همیشه به عشق و عاشقی بد بین بودم و می گفتم اینا همش الکی یه عشق واقعی که پیدا نمی شه اما حالا نظرم عوض شده
خواهرم خواستگاری داشت که تو دانشگاه با هم اشنا شده بودن ما با هم هم استانی بودیم اما همشهری نه
پسره خیلی خوبی با ادب با سواد خانواده دار اما بابام با ازدواج اونا مخالف بود و می گفت دختر به غریب نمی دم اما این دوتا خیلی همدیگرو دوست داشتن مخصوصا اون اقا پسر خواهرمو خیلی خیلی دوستش داشت تا اینکه چند بار اومدن و رفتن اما بابا قبول نمی کرد اما این دوتا با هم رابطه داشتن البته تلفنی چون فارغ التحصیلم شده بودن الان 4 ساله از اشناییشون می گذره و تو این 4 سال به خاطر رابطه ی این دوتا و مخالفت بابا و موافقت خواهرم تو خونه ی ما جنگ و دعوایه
تا اینکه عید قربان قرار بود بیان خواستگاری دوباره اما بابا مخالفت کرد و اخرین بار به پسره تذکر داد که من این کارو نمی کنم
تا اینکه خواهرمم گفت حالا که همه ی خونواده مخالفن یعنی بابا و داداشام منم رو عشقم پا می ذارم و جوابش کرد اما اون پسره عاشق اونی که دلش عین گنجشک بود مثل پری یا بود پاک بود ومعصوم بود پشت تلفن گریه می کرد التماس می کرد اما خواهرم می گفت من پشتوانه می خوام کسی ازم حمایت نمی کنه نه بابام نه داداشام اما اون گفت من به پای بابات می یفتم التماسش می کنم اما فشار خونوادم بیشتر از گریه های اون بود بعدشم چند بار دیگه هم زنگ زد اما خواهرم گفت تو دوست خوبیبرا من بودی همه چی به من یاد دادی منو با خودم اشنا کردی اما نمی تونم دیگه هم اون زنگ نزد تا اینکه دیشب داداشش زنگ زد زنگی که ما رو تو بهت و حیرت برد و گفت محمد اقا خودشو از کوه پرت کرده خودکشی کرده باورم نمی شه محمد جای داداش من بود برام عزیز بود اقا بود داداشش گفت الان یک هفته است این اتفاق افتاده خواهرم مثل بهت زده ها فقط زبونش بند اومد شکه شده بود من فکر کردم شاید الکی گفته زنگ زدم به دوست خواهرم که همشهری محمد اقا بود گفت اره بعد از ماجرای اون با خواهرم چند بار حالش بد می شه التماس خونوادش می کنه که به بابام زنگ بزنن اما خونوادش قبول نمی کنن نه اینکه ناراضی به این ازدواج بودن نه گفتن ممکنه باباش عصبانی بشه
اون به همین سادگی خوشو کشت
خواهرم از دیروز تا حالا که این خبرو شنیده فقط داره گریه می کنه خودم بدتر از اونم واقعا نمی دونم چه کار کنم چه طور ارومش کنم می ترسم بلایی به سر خودش بیاره همش خودشو سرزنش می کنه همش می گه تقصیر من بود من باورش نکردم به خواهرم چند بار گفته بود تو تنها بهانه ی من برا زندگی کردنی اگه تو نباشی پس برا کی زندگی کنم اون خیلی گل دوست داشت تو باغشون انواع گلا رو پرورش می دادد همش می گفت ازدواج کنیم بیا باغمون بیببین به خاطرتو به اسم تو چه گلهایی پرورش دادم اما این همه که اون دوست داشت اما خواهرم احساس می کنم دوستش نداشت اونم به خاطر اینکه بابام و داداشام می ترسوندش
دیشب کنارش بودم می ترسیدم یه کاری کنه خودم واقعا روحیه ندارم نمی تونم اروم باشم
خدایا خودت کمک کن به خواهرم عزیزمن داره جلوم پر پر می زنه
خدا به خونوادش صبر بده می خوام کمکم کنین چه جور خواهرمو اروم کنم اون خودشو داره سرزنش می کنه
مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ایی ز امروزها دیروزها
دیدگانم همچو دالان های تار گونه هایم همچو مر مرهای سرد
نا گهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد و درد
.....................
بچه خواهش می کنم هر که این تاپیکو می خونه برا شادی و ارامش روح ایشون صلواتی بفرسته
علاقه مندی ها (Bookmarks)