سلام
من 19 سال سن دارم و دانشجو هستم و تو يک خانواده مذهبي زندگي ميکنم.
حدود يک سال و نیم پيش تو يک مهماني براي ازدواج خواهرم به يه روستا تو دماوند رفته بوديم که يه دختر که دخترعموي داماد بود رو ديدم. تو لحظه اول حس عجيبي بهم داد.انگار با همه دخترهايي که ديده بودم فرق داشت از نگاهش حجب و حيا وادب و در کل خانمي رو فهميدم.از اون موقع به بعد به اون علاقه مند شدم در ضمن اون اصلا اهل عشوه اومدن و زبون بازی نبود که من از روی هوس اون رو بخوام.یک سال گذشت و من اون رو فراموش نکردم دوباره اونو تو عروسي ديدم طوری نگاهم میکرد که انگار فهمیده من بهش علاقه دارم نگاهش آتيشي تو جونم انداخت که وقتي از اونجا برگشتيم حتي يه لحظه از فکرم بيرون نرفت و حس کردم واقعا عاشقش شدم. بعد از يکي دو هفته دلم آنقدر براش تنگ شد که احساس خفگي ميکردم تا اينکه باشوهر خواهرم به یه بهونه ای به اون روستا رفتم نميدونيد از ديدنش چقدر آرامش گرفتم ولي چون مثل من خونواده اي سنتي و مذهبي داره و فرزند یه جانباز شهیده بی ادبیه که توی جو روستا مستقیما درخواستم رو بهش بگم نگاهش این رو میگه که ازعلاقه من خبر داره. عشق و علاقه ای که پیددا کردم انگار روح زندگی رو به من دمید ولی تنها مشکل دوری اونه که خیلی طاقت فرساست.
چون من تا 24-25 سالگی نمیخوام ازدواج کنم میترسم تا اون موقع دیر بشه حالا میخوام منو راهنمایی کنید و بگید چه موقع پا پیش بذارم و مستقیم یاغیر مستقیم خواستگاری کنم.با تشکر:)
علاقه مندی ها (Bookmarks)