سلام دوستان
خانوم من بعد از 6 سال آشنائی و زندگی مشترک از من جدا شد. در آخر کار متوجه شدم که از ابتدا ایشون عاشق من نبوده و همیشه دروغ می گفته! فقط لقمه چرب گیر آورده بوده که با شرایط خاص ایشون مشکلی نداشته.
مادر ایشون پس از شهید شدن همسرشون(ابدا خانواده مذهبی نبودند) مجددا ازدواج کرده بوده با مردی که یک زن دیگه هم داشته بدون اجازه و رضایت ایشون. همیشه جنگ و دعوا بوده و ایشون به ضرب پول این قضیه رو نگاه داشته بوده و به همین دلیل خانم من به شدت لوس بار آمده که چندین نفر از خانداره خودش معترف بودند. در زندگی حالت کندن پول داشت مثل اینکه منهم یک همسر دیگه داشتم!
از طرف دیگه به سبب شرایط خاص ایشون در منزل مادر بزرگشون زندگی می کردن و دائی و خاله هاشون مثل برادر و خواهراشون بوده. دائی شون هم یک بار جدا شده و خاله شون هم همینطور و خاله دیگشون هم ازدواج نکرده. ایشون در بطن تمام این ها بوده و تاثیر فوق العاده ای در فکر و روح و روان ایشون داشته.
از طرفی مادر ایشون تحصیلشون رو در مقطع فوق لیسانس دانشگاه آزاد با سهمیه خانواده شهدا ادامه دادند. ایشون از جهت خیر خواهی ولی بدون آگاهی که این کار دوستی خاله خرسه هست جهت جلوگیری از حوادث ناگهانی هراتفاقی در درس هاشون می خوندن مثل تجاوز ها خیانت ها، دخالت خانواده ها، انسانهای روانی و .... به ایشون منتقل می کنه جوری که یک بار ایشون به من گفتن که اگر بچه دار شدیم بچه رو دست هیچ کس ندیم بغل کنه ممکن است بچه دستمالی بشه و بهش تجاوز کنن حتی برادر تو! علاقه ایشون فیلم های آدم های روانی و قاتل و دارای اسکیزو فرنی بود! حتی یک بار مادرشون تماس گرفت که فلان شبکه فلان فیلم اینجوری رو داره حتما ببین! به دلیل تمام مشکلات خانوادگی و دیدن دخالت خانواده ها در زندگی ما بدون دلیل از خانواده من بدون دلیل می ترسید و دچار پیشگیری های وسواس گونه ای می شد و حرف هائی می زد که باعث رنجش فراوان می شد و کینه ها از کارهای نکرده داشت. به طرز مریض گونه ای
پس از فوت پدرشون که ایشون 5 سالشون بوده خانواده پدرشون با اینکه فامیلشون بوده از اینها کناره می گیره و به خصوص سر مساله ارث و خلاصه این کینه و نفرت در دل ایشون توسط اطرافیان ریشه عمیق می گیره و در حالیکه مادرشون دیگه چنین حسی نداره و بخشیده چون اصل مساله رو ایشون میدونست، ایشون کینه و نفرت عمیق و شعله وری داره و اگر صحبتش بشه از عصبانیت پرخاش گری می کرد. از من ارث پدرش رو واقعا طلبکار بود. شبها دائما در خواب کابوس می دید که کسی حقشون رو خورده و به من می گفت که من حقم رو می گیرم.
می پرسید چرا پس من ازدواج کردم، دلیلش این هست که وقتی آشنا شدیم اصلا این مسائل رو نگفتند که. وقتی که من عاشق ایشون شدم و ایشون اولین در زندگی من بود یک مقداری رو به من گفتن، خیلی کم.
ایشون خیلی دروغ می گفتند و می گویند و برای هرکدوم دلیل و بهانه ای می تراشیدند. حتی قضیه خالشون که واقعا مثل خواهرشون بود رو که باید اول از همه همون موقع که من در مرحله انتخاب بودم رو بعد از 5 سال بعد از اینکه خودم حدس زده بودم به من گفت و گفت که دلیلش هم این بوده که به خاطر دخترخاله هام که نمی خواستند کسی بدونه اونها بچه طلاق هستند! البته مثل همیشه دروغ می گفت و بعدها گفت که اگر اولش به کسی تمام این چیزها رو می گفتیم کسی باور نمی کرد که ما آدمهای خوبی هستیم! الان من دقیقا این رو می دونم
منطق جالبی داشتن که باید همیشه همرنگ جماعت شد. دوست فقط برای تفریح هست. هر جا لازم بود باید دروغ گفت.
اولش به من گفتند که با حجاب هستند و بعد ها فهمیدم که ایشون گاو پیشونی سفید بوده و خانواده خودش و مادربزرگش همیشه سر نوع پوشش باهاش مشکل داشتن حتی توی فامیل خودش
بی نهایت بدبن بودن که نمی تونید حتی تصور کنید. در اثر مشکلات روحی و روانی درگیر انواع مریضی ها مثل آسم، سرگیجه، پادرد های عصبی و انواع دردهای عصبی بودن که من اگر بیمه تکمیبی نداشتم بیچاره می شدم! آدم های بدبین از 100 تا اتفاق میگن 90 تا بده ولی ایشون حدود 99.5 بود.
تا به حال چه کسی رو دیدید که بعد از 6 ماه از ازدواج اصرار کنه که خانه باید به اسم من بشه! و ول هم نکنه. به خاطر اینکه دائیشون مغازه اش رو سر مهریه خانومش پیچونده بود ایشون هم همیشه همین دید را داشت. از اول ازدواج خودش رو در حالت جدائی میدید و باید کاری می کرد دیگه.
سر عروسی به من اعلام کرد که احتمال این هست که از طرف خانواده پدرش یا خانواده زن اول ناپدریشون بیان که عروسی رو به هم بزنن! خدا رحم کرد که خبردار نشده بودن.
در هنگام آشنائی ایشون ترم دوم مدیریت دولتی می خوندن و من درحال نوشتن پایان نامه فوق لیسانسم در رشته برق بهترین دانشگاه تهران بودم. ایشون 2 روز اومدن کنار من توی دانشگاه بشینن که کار من پیش بره که دریغ از حتی 1 صفحه پیشرفت و همش صحبت کردیم. بعدها مدعی شدن که شما فوق لیسانست رو از صدقه سر من داری نه در هنگام دعوا ها در حالت عادی این رو می گفت
تا به حال کسی رو دیدید که هم از زمان بچه گیش متنفر باشه و هم زمان مدرسه و دبیرستان و هم دانشگاه و هم دوستی و هم نامزدی و هم عروسی و هم ازدواج! و هم بعدش! ایشون خانم من بودند. فکر کنم یک سال هم دبیرستان مردود شده بود ولی همیشه مخفی می کرد. این رو مطمئن نیستم ولی هر وقت حساب می کردیم و با دوستاش مقایسه می کردیم یک سال کم می اومد! و ادامه اش هم نمیداد. ذاتش با دروغ یکی بود.
هفته ای 3 روز منزل مادرش بودیم و 1 روز منزل مادر من! جالب است که من رو کشوند مشاور که چرا خونه مادرت میریم! وقتی مشاور که زن بود و خود مادرش هم معرفی کرده بود یکم از جریان رو دونست جوری شستش که از مشاور اینقدر ناراحت بود که داشت می ترکید و اومدیم بیرون قهر کرد و رفت و بعدش بارم همون آدم همیشگی بود. خیلی قد و دگم بود.
یک سال پیش من ویزای کار آمریکا گرفتم و به آمریکا اومدیم. رئیسم ایرانی و فامیل خانومم بود و وقتی رشته من و سابقه کارم رو متوجه شد خیلی خوشحال شد و بعد ها متوجه شدم که رشته من نه تنها در ایران بلکه در آمریکا هم به شدت خواهان داره. تمام کارهاش از a to z رو من انجام دادم از هر چه لازم بود. در آخر باز ایشون مدعی شدن که از صدقه سر ایشون ما اومدیم آمریکا من حتی یک بار هم بابت هیچ چیز هیچ منتی نمی گذاشتم و چون در یک خانواده معتقد (نه متعصب) بزرگ شدم این رو یادگرفتم که اگر برای کسی هم کاری انجام میدی نباید حتی توی ذهنت طرفت رو بدهکار کنی و توقعی داشته باشی. این حرف های ایشون خیلی من رو آزار می داد و همه جا هم جار می زد! تا اینکه من رفتم پیش رئیس شرکت و قضیه رو گفتم، ایشون گفت که اگر شما اینجا هستید فقط و فقط به خاطر تخصص شما اینجا هستید.
به خاطر آمریکا رفتن داشتم وام ها رو صاف می کردم پس انداز رو زودتر دادم بابت وام و از شانس فقط 2 ماه حقوق من دیر شد و همیشه اگر چنین حالتی می شد از خانواده می گرفتم ولی چون خانوم چند ماه سر کار رفته بود از ایشون قرض کردم. رفته بودیم مهمانی منزل پدر و مادر من سر یک چیز نامربوط ایشون بحث رو چرخوند و گفت که اگر حقوق ایشون نبود ما از گرسنگی می مردیم! هیچ کس چیزی نگفت و بحث سریع عوض شد. من خورد شدم. قابل توجه اینکه حقوق 6 ماه ایشون معادل 1 ماه حقوق من بود. از اونجا رفتیم به خواهرم سر بزنیم توی راه می خواستم بهش بگم این چه مزخرفی بود گفتی. ولی گفتم بگذار بدیم خونه بعد الان جای مناسبی نیست. منزل خواهرم هم همین رو گفت!!!!!! برگشتیم خونه گفتش که حقیقت بوده و دروغ نبوده که! نمی دونید که چقدر طول کشید و با چه مصیبتی یکم از اثرش رو از ذهن خانوادم پاک کنم. همیشه می خواست خودش رو ثابت کنه.
از این دست موارد خیلی هست حتی برای کارهای نکرده! من خیلی از ایشون تشکر می کردم ولی ایشون ارضا نمی شد نمی دونم چرا و هی بدترهم می شد!
ایشون سجایای اخلاقی بالائی هم داشتند. یکی از این موارد چت کردن در اینترنت بود. با یک مرد 53 ساله صحبت می کرد و اولش می گفت که چون ایشون چند سال آمریکا زندگی می کرده می خوام اطلاعات کسب کنم. ایشون فردی بود که فقط به خاطر بچه هاشون با همسرشون که خارجی بود زندگی می کردن و مشخصا در اینترنت به دنبال کمبودهای روحیشون بودن. بعد از یک مدتی دیدم عکس طرف فرستاده بود و قضیه اصلا چیزی که ابتدا شروع شده بود نبود. بهش تذکر دادم و دلیل و آیه بهش گفتم این 53 ساله است بعدی میشه 25 ساله ها. با اکراه قبول کرد و به طرف گفته بود که اصلا چرا ما با هم صحبت می کنیم و طرف بهش گفته بوده که تو می خوای ببینی میتونی هنوز کسی رو عاشق خودت کنی! چی فکر می کنید. بعد از چند ماه که آمریکا بودیم به صورت اتفاقی متوجه شدم که ایشون از یک ایمیل جدید ارتباتشون رو با اون آدم ادامه داده و چه چیرهای مستهجنی از عکس و فیلم از اون بابا برای ایشون اومده! داشتم از لاس زدن، خیانت و دروغ های ایشون می مردم! به اون مرد بی شرم ایمیل زدم و با نرمی و احترام خواستم که دست برداره. براش توضیح دادم و متوجه شد که قضیه جدی هست و دیگه دست برداشت. البته خانم من با کسای دیگه این کار رو می کرد. هیچ چیزی در درونش مانعش نمی شد.
دوستان هیچ وقت گول ظاهر آدمها رو نخورید. فکر نکنید خوشگل بودها اصلا، در همون نگاه اول هم بسیار معمولی و مغرور به نطر می اومد. من هم که down to earth و فکر می کردیم که همه مثل خودمون حداقل ظاهرشون با باطنشون یکی هست. ولی شما هم اگر جای من بودید بی تجربه گول می خوردید. ظاهر کاملا موجح و خوش بر خورد و شاد در ظاهر و من که باهاش زندگی کردم می دونم که چی در نهادش بود. همه رو بلد بود دور خودش جمع کنه و از گفتن حرفهای مشکل دار که همه بخندن ابائی نداشت که برای همه از یک دختر عجیب بود. اگر پسری ایمیلی می فرستاد که یکم مشکلی داشت این با پاسخ یکی مشکل دارتر چراق سبز نشوم می داد. پشت سر نزدیک ترین آدمها بهش چه حرفها که نمی زد و تمام کارهائی که جلوی اونها یا براشون می کرد از روی اجبار، با اکراه و در جهت منافعش بود و بس. ولی جلوشون جوری فیلم بازی می کرد مه من انگشت به دهان می موندم. باطن درش وجود نداشت. مهربانی؟ گذشت؟ اصلا
به اخلاقیات، وفای به عهد اصلا اعتفادی نداشت و قول ساده ترین چیزی بود براش که می شد شکست. فقط می خواست به هر قیمتی لذت ببره. کاشکی اینها رو قبلش می دونستم. ای کاش..........
پایان ماجرا: از 1000 تا مساله مشابه صرف نظر می کنم و آخرین رو می گم. اینجا در آمریکا جو بسیار ضد اسلامی هست و کلی TV هست که فحش به اسلام و پیغمبر و قرآن می دن و البته 50% حرفشون هم مبانی بر خرافاتی است که درست می گن مثل امام و امام زاده پرستی و البته به واسطه اون تمامش رو رد می کنند. چند ماه قبل دختر خابه های ایشون از نروژ اومدن و اینقدر روی ایشون تاثیر گذاشتن . اونجا ادمها لخت مادر زاد توی آب می رفتن و می گفتن این درسته و اینجوری آدم به خودش و بدنش احترام میزاره! بعدش ایشون هم نطرش و هم طرز لباس پوشیدنش عوض شد. یک بار که لباس سفید بسیار نازک بدون زیرپوش با لباس زیر تیره توی محل کار ما که مشترک بود بهش تذکر دادم چنان دعوائی راه انداخت که نگو. بعدش دیگه رفت و گفت می خوام برم هر کاری کنم و مشروب بحورن و با همه بگردم و ....... حتی 1 ماه هم صبر نکرد و دوست پسر پیدا کرد. حتی صبر نکرد طلاق شرعی بگیریم! خودش رو به امیالش و شیطان فروخت و رفت.
اگر دوست داشتید کامل این قصه رو بدونید دارم داستان کامل زندگیم رو توی این وبلاگ می نویسم.
http://helllife.blogfa.com
من همیشه با هاش صحبت می کردم و از کارهای بد نفیش می کردم. همیشه بهش می گفتم که باید جواب پس بدیم ها. خودش هم می دونست. خودش می گفت اون اوایل که پیغمبر و امام ها به خوابش اومدن و گفان که چرا نمازت رو نمی خونی؟ اوایل با من نماز می خوند ولی شاید 1 ماه نامزدی فقط. بعدها یه من گفت که یک ماه که در هنگام دوستیمون قهر بودیم 2 تا پسر رو سرکار گداشته بوده به چه شدتی! خودش پشیمون بود و قبل از اومدن به آمریکا می گفت که می خواد ازشون حلالیت بگیره ولی جدی نبود. به من می گفت که اگه یه وقت توریم شد به تعداد سال لازم برام نماز و روزه بخر! نمی دونست که این حرفها کلک پول بوده هر کسی فقط اعمال خودش رو داره و اونطرف رو با پول نمیشه خرید. خلاصه هرکسی می دونه ولب این مهمه که وقتی پای لذت و نفریح میاد چقدر آدم خودش رو نگه میداره.
من بعد از 6 ماه از عروسی متوجه شدم که چه کلاه گشادی تا زانو سرم رفته. ولی چه می شد کرد؟ امید داشتم که یا درست شه یا خدا راهی جلوی پای من بگذاره و جدائی تنها انتخاب بود که اومدن آمریکا کمک کرد و خودش تصمیم گرفت. راه ما از ابتدا از هم جدا بود ولی با کلک و حقه من رو درگیر کرد. من دختر ندیده هم که فقط درس خونده بودم و کارکرده بودم دلم سوخت گفتم به خودم که این که گناهی نداشته که مادرش همسر دوم شده. با اینکه همه به من کفتن که بهتره این کارو نکنی.
من الان بیشتر از همه می سوزم از اینکه چرا دلم سوخت از اولش وگرنه نه اینقدر اذیت نمی شدم توی زندگی و نه الان که درد تنهائی در غربت دارم. دلم می سوزه که چرا عشقم رو یه آدم بی وفا و دروغ گو گذاشتم. دلم شکسته و یک مهر divorced به من خواهد خورد و افسوس اینکه یک موقعیت طلائی برای یک زندگی عالی رو به کسی دادم که یکی از بی ارزش ترین آدمها بود. اینها که گفتم مشتی از خروار بود.
علاقه مندی ها (Bookmarks)