با سلام و خسته نباشید
نمیدونم باید از کجا شروع کنم واسه همین ببخشید اگه درهم ورهمه و طولانیه ، میخوام از کل ماجرا با خبر بشین تا بهتر کمکم کنین.
راستشو بخواین اسمم محمد و 23 سالو خورده ای سنمه
مشکلم هم ... ، واقعاً نمیدونم چیه ،
بزار از اینجا شروع کنم :
حدوداً یک سال پیش مطمئن شدم که از یه دختری به اسم رویا ( دختر عموم که 6 سال ازم کوچکتره )
خوشم میاد ( البته خیلی وقت بود که دوستش داشتم ولی یه جورایی یک سال پیش موضوع واسم جدی
شده بود ) نه اینکه بخوام باهاش دوست بشم، میخواستم اگه بشه باهاش ازدواج کنم، واسه
همین با توجه به اینکه آدم خجالتی هستم تصمیم گرفتم شمارهشو هرجوری شده گیر بیارم و بهش
اس ام اس یدم و احساسمو واسش بگم و ببینم نظر اون نسبت به من چیه،
با هر زحمتی بود تونستم شمارشو از تو گوشی دادشش نگاه کنم و حفظش کنم ، بعد از چند روز بهش
اس ام اس دادم ( با اینکه واسم خیلی سخت بود ) و احساسمو نسبت بهش گفتم ،
بهش گفتم که بنا به دلایلی ازش خوشم میاد و دوستش دارم و میخوام اگه موافق باشه باهاش ازدواج کنم
اونم گفت: نه میگم آره نه میگم نه، فعلاً هم زوده که بخواد در این باره تصمیم بگیره و فعلاً قصد ازدواج نداره
منم با توجه به اینکه دوستش داشتم و نمیخواستم از دستش بدم گفتم: نمیخوام الان جوابمو بدی یه
چند وقتی خوب فکر کن، اگه جوابت مثبت باشه حاضرم تا هر وقتی که بخوای واست صبر کنم حتی اگه
10 سال طول بکشه.
اونم چون اصرار منو دید و دید که یه دل نه صد دل عاشقش شدم قبول کرد که در این رابطه فکر کنه.
منم چون نمیخواستم این موضوع پخش بشه (بخاطر خیلی از دلایل ) بهش گفتم خواهشن این موضوع
پیش خودمون باشه و با کسی در این رابطه حرفی نزن. اونم قبول کرد و گفت باشه.
این گذشت و بعد از یک هفته که مثل همیشه سرم به کار خودم گرم بودو از همه دنیا بی خبر دیدم برادرم
با چهره ای متعجب رو سرم ایستاده ، منم جریان رو ازش پرسیدم که موضوع چیه؟ اونم گفت: تو به رویا چه
گفتی؟
منم گفتم: حرف خاصی نزدم چطور؟
گفت: رفته تو کل فامیل پخش کرده که محمد بهم گفته عاشقتم و حاضرم تا آخر عمر به پات وایسم و انوم در جوابت
گفته باید فکر کنم تا ببینم چی میشه؛ خلاصه آبروت تو کل فامیل رفته.
منم که داشتم از تعجب شاخ در میاوردم و از طرف دیگه داشتم از خجالتی آب میشدم میرفتم تو زمین
به برادرم گفتم : من همچین حرفی نزدم، تو از کی شنیدی؟
اونم گفت: از سارا ( دختر عمم )( البته حالا نمیدونم این دو تا چطوری این قدر با هم صمیمی شده بودن ( دختر عمم و
برادرم ) که با هم در ارتباط بودن و دردو دل میکردن).
منم که دیدم آبروم تو کل فامیل داره میره ( که محمد با این همه ادعا و سر به زیری چطوری همچین چیزی رو گفته )
شماره سارا رو از برادرم گرفتم ( چون هر کاری میکردم با رویا تماس برقرار کنم میدیدم گوشیش خاموشه که بعداً فهمیدم گوشیش
افتاده توی آب و سوخته ) و بهش زنگ زدم، جریان رو ازش پرسیدم ، اونم کل ماجرا رو واسم با آب و تاب فراوان تعریف
کرد : کل دخترای فامیل جمع بودیم که یه دفعه رویا گفت ساکت باشین میخوام یه موضوعی رو واستون بگم شاخ در بیارین،
و کل ماجرا رو واسه همه گفته بعد گفته اینارو به کسی نگین.
منم که دیدم رویا واسه حرفم ارزشی قائل نبوده و کل اس ام اس ها رو واسه اون خونده ، به سارا گفتم : تمام اون اس ام اس
هایی که من به رویا دادم سر کاری بوده و این اس ام اس ها رو به چند تا دیگه از دخترای فامیل دادم میخواستم اذیتشون کنم.
بالاخره با کلی تلاش به سارا حالی کردم که اس ام اس ها سر کاری بودن اونم تا حدودی باور کرد و چند روز بعد که رویا رو میبینه
بهش میگه اس ام اس ها سر کاری بودن، رویا هم یه لبخندی میزنه و یه گوشه میشینه تو فکر فرو میره ( البته اونطوری که من
شنیدم ). منم تقریباً میشه گفت دیگه بهش فکر نمیکردم و گفتم بهتره همه چیز بین من و اون تمام بشه.
این گذشت و بعد از چند روز دیدم گوشیم زنگ میخوره، نگاه که کردم دیدم یه اس ام اس از طرف رویاست که نوشته بود :
خیلی نامردی ، چطور تونستی با احساسات من بازی کنی، منو بگو که یه حس دیگه نسبت بهت پیدا کرده بودم.
منم که دیدم اونم منو دوست داره و خیلی ناراحت شده که موضوع سرکاری بوده ، با اینکه از دستش ناراحت بودم بهش گفتم:
خودت خوب میدونی که اس ام اس های من سرکاری نبوده، ولی من از دستت ناراحتم که چرا واسه حرف من ارزشی قائل نشدی
و آبروی منو توی فامیل بردی، من که گفتم به کسی نگو ، چرا رفتی همه جا پخش کردی ....
اونم واسه اینکه درستش کنه یه مقدار دروغ گفت و ازم معذرت خواهی کرد و گفت به همه میگیم اس ام اس ها سرکاری بوده و این
موضوع فقط بین خودمو تو میمونه. منم چون هنوز دوستش داشتم قبول کردم.
این گذشت و دوباره فهمیدم که رفته موضوع جدی بودن حرفامونو به همه گفته ،
بگذریم دوباره همین ماجرا ها شروع شد و البته این سری همه فهمیدن حتی مادر من.
خلاصه منم دیدم موضوع همه جا پخش شده و کاریش نمیشه کرد تلاشی واسه دروغ جلوه دادنش نکردم و موضوع رو تائید کردم.
در همین موقع بود که خبرها از در و دیوار به خونه ما ( و همچنین من ) میرسید ( بعضی ها از روی حسادت نسبت به اون و بعضی
دیگه واسه دلسوزی نسبت به من حرفای بدی پشت سرش زدن ) که رویا چطور دختریه. منم قبل از این اطلاعات زیادی نسبت به اون
نداشتم، شاید همین رابطه نداشتن با دخترا و خجالتی باعث شد که اینجوری عمل کنم، چون توی دانشگاه هم از یکی دو تا دختر دیگه
خوشم اومده بود ولی جرات صحبت کردن باهاشونو نداشتم و فقط با رفتارم نشون میدادم که ازشون خوشم میاد، چون یه جورایی خوش تیپ
بدم اونا هم درجا از من خوششون میومد و سعی میکردن که باهام رابطه بر قرار کنن ( بطوری که حتی بعضی هاشو تا در خانه تعقیبم میکردن و ...) . منم تا آخرش با هیچ دختری نه رابطه برقرار کردم و نه دوست شدم.
البته یه چیزی رو یادم رفت که بگم چون من نسبت به همه پسرهای تو فامیل سر بودم ( از لحاظ اخلاق، تحصیلات ، شکل و قیافه و ... )
واسه همین همه دوست داشتن که من داماد و یا شوهر اونا بشم البته اینو هم بگم که رویا خوشگل ترین دختر فامیل بود.
خبرای بدی بهم میرسید که خیلی هاشم واقعی بود بطوری که اگه اینارو میدونستم هیچ وقت طرفش نمیرفتم.
مثلاً: میگفتن که با یه پسری 4 ساله دوست بوده و چند ماه که بهم زدن ( نمیدنم از چند سالگی دوست پسر داشته )
یکی دیگه میگفت میدیدنش که چند بار بعد از مدرسه سوار یه پیکان سفید رنگ میشده.
با چند تا از پسرای فامیل رابطه داره
دختری که محصله نباید انقدر آرایش بکنه
دختر زیاد درس خوانی نیست ( قبلش فکر میکردم خیلی درس خوانه )
حجابش خیلی بده (البته مثل باقی دخترای فامیل ، منم چون بهش عادی نگاه میکردم متوجه حجابش نشدم ) و ...
منم وقتی این حرفا رو شنیدم خیلی ناراحت شدم ( بهتره بگم 2 روز اصلا نخوابیدم خیلی حالم بد بود، ترجیح میدادم بمیرم و این خبرا رو نشنوم) و چون خودم هم با دختری قبلا رابطه نداشتم با اینکه دوستش داشتم؛ ترجیح دادم رابطم رو با اون بهم بزنم.
واسه همین بهش گفتم ما به درد هم نمیخوریم بهتره همین جا رابطه بینمون رو تموم کنیم .
اونم وقتی اینو شنید زد زیر گریه، ( منم چون هنوز یه جورایی دوستش داشتم خیلی ناراحت شدم ) گفت چرا میخوای همچین کاری رو باهام بکنی، منم چون از بعضی حرفایی که پشتش گفته بودن مطمئن بودم ترجیح دادم بهانه الکی بگیرم و واقعیت رو بهش نگم، بهش گفتم ما به درد هم نمیخوریم، من قراره با یکی دیگه ازدواج کنم ، تو هم دختر خیلی خوشگلی هستی مطمئناً خیلی ها دوست دارن با تو ازدواج کنن و از تو خوشون میاد ، اونم دوباره با گریه گفت: همه پسرا مثل هم هستن، همتون مثل هم هستین ، دیگه از هیچکی خوشم نمیاد ، تا آخر عمر مجرد میمونم، حالا میبینی و ... . خلاصه هر کاری کردم قبول نکرد که به درد هم نمیخوریم و گفت: اگه راستش رو نگی خودم رو میکشم تورو خدا راستشو بگو.
منم که دیدم ممکن بلایی سر خودش بیاره ( البته هنوزم با اینکه این همه حرف پشت سرش زده بودن ولی دوستش داشتم ) بهش راستش رو گفتم ، تمام حرفایی رو که بهم گفته بودن بهش گفتم؛ اونم دوباره زد زیر گریه و گفت: چرا اینقدر پشت سر من حرف میرنن ، چرا همه بدشون ازم میاد، زندگی اینجوری چه فایده ای داره ، تو رو خدا بگو کی این حرفا رو زده بهت ثابت میکنم دروغ میگن. منم گفتم شاید دروغ گفتن واسه همین اسم همشونو گفتم.
خلاصه چشمتون روز بد نبینه ، با اون عصبانیتی که اون داشت خدارو شکر کردم جای اون بدبخت هایی که اسمشونو بهش گفتم نبودم.
خلاصه اونم رفت موضوع رو به پدر و مادرش گفت و جنگ عظیمی تو فامیل راه افتاد (که توی همین دعوا ها زن عموم ( مادر رویا) فحشی به مادر من میده که من هنوز دلیلش رو نفهمیدم ( البته مطمئن بودم تمام اون حرفا که بالا گرفته بودم واقعیت داشت مثلا فهمیدم با اون پسره دو سال دوست بوده نه چهار سال و ... ) هر چه سعی میکردم دلیل این کارا شو ازش بپرسم با دروغ جوابمو میداد واقعاً خودم هم مانده بودم بر سر دو راهی که چکار کنم. چون از یه طرف دوستش داشتم و از طرف دیگه با توجه به حرفایی که از دیگران شنیده بودم ...
به این نتیجه رسیدم اگه واقعاً عوض شد و دختر خوبی شد رابطم رو باهاش حفظ کنم.
بخاطر همین براش چهار تا شرط گذاشتم و گفتم اگه قبول کنی من هنوزم دوست دارم
1- دیگه نباید آرایش کنه
2- باید حجابش کامل بشه لباسهای تنگ و کوتاه نپوشه و باید توی مهمانی ها روسری سرش باشه ( البته هیچ کدام از دخترای فامیل توی مهمانی روسری سرشون نمیکردن )
3- باید خوب درس بخونه تا دانشگاه یه رشته خوب قبول بشه.
4- دیگه نباید با هیچ نامحرمی حتی اگه فامیل باشه شوخی بکنه
اونم درجا شرط هام رو قبول کرد و گفت باشه تمام سعیش رو میکنه.
البته خودم هم قبول دارم شرط هام خیلی واسش سخت بود ولی تقریبا سعی کرد رعایت کنه البته اون چیزی که من میخواستم نشد ولی ... .
در ضمن این رو یادم رفت بگم که مادرم کاملاً با ازدواجمون مخالف بود و هست ( سر دشمنی با زن عموم و ... ).
بعد از چند ماه دیدم بعضی از شرط هام رو رعایت نمیکنه و یه جورایی همش بهانه میاره و از دستم خسته شده، منم چون مادرم همش ازش بد میگفت دیگه خسته شده بودم بهش هی گیر میدادم، هر دومون میخواستیم گربه رو دم حجره بکشیم و خودمون رو سر تر از دیگری نشون بدیم. سر یکی از همین بهانه گیریها ( گفتم که واسه ادامه تحصیل میخوام برم خارج از کشور و دیگه بر نمیگردم ایران اگه بخوای با من باشی تو هم باید بیای ) اونم که از دست من خسته شده بود گفت نه من با تو هیچ جا نمیام ، منم گفتم پس بهتره همین جا همه چیز رو تموم کنیم اونم قبول کرد.
بعد از یه هفته من یه جورایی دلم واسش تنگ شده بود ( یه مثلی هست که میگه تا چیزی رو داری قدرش رو نمیدونی همین که از دستش میدی تازه میفهمی که ... اینم دقیقاً مثله من شده بود ) سعی کردم هرطوری شده از دلش در بیارم چند بار هم بهش اس ام اس دادم ولی جوابمو نداد.
حدود 6-7 ماه گذشت و من تقریباً فراموشش کردن بودم ( با اینکه واسم سخت بود ) تا اینکه یه ماه پیش یه اس ام اس بدستم رسید که توش نوشته بود رویا از وقتی شنیده میخوای بری خارج از کشور خیلی تو خودشه و قیافش تو مهمونی هایی که تو نیستی خیلی دیدنیه و ... .
خلاصه یه طورایی میخواست بهم بگه که رویا منو دوست داره، هر کاری کردم خودشو معرفی نکرد. ( بعداً فهمیدم خودش بوده که با یه ایرانسل بهم اس ام اس میداده البته هنوزم خبر نداره که من این موضوع رو میدونم ). منم به حرفاش اهمیت ندادم و گفتم تا خودت رو معرفی نکنی نمیتونی هیچ کمکی بهش بکنی و دیگه جوابش رو ندادم. بعد از یه هفته دیدم گوشیم زنگ میخوره ورداشتم دیدم رویا پشت خطه و بعد از احوال پرسی گفت : محمد تو شماره منو به یه دختری دادی؟ گفتم: نه چطور مگه؟ گفت: آخه یکی بهم زنگ زده و گفته که من نامزد محمد هستم و میخوام باهات حضوری صحبت کنم ، محمد هم میاد بیا به این آدرس ... منم گفتم باشه ولی نرفتم سر قرار.
بعد گفت شمارش اینه ... ( همون ایرانسل که به من اس ام اس میداد ) و خدافظی کرد.
همونجا بود فهمیدم که این خط ایرانسل رو خودش گرفته و بهم اس ام اس داده تا یه طوری از دلم در بیاره.
منم نمی دانم چطور شدن عشقی که نسبت بهش داشتم دوباره زنده شد و بهش اس ام اس دادم و دوباره باهاش رابطم رو شروع کردم. و تقریباً دوباره داره بهونه گیریها شروع میشه .
واقعاً نمیدونم چکار باید بکنم ، دوستش دارم و نمیتونم فراموشش کنم.
از یه طرف گذشته ای که داره و مخالفتهای مادرم.
مطمئن نیستم که ازدواجمون بتونه دوام بیاره چون همین الانشم نسبت بهش زیاد اطمینان ندارم چه برسه بعد از ازدواج ( عقل جای عشق رو بگیره ) البته نسبت به گذشته خیلی تغییر کرده ولی دوست دارم با هیچ پسری صحبت نکنه.
واقعاً خودم هم نمیدونم معیار انتخاب همسرم چیه.
یه جورای فراموش کردنش واسم غیر ممکنه حتی اگه مطمئن باشم بعد از ازدواج باهاش به مشکل بر میخورم ولی نمیخوام در مورد آینده فکر کنم به خودم هی امید میدم که کارم درسته.
حتی اگه کل آدم های دنیا بهم بگن که دختر خوبی نیست بازم کار خودم رو میکنم ولی مصمئن نیستم بعد از ازدواج هم همچین حسی رو داشته باشم.
خواستم نظر شما رو هم بدونم که چکار باید بکنم ؟
ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)