سلام دارم خدمت همه دوستان
م دختر 24 ساله:
من قبلآ توی همین تالار مشکلی که داشتم رو مطرح کردم و با کمک عزیزان تونستم مهمترین تصمیم زندگیم رو که به درست بودنش ایمان دارم بگیرم.و حالا هم راضی هستم.میخوام دوباره داستانم رو خیلی خلاصه تعریف کنم: حدود دو سه ماه قبل من سر دوراهی بدی مونده بودم.بین یه عشق دوساله که بد بودنش و دروغگوییش برام ثابت شده بود:دو سال منتظرش مونده بودم ولی جز ابراز عشق فوق العاده از یه طرف و دست دست کردناش از طرف دیگه داشت دیوونه ام میکرد.
بد اخلاقی ها و رفتار بدش هم دیگه بهتره نگم ولی من هیچ یک از این ایرادات رو نمیدیدم و بی چشم داشتی عاشقش بودم.و حاظر بودم براش بمونم.اما یواش یواش متوجه شدم که اون خیلی رفتاراش بچه گانه ست و برای به دست اوردن من که به گفته خودش عاشقم بود هیچ اقدام مهمی نمیکرد و حتی بعد از یه مدس رفتارش باهام سرد شد و اینقدر بهش غر زدم که یکدفعه باهام قطع رابطه کرد و مدت 5 ماه رو هیچ تماسی باهام نمیگرفت .فقط وقتی من زنگ میزدم بازهم ابراز علاقه میکرد و ازم میخواست که منتظرش بمونم و یک سال مهلتش رو تمدید کرد.
اما میگفت که مشکلی دارم و صلاح میدونم تا وقتی که میام ارتباط نداشته باشیم.تا اینکه موبایلش به مدت 3 ماه قطع شد و هیچ هیچ زنگی به من نزد.خدا میدونه که من توی اون 8 یا 9 ماه چه کشیدم.داغون شدم.دوستش داشتم و باورم نمیشد اینجور همه چیو فراموش کرده باشه.تو اون شرایط با یواش یواش خودم رو پیدا کردم و به خودم گفتم که نه دیگه فایده نداره خیلی زیاد بهش فرصت دادم و حالا اون خودش سرد شده و فکر کردن بهش بدتر عذابم میده.باید به فکر خودم و زندگیم باشم کتابام رو جمع کردم و شروع کردم به درس خوندن و کلی برنامه برای تعویض روحیه ام چیدم خیلی برام سخت بود اما دیگه کم کم داشتم بی خیالش میشدم.از شبهایی که تا صبح گریه میکردم میتونم یه شاهنامه بنویسم اما با همه این حرفا دلم پیشش بود و قول هاش رو تو ذهنم مرور میکردم و امیدوار بودم برگرده و به یکسال وقتی که ازم خواسته بود عمل کنه.
توی اون وضع خیلی خواستگارای خیلی از اون بهتر رو رد کردم.تعریف نشه من خدا رو شکر از یه خانواده خوب ظاهر خوب و حتی میشه گفت زیبا تحصیلات دانشگاه و ... برخوردارم که باعث میشد خواستگارای خیلی خوبی داشته باشم.ضمن اینکه از لحاظ ادب و متانت هم توخیلی ها از فامیل الگوو زبانزد هستم.ناگفته نماند من خودم رو برای ازدواج اماده نیدیدم چون هم دانشجو بودم هم باید اول صبر میکردم تا حداقل اون یک سال بگذره که به اون قول داده بودم تا حداقل اگه با کس دیگه ازدواج کردم حجت رو اول بر خودم تمام کرده باشم.
خلاصه اوضاع همینطور میگذشت و من داشتم حتی به اینکه به کس دیگه فکر کنم و با چشم باز به خودم و اینده ام برسم و به خوشبختی و ازدواجی منطقی فکر کنم.و زمان گذشت تا اینکه من درسام داشت تمام میشد و اون هم تو نظرم خودش رو به اندازه کافی خراب کرده بود و حالا که داشتم از دور داستان رو مرور میکردم و منطقی تر شده بودم میدیدم که ما اصلآ مناسب هم نبودیم ضمن اینکه یک سری دروغهاش هم برام برملا شده بود.
توی همون اوضاع خواستگاری اومد که از هر نظر مناسب بود داشت فوق لیسانس میخوند و شرایط مالی و کاری و ظاهری خوبی داشت و میدونستم که خیلی هم منو دوست داره ولی مردد و دودل بودم ولی تو همون روزها بود که یارو عشق قدیمی یکدفعه زنگ زد و بازهم ازم خواست که براش بمونم.
اما این بار توی صداش یه اندوه و تردید بود که خودشم گفت که افسرده شده و حالش خیلی بده دلم براش سوخت و دوستش هم داشتم هنوز تو دلم بود اما اون حرفایی که ازش انتظار داشتم رو نشنیدم بازهم سعی کردم عاقل باشم و موضوع خواستگارم رو گفتم بازهم ازم وقت خواست و من گفتم که نه وقتی مونده و نه دیگه تو برام قابل اعتمادی ولی بازم یه مدت وقت دادم که هیچ نتیجه ای نداد.کلی حرف زدیم:از عشقمون از اینده و کلی هم باهاش دعوا کردم اما اون پشیمون بود و دوستم داشت و در عین حال میگفت بازم نمیتونم بیام و تو باید برام منتظر بمونی.
اما غرور بدش سر جاش بود میگفت همینه که هست.گریه کردم گفت حوصله گریه کردنتو ندارم فقط دلم میخواد مثل گذشته باشیم وخوش باشیم ولی معلوم نیست کی بیام.میگفت کار معافی از خدمتم درست شده کارو بارم هم خوبه اما هنوز نمیتونم بیام.و وقتی که منم از مشکلات خودم براش گفتم:گفتم مامانم جریان تو رو میدونه و ابروم رفته فکر میکنه واسه تو وایسادم و بدی هاش رو بهش یاد اور شدم و دروغهاش رو متذکر شدم(اینکه گفته بود باباش همه چیو میدونه ولی فهمیدم که نمیدونست)خودش کم کم پذیرفت و گفت که اره من ارزش تو رو ندارم و برو به زندگیت برس امیدوارم که خوشبخت بشی.
میگفت من خیلی مشکلات دارم و به درد تو نمیخورم و.....و حتی گفت که من به تو خیانت کردم و عاشق کس دیگه ای شدم ولی اون تصادف کرد و مرد و من پشیمونم(بعدها متوجه شدم این دروغ رو گفته تا من دلم ازش سیاه بشه)و....تا اینکه من تصمیم کبری رو گرفتم و هرچه بغض تو دلم بود سرش خالی کردم و گفتم که همه چیز تموم شد و از فردا موبایل من خطش عوض میکنم و گفتم که بخشیدمت از ته دل(چون دلم براش سوخت میگفت امیدی به ادامه زندگی نداره و داره میره خارج از کشور) و به خواستگارم جواب مثبت دادم و البته برای ازشون هم وقت خواستم به بهانه مشکل برادرم که قراره زن بگیره و سرمون شلوغه تا این مدت روحیه ام رو به دست بیارم و اماده پذیرش یه مرد دیگه تو زندگیم رو پیدا کنم............................................ ....................
حالا دیگه اون روزها گذشته من به درستی کاری که کردم ایمان دارم مخصوصآ اینکه دروغهایی ازش برام ثابت شده که بخشودنی نیست:مثلآ اینکه اون از دانشگاه اخراج شده و اصلآ دانجو نبوده و یا اینکه اون سنش نه تنها از من بیشتر نبوده بلکه کمتر بده و...و خوشحالم که خداوند مهربون اون قدرت رو به من داد که با غلبه مقطعی بر احساسم تصمیمی بگیرم که اینده ام و خوشبختیم رو تضمین کنه.حالا دیگه خواستگاری که داشتم نامزدم حساب میشه و جدآ دوستش دارم و اون خیلی زیاد تر از من دوستم داره.اما دوتا مشکل دارم
:وقتی گذشته ام یادم میاد خیلی ناراحت میشم و عذاب و جدان اعصابم رو به هم میریزه و باعث میشه از خیلی چیزا که باید لذت ببرم نبرم.از اینکه نوازشم کنه لذت میبرم و احساس راحتی عجیبی پیشش میکنم اما وقتی یاد کارهایی که در گذشته ام کردم نمیتونم به نامزدم تمرکز کنم و همه قلب و احساسم رو بهش بدم فکر میکنم کمی زمان میبره ولی خیلی اعصابم خرد میشه کاش یه پاک کن بود که همه خاطراتم رو پاک میکردم:وقتی اون به ذهنم میاد هیچ احساسی ندارم دلم هم اصلآ براش تنگ نمیشه و یکذره هم حسرت نرسیدن بهش رو نمیخورم اما از خودم بدم میاد
یکی هم اینکه من نامزدم رو دوست دارم اما نمیتونم بهش بگم ابراز احساسات خیلی برام سخته.اون روزی چند بار به من زنگ میزنه من اما دوس دارم بزنم و از حرف زدن باهاش خوشحال میشم اما بدم میاد بزنم احساس میکنم از غرورم کم میشه چه کار کنم ؟میترسم به زندگیم لطمه بخوره
علاقه مندی ها (Bookmarks)