سلام دوستان
من با هر مقایسه ای در این مسائل مخالفم و همیشه حتی فکرم رو هم از این قضیه منحرف می کردم ولی بعد از ازدواج با این جمله خانومم زیاد مواجه شدم:
"نگاه کن ببین از چه خانواده ای زن گرفتی!" و از این دست حرفها. ایشون سطح طبقاتی خانوادشون رو بسیار بالاتر از من می دونستد. من حقایق رو بی کو و کاست می نویسم. شما مقایسه کنید و خواهش می کنم نظر بدید:
خانواده من
1- پدر 70 ساله تحصیلات دیپلم، حسابدار بازنشسته، مومن
2- مادرم 60 ساله تحصیلاتش 6 قدیم خانه دار، همیشه دوست داشته معلم بشه، مومن، محجبه
پدر و مادرم سمبل محبت و از خود گذشتگی و راستگوئی و بی آزاری هستند و برای ما در زندگی همه کار کردند تا ما به بهترین ها برسیم، تنها نقطه ضعف تربیت ما این بود که به ما یاد ندادند که همه مثل ما نیستند و ما همه رو راستگو، مهربان و دلسوز می دیدیم. ما رو نسبت به نماز و روزه مجبور نمی کردند به همین دلیل هم همه ما بعد از فراز ها و نشیب ها خودمون این راه رو ادامه دادیم.
3- خواهر اولم مهندس ارشد مخابرات و معاون تحقیقات یک شرکت بزرگ خصوصی هست. مومن و محجبه. 2 تا دختر داره که اولی تیزهوشان درس می خونه و مطمئنم که دختر کوچیکش هم وقتی مدرسه بره حداقل مثل اولی میشه. همسرش هم لیسانسه و در کار گرافیک هست.
4- خواهر دومم دکتر ماما و استاد دانشگاه هست. ازدواج نکرده. مومن و محجبه. مطب شخصی داره. میگه روزی چندین نفر برای Abortion (سقط) میان ولی قبول نمی کنه. میگه بعضی از همکاراشون که انجام میدن درآمدشون 50 برابر اون هست.
5- برادرم لیسانس اپتیک داره و درمورد عینک ولنز فعالیت می کنه. یک پسر و یک دختر کوچیک داره که بسیار باهوش و پرجمب و جوش و مودب هستند. اهل نماز و روزه و خانومش هم همینطور.
6- من فوق لیسانس از بهترین دانشگاه تهران اهل نماز و روزه. هم زمان با تحصیلم یک مدت شرکت کامپیوتر داشتم و هم یک کارخانه تولید الکترو موتور. دیدم از تخصص خودم که فشارقوی بود دارم دور میشم. به شرکام واگذار کردم و البته حدس میزدم با هجوم اجناس چینی اوضاع خراب خواهد شد که درست فکر می کردم. وقتی دنبال کار خودم رقتم چندین کار برام پیدا شد و متوچه شدم که راست می گفتند که در رشته ما کمبود کار نیست. تا حتی دنبال کار برای خانومم می گشتم برای من کار پیدا می شد! و به خاطر تخصصم برام کار در آمریکا پیدا شد و به آمریکا اومدم و اینجا هم کمبود تخصص من رو دارند که عجیبه!
در ایران که بودم سربازیم رو خریدم و هم خونه خریدم با کمک خانواده ام و چندین وام. از شانسم پدرم یک خانه دیگه خریده بودند همون موقع و چند واحد آپارتمان دیگه ای که داشتند در حال تفکیک بود و نمی تونستند بفروشند و البته درست هم نبود چون به عنوان باز نشسته اجاره اون واحدها منبع درآمدشون بود. خلاصه پدرم ماشینش هم فروخت که به من کمک کنه و هم پوبی که کنار گداشته بودند پیکانشون رو پژو کنند به ما دادند و گفتند شما مهمترید. پدرم حتی یک نوشته از من بابت این چیز ها نخواست با انکه خانواده خانومم سر جهاز به جز من از پدرم هم امضا می خواستند!
7- کوچکترین خواهرم هم بسیار باهوش رشته انفورماتیک در دانشگاه می خونه و بسیار هم هنرمند در رشته مینیاتور و هم گیتار می زنه. توی آزمون ورودی تحصیل مینیاتور بین چند هزار نفر نفر اول شد که خود استاد مربوطه زنگ زد منزل ما و شخصا خبر داد. مدل نقاشی پرتره یک پیرمرد بود و خواهرم از قیافه پیرمرده بدش اومده بوده جای اون به همون فرم و حالت یه زن کشیده بوده! در ترم 2 کارش رو با دانشجوهای ترم 8 و 10 در گالری گذاشته بودند.
- تمام ما در دانشگاههای دولتی تحصیل کردیم با سهمیه عادی.
- ما و مادرم تهران متولد شدیم و پدرم وقتی بسیار کو چک بودن تهران اومده بودن ولی نسل قبل برای سمنان و اراک و تهران بوده.
- در خانواده و فامیل و اطراف ما حتی یک مورد جدائی نداشتیم و فکر می کنم دلیل اصلیش روحیه بسیار مهربان و ملایم مادربزرگ و کانون خانواده گرم خانوادشون بوده. عشق و علاقه واقعی این دو پیرمرد و پیرزن به هم زبان زد فامیل و دوست و دشمن بود مادر مهربان من ثمره این زندگی بود.
- مادر بزرگ پدری با ما زندگی می کرد متاسفانه ایشون پدر و مادرشون رو در 3 سالگی از دست داده بودند و پدر بزرگ من هم چندروز قبل از تولد پدرم فوت میشه و مادر بزرگ من چون از یک طرف تهرانی بودند به تهران میان 60 سال پیش!
- متاسفانه مشکل مادرشوهر و عروس در خانه ما بوده ولی من آفرین به مادرم میگم که نگذاشت این مشکلات به ما منتقل بشه. به ما همیشه ادب و احترام به بزرگتر رو یاد داد و حتی یک بار کاری نکرد که ما نسبت به مادربزرگم بی احترام بشیم. مادربزرگم در سن 99 سالگی درگذشت و غیر ار 1 سال آخر که فراموشی و عدم کنترل .... داشت در منزل ما بود. همیشه از خدامی خواست که خدا ببخشش و ببردش و مطمئنم که اینقدر عمر دراز کرد که مادرم به حج رفت و اونجا با وجود مظلوم بودن از نه دل بخشیدش و اونم رفت.
-ما خانوادمون اخلاق گرا هستن و حتی کوچکترین حرف زشت بینمون ردو بدل نمیشد. ادب و احترام و صبر و سخت کوشی رو عملا از رفتارشون یادگرفتیم. به حق مردم و درست و غلط معتقد بودند و حق رو حتی بر علیه خودما کنار نمیزاشتن. یک بار سر شرکت با شریکم اختلاف داشتم که با اینکه قضیه مرزی بود ولی پدرم حق رو به ایشون دادن! که من مدتها ناراحت بودم. عقیدشون لب طاقچه نبود و توی زندگیشون نمود داشت و بابت منافع ازش نمی گذشتند. قولشون رو تحت هیچ شرایطی کنار نمی گداشتند. به ما قرآن یاد دادند، در این دارا بودن بسیار خاکی بودن و................. اینها گوشه ای از تربیت خانوادگی ما بود. من خودم خجالت می کشم این ها رو به عنوان تعریف می نویسم ولی چون اینجا کسی کسی رو نمی شناسه میگم.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خانواده خانومم
1-پدرشون دیپلمه تازه دوره های خلبانیشون رو در ارتش گذرونده بوده. توی یک ماموریت زمینی توی توپخانه شهید میشه. نمی دونم چرا توی توپخانه انجام وظیفه می کرده. خانمم حرفی نمی زد در این مورد. با مادر خانومم به رغم مخالفت هر دو خانواده ازدواج کرده بوده. روحش شاد. شاید اگر مونده بود زندگی ما هم مونده بود. مصوبین این جنگ به خیلی ها باید جواب پس بدن. مزار ایشون در قطعه شهدا نیست! خانمم می گفت که خانواده پدرش گفته بودن که صدام بهشت زهرا رو بمباران خواهد کرد و مجبور کردن که پیکر ایشون یک جای دیگه دفن بشه! خانمم خیلی کم سر مزار ایشون میرفن اونم با اسرار من. حتی قبل از اومدن به آمریکا که ممکن بود تا 6 سال برنگردیم نیومد که بریم!
خانواده خانومم کلا همه آذری هستن. خانواده هاشون هم هیچیک مذهبی نیستن.
2- پس از فوت پدر، خانواده پدرشون با اینکه فامیلشون بوده از اینها کناره می گیره و به خصوص سر مساله ارث و خلاصه این کینه و نفرت در دل مادر شعله ور می شه و به خانمم منتقل میشه و توسط اطرافیان ریشه عمیق می شه و در حالیکه مادرشون میگه دیگه چنین حسی نداره و بخشیده چون اصل مساله رو ایشون میدونست، خانمم کینه و نفرت عمیق و شعله وری داره و اگر صحبتش بشه از عصبانیت پرخاش گری می کرد. از من ارث پدرش رو واقعا طلبکار بود. شبها دائما در خواب کابوس می دید که کسی حقشون رو خورده و به من می گفت که من حقم رو می گیرم. و من بارها مجبور شدم ایشون رو از خواب بیدار کنم.
ایشون بعد از شوک از دست دادن همسر بسیار مشکلات پیدا کردند بعضی وقتها اگر اسمی برده می شد یا حرفی یا عکسی ایشون تا چند روز در یک حالتی توی خودشون می رفتن. من یک بار خودم دیدم.
ایشون پس از شهید شدن همسرشون 10 سالی با مادر بزرگشون و مدتی مستقل زندگی کرده و معلم بودن. ایشون تصمیم به ازدواج مجدد گرفته و با مردی که یک زن دیگه هم داشته بدون اجازه و رضایت ایشون ازدواج می کنن که توانائی مالی متوسطی داشته! خانوم من داستانهای زیادی از این که چطور خواب دیده بوده و پدرش گفته این همون من هستم و ..... برای من تعریف کرده بود. من اون لحظه دلیلی برای نپذیرفتن حرفایش نداشتم و من همیشه من قبول می کنم مگر عکسش ثابت بشه. البته بعد از 6 سال و شناختن ایشون به خیلی چیزها شک می کنم.من از 99% مسائل این بین بی اطلاعم و خانمم هیچ صحبتی نمی کرد و اگر می پرسیدم پرخاش می کرد.
بعد از مدتی همسر اول متوجه می شه و مشکلات بسیار شدید و تلفن های مختلف و تهدید ها باعث مشکلات روحی و روانی برای ایشون و خانومم میشه و چند بار کار به جدائی کشیده بوده من نمی دونم.
بعد از آمدن همسر جدید خانومم که 15 ساله بوده به شدت تمام با وضعیت جدید مقابله می کنه و چه کارها که نمی کنه و او رو مثل هووی مادرش می دونسته و به ضرب تحویل گرفتن بیش از حد و به ساز ایشون رقصیدن و خلاصه لوس کردن ایشون به منتهی درجه ممکن این ازدواج دووم داشته ولی متاسفانه اصلا نتونسنه بودن ایشون رو تربیت کنن. این مساله رو فامیلهای خودشون در آمریکاهم به من مشخصا گفتن. برای تربیت صحیح جائی ممنوعیت و برخورد سرسنگین و عدم برخورداری لازمه ولی نمی تونسنن و ایشون رفتار های عجیب و غریب نشون می داده. حتی اگر ناپدریشون هم می خواست عکس العملی نشون بده مادرشون احساس حمایت غریزی باعث عکس العمل معکوس و برخورد با ناپدری می کرده. از طرف دیگر باید مراقب می بوده که یک وقت خدای ناکرده ناپدری فکر ناجوری نکنه. یک بار که ایشون پاش درد می مرده و ناپدری درحال ماساژ پای خانومم بوده مادر میاد و فکر بد می کنه و کارداشته به جدائی میرسیده! (این ها همه نقل قول خودشون و مشاهدات من است). خلاصه این بی چاره ها آچمز بودن و تنها راه هیچی نگفتن و گذروندن بوده و خانوم من مثل یه گیاه خودرو عمل اومدو اونها به سیستم این عادت کردند. مجبور هم بودن بهش پول هم زیاد بدن و به ضرب یکم آرومش کنن. همین حالت برای رابطه مادر خانوم و همسرش هم بوده. وقتی همیشه این توی ذهن باشه که اگه من نخورم یکی دیگه می خوره اونوقت هست که چیزی به اسم اصراف نکردن و تعمیر کردن تا اندازه ای کنار میره. در زندگی من هم خانومم یک جوری با من برخورد می کرد که انگار من یک زن دیگه هم دارم! و می خواست از من هم پول بکنه! نمی تونید حتی تصورش رو بکنید. باور می کنید اگه بگم که در اولین ملاقات من و ایشون اولین سوالس که از من پرسید چی بود؟
" آیا در زندگی شما روی پول همسرتون هم حساب می کنید؟" اولین سوال این بود. بعد ایشون در طول زندگی به من می گفت تو آدم مادی هستی!
من تا چندین ماه اول از برخوردهای ایشون با مادرشون و بقیه اعضا و حرفهائی که می زد جا می خوردم. من فکر می کنم توی ایران عوض کردن شلوار جلوی برادر و یا باد معده دادن در حضور مادر و برادر و مادر بزرگ و .... چیز نرمالی نباشه و اینجا توی آمریکا هم نیست. شاید با مایو توی آب برن ولی مایو با لباس زیر خیلی فرق داره.... خلاصه چیزی به اسم حیا رو نتونستن به ایشون یاد بدن.
مادر ایشون معلم بودن از فرصت مالی پیش اوده استفاده کرده و تحصیلشون رو در مقطع فوق لیسانس دانشگاه آزاد با سهمیه خانواده شهدا ادامه دادند. ایشون از جهت خیر خواهی ولی بدون آگاهی که این کار دوستی خاله خرسه هست جهت جلوگیری از حوادث ناگهانی هراتفاقی در درس هاشون می خوندن مثل تجاوز ها خیانت ها، دخالت خانواده ها، انسانهای روانی و .... به ایشون منتقل می کنه جوری که یک بار ایشون به من گفتن که اگر بچه دار شدیم بچه رو دست هیچ کس ندیم بغل کنه ممکن است بچه دستمالی بشه و بهش تجاوز کنن حتی برادر تو!
3- برادر خانومم که در هنگام درگذشت پدرشون 15 روزه بوده با مادر بزرگشون می مونه و تا مدت زیادی پدر بزرگ و مادربزرگ رو مادر و پدر می دونسته. از ایشون انصافا پسر باهوش در کار فنی و الکترونیک و بسیار با پشت کار بود. ایشون فوق دیپلم الکترونیک می خوند و بعد در دانشگاه آزاد ادامه تحصیل داد البته با سهمیه. از خانوم من 5 سال کوچکتر بود. ولی در کل باهوش و با استعداد بود. امیدوارم که موفق باشه و به موفقیت های خیلی خوبی هم دست پیدا کرده بود. متاسفانه خانومم فکر می کرد من به ایشون حسودیم می شه ??? ایشون مثل بقیه فکرهاش به این فکرش هم مطمئن بود. ایشون هم زیاد به حلال و حرام عقیده نداشتن و از قول خوشون یک بار که توی پمپ بنزین داشتن یه دستگاه وصل می کردن پمپ بنزینی رو که 1 ملیون تومان بنزین فروخته بوده برای اون کارگرهای اونجا برای کلاس صفر می کنه و اونها هم داشتن کیف می کردن و از این کارش هم اینقدر با افتخار صحبت میکرد! من چندشم می شد و هر روز بیشتر از قبل احساس بدی می کردم.
گفتن این داستان خالی از لطف نیست که خانوم من دانشگاه یا دبیرستان بوده و یه عطر 1500 تومانی رو که هدیه گرفته بوده به داداشش 12 هزار تومان می فروشه. بعدا داداشه عطر رو توی داروخونه! می بینه و میفهمه ولی خانومم همه پول رو خورده بوده. همیشه از این مساله به خنده یاد می کرد ولی چرا ما این کارو نمی کردیم؟؟ و نکته جالب اینجاست که به من همیشه می گفت تو آدم مادی هستی!!
4- ناپدریشون از آدمهایی هست که نماز صبحشون هم حتما باید به جماعت در مسجد می خوندن. در دستگاه دولتی بود. بهش می گفتن حاج آقا.بود ولی خوب به خودش حق داد که با زندگی اول و همسرش اونجوری معامله کنه. با وجود ظاهر موجح در باطن اهل حرام و حلال نبود. خیلی دست خیر داشت ولی احساس نمی کرد پارتی بازی کار بدی هست. یادم نمی ره که دائی خانوم من چطوری با حرارت از قابلیت هاش صحبت می کرد که وقتی یه دوستش اون رو فرستاده بوده کیش که رستورانش رو که به ورشکستگی با کلی بدهی بوده نجات بده. ایشون با فروختن خوراک قزل آلا به جای کوسه، گرفتن برق از پشت کنتور، خرید نوشابه قاچاق، ساخت و پاخت با راننده های تاکسی و انواع کلک های دیگه بدهی رو صاف و سود هم بدست آورده بودند و ناپدری ایشون تصمیم میگیرن که یه رستوران بزنن و ایشون رو بگذارن مدیر داخلی و جدی هم دنبالش بودن! من می شنیدم و وحشت می کردم.
5- دائی خانومم که مثل برادر برای ایشون بود و دیپلمه و یک بار جدا شده. بهترین قابلیتشون این بود که یک مجلس رو می تونستن گرم کنن و البته بعضی وقتها حرفهای بسیار بسیار زننده خیلی ناجور هم از دهانشون می پرید. به قول خانومم، خانومش اعتقادی بدش نمی اومده کلی پسر دور خودش راه بندازه و خانومم همیشه ایشون رو منع می کرد ولی پای خودش که رسید100 برابر بدتر کرد. زن دائیشون از ابتدای ازدواج مریضی بدی میگیره و ایشون تمام هست و نیستش رو برای ایشون میده. بادآورده رو باد می برهو کلی مقرض می شنو نمی دونم در این فاصله چی پیش میاد ولی خانومش ازشم جدا میشه و مهریه اش رو می گیره. دائی هم در یک مغازه شریک بوده و سوری به نام شریک می کنه که طرف رو بپیچونه و از اینجور کلک ها. خانم من هم کامل در جریان اینها بوده. وقتی که ما داشتیم آمریکا می اومدیم ایشون پاشون رو توی یک کفش کرد که حق دادن وکالت به پدرت نداری. متوجه شدم که این اثر کار دائی جان هستش. پدر من نصف پول خونه رو به من داده بود به جز کمک های دیگه و به جز وام ها که برام گرفته بود بدون حتی یک دست نوشته..........
دائی خانومم بعدها ازدواج کرد و این بار یک خانوم مومن گرفت
6- خاله کوچک خانومم فوق لیسانس زبان عربی. معلم مدرسه. ازدواج نکرده،
7- خاله بزرگ خانومم که مثل خواهر براش بود و مثل مادر بهش نزدیک بود.معلم مدرسه بود و فوق لیسانس ادبیات فارسی داشت. من ایشون رو فقط 1 بار دیدم و بعد گفتند با همسرش به نروژ رفته برای کار، ولی 2 دخترش که 14 ساله بودن، ایران بودند؟ همیشه در طی 5 سال خانومم از شوهر خالش به شدت بد می گفت. شاید 4 سال می گذشت از زندگیمون که با حرف انداختن من ایشون گفتند که حقیقت اینه که ایشون هموم موقع که یک بار توی خواستگاری دیدیشون جداشده بوده. خانوم من لحظه به لحظه در جریان زندگی و جدائی ایشون بده و تا اونجائی که من فهمیدم هفتهای 7 روز منزل اینها بوده و منزلشون هم چسبیده به منزل مادر بزرگشون بوده! الان تقریبا مطمئن هستم که اکثر چیزهائی که به من در این مورد گفته بود دروغ و برای تبرئه خودشون بوده. شوهره وقتی جدا شده پشت سرشم نگاه نکرده بوده. قضیه نروژ رفتن خاله هم این بوده که خانومم اینترنتی برای ایشون شوهر پیدا کرده بوده! یکی از دلایلی که خانوم من گذاشت و رفت همین بود که همیشه این راه رو جلوی خودش باز میدید! بعد ها به من گفت که شوهره جدید خاله جان بی کار بوده و پولی که دولت می داده خرج سیگارش بوده و .... برای بردن بچه هاش هم متوسل به یه آدم خیرخواه اونجا میشن و بعد از یکی دو سال بچه ها میرن اونجا. شوهر جدید هم چون فراری بوده و کینه شدیدی داشته ذهن بچه ها رو به شدت شوستشو میده و حرفهائی می زدن که خود خانومم هم ناراحت میشد.
خانومم همیشه می گفت که من می ترسم عاقبتم مثل خالم بشه. نمی دونست که به دست خودش این اتفاق می افته. ایشون در بطن تمام این ها بوده و تاثیر فوق العاده ای در فکر و روح و روان ایشون داشته. می دونید که کسی که توی خانواده و نزدیکانش خودکشی اتفاق افتاده باشه احتمال این در اطرافیانش به شدت بالا میره چون به این مساله فکر میکنند. این هم به عنوان یه راه حل مطرح میشه. من فکر می کنم طلاق و جدائی هم همینطور باشه. شما چی فکر می کنید؟
8- مادر بزرگ و پدر بزرگ خانومم آدمهای خوبی بودن من دوستشون داشتم ولی خوب اعتقاد قوی نداشتن. پدربزرگشون کمونیست بوده و وقتی من آمریکا اومدم از فامیلهاشون اینجا فهمیدم. خانومم این رو از من مخفی کرده بود. فارسی نمی تونستن خوب صحبت کنن. خیلی از واژه ها رو هم اشتباه می گفتن که این تا 2 نسل بعدشون هم همینطور بود و همشون همینجوری صحبت می کردن. مثلا به دستمال کاغذی می گفتن کاغذ دستمالی، به کانال می گفتن کالان به موبایل می گفتن موبای و 1000 مورد دیگ، اینها مشکل مهمی نیست ولی با خانوم من که خودشون رو مرکز ثقل عالم می دونستن زیاد جور نبود. به نظر شما وقتی کسی در مرحله انتخاب هست آیا یک سری مسائل نباید گفته بشه؟ وقتی می دونید که برای طرف مهمه؟
9- و خانومم شاهکار تمامشون از همه طرف بوده. لیسانس مدیریت دولتی با سهمیه. 1 سال دبرستان مردود شده(99%) و یک سال سر کنکور خواب مونده ( فکر کنم این رو راست بگه ولی دیگه مطمئن نیستم). وقتی آشنا شدیم از مسائل بالا شاید 2% رو به من گفتن. وقتی من عشقشون شدم 15%. و برخی در طول زندگی گفتن با از دهانشون می پرید یا لو میرفت یا از کسای دیگه می شنیدم. به من گفت اگر اینها رو اول می گفتم کی باور می کرد ما آدمهای به این خوبی هستیم!!!!!
به هیچ چیز اعتقادی نداشتند ولی برای جذب من اولش به همچ چیز معتقد بود. به چیزهائی به نام راستگوئی، درستکاری، مهربانی، خوبی و هر صفت خوب دیگه که بگید هیچگونه اعتقادی نداشت. فقط به اصل لذت بردن، منافع، خودخواهی، همرنگ جماعت شدن و هرچیز بد معتقد بود. چون این مطلب در مورد خانواده ها هست از ایشون چیزی نمی نویسم چون اگر بخواهم از صفاتشون بنویسم اندازه همین مطلب فقط حسن دارن!
دوستان عزیز. در نوشته های بالا کوچکترین پوشوندن حقیقت، اغراق به کار نبردم. من در جهنم زندگی می کردم. و روزی 10 بار می شنیدم که خانواده ایشون 1000 بار از خانواده من بهتر است! خواهش می کنم نظر بدید.
این لینک رو هم چک کنید که مطلب دیگه من در همین سایت در مورد زندگی جهنمی من هست.
http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=5145
بدرود
علاقه مندی ها (Bookmarks)