه بخوای این موضوع رو مخفی نگهداری شاید همیشه مجبور باشی با ترس زندگی کنی، مجبور بشی دروغ بگی. عزیزم نحوه گفتنت به همسرت خیلی مهمه، مجبور نیستی همه چیز رو با جزئیات براش تعریف کنی. مخصوصا اگه با هم فامیل هستن و امکان داره که این قضیه یه جور دیگه و با یک کلاغ چهل کلاغ به گوش نامزدتون برسه. خودتو به خدا بسپار، تا اونجایی که لازمه به همسرت بگو و بهش بگو که به کمکش احتیاج داری و اونو دوست خودت میدونی و ...


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. راهنمایی : حس عجیب در اینستاگرام
    توسط mehrdad1388 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: دوشنبه 20 اردیبهشت 95, 01:45
  2. پاسخ ها: 16
    آخرين نوشته: شنبه 25 شهریور 91, 14:03
  3. داستان اشنایی من
    توسط vistacali در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: پنجشنبه 31 فروردین 91, 23:11
  4. روش هایی برای کاهش استرس در محیط کار
    توسط hopegirl در انجمن اضطراب و استرس
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: دوشنبه 27 آبان 87, 01:25

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 15:29 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.