خانواده همسرم تهران نیستند، در یکی از شهرهای سرد کشور زندگی می کنند، که برای رفتن به آنجا می بایست 12 ساعت توی راه بود، راه از یک گردنه می گذرد که هر وقت از آنجا می گذرم کلی اذیت می شوم، اینها به کنار با اینکه بیش از یک سال است که ما ازدواج کردیم ولی من هنوز نتوانستم با آنها قاطی بشوم، در واقع بهترین حالتی که من با آنها صیمیمی بودم همان اولین باری بود که بعد از نامزدی رفتم خانه شان، پس از آن هر چه قدر که با آنها بیشتر آشنا می شوم خودم را دورتر احساس می کنم، همسرم خواهری ندارد، کلا سه برادر هستند که همسرم پسر اول است و برادر کوچکترش که از خودش یک سال کوچکتر است یک سال زودتر ازدواج کرده، وقتی من می روم اونجا تنها خانم همسن و سال من جاری ام است هر بار که خواستم با او صمیمی شوم و با هم حرف بزنیم ، بعدش دیدم از بین حرفهای ما یه چیزی پیدا کرده و رفته به شوهرش گفته و شوهرش به مادرش و خلاصه ادامه پیدا کرده، مادر شوهرم هم اولا همسن و سال من نیست و حرفهامون با هم نمی خوره و پیش اومده که من نظری دادم که خلاف نظرش بوده حتی در مورد چیزهای خیلی ساده، مثل اینکه سبزی قرمه بهتره ترکیبش چی باشه، بعدش کلی با آدم بحث می کنه و قضیه رو کش می ده، حتی اگه حرفم رو پس هم بگیرم دوباره فرداش یه چیزی رو بهانه می کنه و به یکی دیگه می گه که فلانی این رو می گفت اشتباه می گفت و .... . چون خونه شان دور است ما همیشه یه جوری برنامه ریزی می کنیم که چند روز اونجا باشیم و این خودش بدتره، اگه یه روز بود می شد یه جوری گذراند ولی چند روز خیلی سخته، جاری ام می آید، اوضاع را یه بررسی می کنه، بعد برمی گرده خانه شان با مادرش مشورت می کنه بعد دوباره می یاد وفیلم جدیدی پیاده می کنه، آخرین باری که رفته بودیم اونجا زن دایی همسرم هم اونجا بود، من از اتاق اومدم بیرون توی راهرو بودم که دیدم زن داییاش داره پشت من چه حرفهایی که نمی زنه که چرا دعوا نمی کنه، چرا توی خونه کار نمی کنه و مادر شوهرم هم می گفت آره می بینی شانس منه، چی کار کنم؟........ ، تازه یه بار هم زن دایی اش من هم بودم برگشت گفت زمان ما اگه عروس توی خونه کار نمی کرد اون رو می زدند و ............
راستش دیگه از چشمم افتادند، دیگه دلی ندارم بروم اونجا، چه کار کنم، چطور به همسرم بگم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)