با سلام خدمت عزیزان
دیگه اینقدر فشار روم بود که مجبور شدم اینجا حرفمو بزنم درک روشنی از نحوه کمک شما تو ذهنم ندارم اما این کار لااقل یه خاصیت داره اونم اینکه با نوشتن حرف دلم خودمو خالی میکنم
من مردی هستم 28 ساله و ساکن شهر کرمانشاه لیسانس نظامی دارم و شغلمم نظامیه مدتهاست موضوع ازدواج دغدغه من شده از یه طرف فشار اطرافیان از طرف دیگه فشار از درون خودم
خیلی چیزای جورواجور نسبت به ازدواج تو سرمه یه جور سردرگمی
به این نتیجه رسیدم اگه قراره و قانون حتمی زندگیه که انسان ازدواج کنه وتشکیل خانواده بده که ظاهرا هم همینه هر چه زودتر باشه بهتره و در مورد من خیلی دیر شده
من یه نظامی هستم و ممکنه هرکسی نتونه با شرایطی که من دارم کنار بیاد همینطور از لحاظ مالی هم وضعیت جالبی ندارم
خوب این چیزا یعنی اینکه من نمیتونم به اون چیزای رویایی که در مورد ازدواج تو ذهمنمه امید وصال داشته باشم اما پس خواسته های من چی میشه؟
ایا من محکومم که کوتاه بیام؟
در ازدواج فقط خود دختر واسم مهم نیست بلکه خانواده اش واسم خیلی مهمه
دوست داشتم با خانواده ای وصلت میکردم که حضور در اون خانواده به من آرامش و امنیت بده مگه زندگی چیه؟
امنیت از همه لحاظ حتی دوست دارم با خانواده ای وصلت کنم که از لحاظ مالی تامین باشن و حتی اگه شد وجودشون باعث پیشرفت مادی من هم بشه!
دوست دارم با خانواده ای وصلت کنم که وجودشون به من نشاط و شادی بده خانواده ای که بلدن چطور زندگی کنن و چطور خوش باشن خانواده ای که ذاتا با محبتن و انسان! پدر مادر خواهر برادر حتی فامیل اگه شد در یک کلمه سالم باشن با سواد باشن یا بهتره بگم با شعور و با محبت
خوب خودم در خانواده پدری ام از این چیزا محروم بودم البته تا حدی
ایا این درسته که من از ازدواج این چیزا رو بخوام ؟
ایا پیدا میشه این خانوادهای که من میگم یا یه رویاس کجا باید دنبال یه همچین خانوادهای بگردم ؟ هر کجا باشه ایرادی نداره
ایا شما میتونین یه همچین خانواده ای رو به من معرفی کنین ؟
من که اطراف خودم عاجزم از پیدا کردن یه همچین خانواده ای
بعضی وقتا میگم من باید با خانواده ای وصلت کنم که اهل ذوق و هنرن یه خانواده ای تو اصفهان یا هر جایی
خوب هنر به انسان ارامش میده ! خودمم که کشش عجیبی به دنبای هنر دارم
رفته بودم خواستگاری یه بنده خدایی خوب خودمو قانع کردم دختره خوبه البته واقعا هم خوب بود و من اماده بودم زندگی مشترکم رو باهاش شروع کنم چون لا اقل از یه چیزش مطمئن بودم اونم شعور و اهل زندگی بودن و سازگار بودنش بود اما یه چیزی مانع شد کارو تمام کنم و این بحران ازدواجو واسه خودم حل کنم اونم پدرش بود
خوب من خودم هیچ وقت پدرمو ندیدم و همیشه تو ذهنم بود یه پدر خانوم با کلاس (البته خودم خیلی با کلاس نیستم ها اینو گفتم که نشون بدم من ظاهرا خواسته ام زیاده ولی داشته هام کم و این ناشی از حس کمال طلبی که در وجود همه هست دیگه چیکارش میشه کرد) با شعور اجتماعی که با نگاه کردن به محیت چشماش نداشته هام یادم بره گریم بیاد
اما پدر این بنده خدا کاملا برعکس ذهنیت من بود ایا این چیزا بی اهمیته که تو ذهن من جا خوش کرده ؟
ایا من حق ندارم به این چیزا دقت کنم و حساس باشم ؟
میدونید درد من تنهاییه و این احساس که همیشه پشتمو خالی دیدم
خوب شاید بحث این باشه که این همه مردم پس چطور زندگی میکنن و چطور ازدواج کردن
خوب سوال من اینه ایا زندگی این همه کیفیت هم داره یا فقط کمیته؟
حقیقتا زندگی رو طوری میبینم که ارزششو نداره برای لحظه ای تلخ باشی و بخوای دل کسی رو بشکنی و به کسی بدی بکنی
مهم هستن ادمای اطرافت کی باشن تا در رسیدن به کمال انسانی کمکت کنن تنهایی نمیشه
اطرافت ادمای ناجور باشن سوهان روحت هستن
دوست دارم از خودم از این وضعیت فرار بکنم اما کجا برم ؟
داره لحظات عمرم میگذره من باید در پشگاه خداوند پاسخگوی تک تک لحظاتی که دارم می گذرانم و خالی از نشاط و روح واقعی زندگی ان باشم
امیدوارم خدا کمکم کنه
ممنونم که به حرفام گوش دادین البته این یه کمش بود!
علاقه مندی ها (Bookmarks)