من نمیدونم چی کار کنم شاید یه اشتباهی کردم که جبران شدنی نیست ....
تشکرشده 0 در 0 پست
من نمیدونم چی کار کنم شاید یه اشتباهی کردم که جبران شدنی نیست ....
تشکرشده 0 در 0 پست
من 16 سالمه میدونم خیلی بچه ام ولی دوستش دارم خیلی هم دوستش دارم حالا تشخیص اینکه این عشقه یا چیز دیگه نمیدونم
من دوستش داشتم شاید به خاطر همین باهاش رابطه پیدا کردم شاید اشتباه کردم چون از اون روز تا حالا روز به روز عاشق تر میشم ولی اون منو نمیفهمه اصلا درکم نمیکنه شاید منم درکش نمیکنم همه بهم میگن چون همدیگه رو دوست دارین اینقدر با هم دعوا میکنید ولی من خسته شدم از زندگیم عقب افتادم از درسم اصلا تمرکز ندارم ولی هر وقت تصمیم میگیرم دیگه باهاش نباشم موقعی به خودم میام که موبایلم دستمه دارم بهش زنگ میزنم حالم از خودم بهم میخوره از خودم فاصله گرفتم
نفسم به نفسش بنده ولی ما اصلا با هم نمیسازیم سر کوچکترین چیز دعوامون میشه ولی 10 دقیقه بعد آشتی میدونم اونم خسته شده ولی به روم نمیاره اونم دوستم داره ولی ما اصلا تفاهم نداریم
مثلا اون تو 19 سالگی میخواد بیاد خواستگاری من بهش میگم محمود من هنوز اماده نیستم بابام قبول نمیکنه اون واسه خودش تفسیر میکنه میگه تو دوستم نداری
شاید به نظرتون مسئله کوچیکی باشه ولی من مخم داره سوت میکشه
تشکرشده 0 در 0 پست
یکی بهم بگه چی کار کنم؟
اصلا نمیدونم کسی هست منو بفهمه؟
تشکرشده 289 در 103 پست
آخیش عزیز دلم ..این حسها تو سن و سال شما طبیعیست ..اما نباید زیاد جدی بگیرید ...هنوز خیلی راه دارین که تو مسیر زندگی طی کنید ...اصلا نباید به این احساس زود گذر و آتشین که اقتضای سن و سالته زیاد فکر کنی و جدیش بگیری ...
تو هنوز باید تجربه یزندگی رو کسب کنی سعی کن برای خودت مشغله درست کنی ...ورزش کن و از اون شرایط خودتو خارج کن ..شما هر دو خیلی خیلی جوان و بی تجربه هستید و این برخوردای زودگذر و احساسی و دعوا مرافعه ها همش ناشی از این مسئله هستش ... باید به درست فکر کنی به خدا تو زندگی زناشوئی هیچ چیز فوق العاده ای نیست که شما تو این سن و سل براش له له میزنید یه وقت به خودتون میایید میبینید جوان نشده ÷یر شدید ...
عزیزم فقط و فقط به درست فکر کن باید به استقلال مالی ..فکری ..و عاطفی برسی اونوقت تازه شاید بتونی به مسئله ی ازدواج فکر کنی ...شاد و سلامت باشی ...
تشکرشده 0 در 0 پست
نمیدونم یه جورایی احساس گناه میکنم به خدا خودمم خبر ندارم چرا اینطوریم
یه دقیقه اینطور دو ساعت بعد به کلی تغییر عقیده میدم نمیدونم
حس میکنم اراده ندارم
اعتماد به نفسم کم شده
درسم فجیحا افت کرده
خیلی سرگردونم ولی این اراده رو ندارم که یه تصمیم قاطع بگیرم
میترسم از اینکه تنها بشم از اینکه مامان بابامو ناراحت کنم
خیلی میترسم نمیدونم حاضرم از چی واسه چی بگزرم اصلا حاضر م از چیزی بگذرم؟ نمیدونم اولویت با چیه ؟ با کیه؟ به چی برسم ؟ واسه چی بجنگم؟ لازمه بجنگم؟
خیلی گیجم نمیدونم میفهمید چی میگم؟ آخه خودمم نمیدونم چی میخوام انتظارشو ندارم بفهمید چی میگم
ولی شما که بزرگترید کمکم کنین نمیتونم دیگه تنهایی
تشکرشده 657 در 204 پست
سلام خانومی اولا یکم آروم باش گلم با این روحیه اصلا به هیچ جا نمی رسی
قدم اول اینه که خودتو آروم کنی اتفاقی نیافتاده که چیزی نشده چرا انقدر بهم ریختی خانومی
یکم به خودت مسلط شو
تشکرشده 108 در 28 پست
سلام آذین
من به احساسات پاک و دوست داشتنی تو غبطه میخورم ولی قبل از هر چیز ازت میخوام تو این تالار یه چرخی بزنی و مطالب رو مطالعه کنی به نتایج خوبی میرسی.زیاد لازم نیست عجله کنی.
تشکرشده 216 در 84 پست
عزیزم سعی کن با خودت کنار بیای و از روی احساس کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی چون اونوقت پشیمونی سودی نداره. من درکت میکنم الان نمیتونی تمرکز کنی نمیتونی فکر و خیال نکنی دست ودلت به هیچ کاری نمیره و بلاتکلیفی اما تنها خودت باید به خودت کمک کنی باید ببینی چه قدر ارزششو داره؟ خواسته هاتو اولویت بندی کن. همین که میگی خسته شدی یعنی میتونی تغییر ایجاد کنی.
به نظر من اول درستو بخون بعد که درست تموم شد ببین اون موقع هم هنوز دوستش داری هنوز فکر میکنی ارزششو داره؟ هنوز اول راه زندگی هستی.
یه کم از آشناییتون بگو.
تشکرشده 216 در 84 پست
کجایی؟ چی شد؟
تشکرشده 0 در 0 پست
ببخشید من این روزا اصلا حال خوشی ندارم همین تازه با محمود دعوام شد سر اینکه من چرا سیگار کشیدم نمیدونم به اون چه ربطی داره؟ میدونم نباید سیگار بکشم ولی من حالم اصلا خوب نیست اونم نمیتونه درکم کنه
آشناییمون؟
خب محمود یکی از آشناهای دورمونه دانشجو ترم 1 من اونو موقعی که دبیرستان بود سر راه مدرسه میشناختم الانم وقتی دانشگاه نیست تو مرکز آموزش زبان پیش مدرسه مون کار میکنه اینه که تقریبا هر روز میبینمش
اینکه چطور آشنا شدیم باباهامون با هم دوست بودن خونمونم پیش هم بود این بود که همیشه با هم میرفتیم مدرسه با هم برمیگشتیم البته همیشه راننده میومد دنبالمون فقط چند بار خودمون رفتیم امسالم که اون ماشین داره یه جورایی بابام خیلی بهش اعتماد داره اینه که معمولا با اون میرم و میام از وقتی باباش فوت کرد رابطه مون خیلی صمیمی تر شد یه جورایی بهش دلگرمی میدادم تا اینکه بهم گفت دوستم داره اولش عصبانی شدم ولی بعد... الان 5/1 سال میشه گفت با همیم
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)