با سلام خدمت دوستان
من 21 سالمه و 3 سال ازدواج کردم و همسر خیلی خوبی دارم البته دوران عقد خیلی بدی داشتم و همسرم رو هم اصلا دوستش نداشتم اما الان واقعا دوستش دارم.تو دوران عقد خیلی سختی کشیدم خوب یکی از دلایلش خودم بودم اونا خیلی چیزایی مه برا من مهم بود رو رعایت نمی کردن و یا از خاستگاریای دیگه ای که رفته بودن می گفتن و با اینکه من از همه اونا سر تر بودم اما خوب ناراحت می شدم و البته به خاطر برخی رفتاراشونم حساس شده بودم.چی فکر می کردم و چی شد ما 2 تا بچه بودیم و به تازگی 3 تا شده بودیم و من فرزند اول بودم و اونا 6 تا بودن و همسرم فرزند اخر.مشکل من اینا نیست 2 تا سوال دارم
1-با هم زندگی می کنیم(دو طبقه ولی یه خونه) و من سعی کردم مستقل باشم و جدا .خونه مامانم اینا زیاد میرم به خاطر درسم با شوهرم وقتای امتحان البته به جز امسال میریم اونجا تا من راحت باشیم(البته اون هم همیشه کمک می کنه) اما من از اونا هم این انتظار رو دارم که اونجا هم که برم 2 3 روز بمونم .یه روز مثل خونه مامانم اینا رفتم اونجا ولی روز بعد غذا داد پایین و بعدش هم هیچی یه جوری که یعنی نیاید اینجا.این بماند مشکل اصلیم اینه خیلی وقتا یاد دوران عقد میفتم و ازشون بدم میاد و نمی خوام حتی باهاشون حرف هم بزنم نمی دونم باید چه کار کنم و برعکس بعضی اوقات هم خیلی دلم براشون تنگ می شه و کلی محبت می کنم اما بازم می گم اشتباه بوده نباید این کارا رو بکنم تا توقعشون نرا بالا.به نظر شما چه کار کنم کینه اون روزا از دلم بیاد بیرون و بتونم درسترفتار کنم که باهام صمیمی باشن چون خونواده بدی نیستن اما اون موقع خوب زیاد موش می دووندن
2-به تازگی پدربزرگم فوت کردن .برادر شوهرم بااینکه من کلی به دختراش محبت کردم و هیچ جا کمشون نذاشتم و با من از همه صمیمی ترن واسه هیچ کدوم از مراسما نه خودش اومد و نه گذاشت زنش بیاد اخه تو مراسم عروسی یع رفتاری کرد که پدرمو ناراحت کرده بود و بعد که بابام به باباش گفته بود تازه بهشم برخورده بود و به خاطر همون مسئله انگار کینه ای داره.اما من می گم به خاطر من نه به خاطر داداشش باید میومد.باز من توجهی نکردم اخه یه مراسم دیگه یه سال پیش از یه فامیلا دیگشون بود اونم نرفتن گفتم شاید کلا این جاها رو نمی ره اما چندی پیش یعنی بعد چهلم اقاجونم یکی از فامیلای شوهر خواهرشون فوت کرد زنشو واسه خاکسپاری فرستاد هی هم زنگ میزد تاج گل یادتون نره و واسه مراسم سه و هفت هم اومد باااینکه سر کار هم بود.من خیلی ناراحت شدم اصلا طاقت رو بروشدن باهاش رو ندارم.همش می گم ببینمنش اصلا محلش نمی دم و فقط سلام می کنم و حتما به مارد شوهر یا خواهر شوهرامم می گم که ناراحت شدم تا بهش بگن هر چند که او ن نمی فهمه و اینقدر نفهمیده بود که به خاطر محبتای من به بچه هاش و ... احترام بزاره زنشو واسه 5 دقیقه بفرسته.البته اینم بگم مادر شوهرم و خواهر شوهرهام هم بهش زنگ زده بودن که بیا و زشته (شوهرم م گفت خودشون بهش گفتن)اما گفته نه نمیام.حالا هدفش چی بوده ؟من الان حتی طاقت دیدن خانم و بچه هاشم ندارم و یکی دوباری که اونا رو دیدم خیلی سنگین رفتار کردم چون از خشم داشتم دیوونه می شدم (این قضیه که می گم ماله همین هفته است و تازه اتفاق افتاده و فکرم رو مشغول کرده)شما بگید من چه طور رفتار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)