به نام خداوند بزرگ
حدود يازذه سال پيش با يك اشنايي دور ازدواج كردم كه حدود 4سال از او بزرگتر بودم اوايل هيچ مشكلي نبود ولي با جابجايي محل زندگيمان مشكلات هم شروع شد يني در واقع علني شدهر بار كه باكسي اشنا مي شدبناي ناسازگاري رامي گذاشت وايراد بهانه مي گرفت در غير اين صورت هيچي نمي گفت منظورم اينه كه اگه كسي رو پشت خودش ميديد اذيت مي كرد خانواده ي اوبسيار همراه وياريگر من بودند وبارها او را ازاين كارها منع ميكردندخلاصه حالااين بار خانمي به اصطلاح 10سال بيوه معلم باقول وقرار اينكه براش چه ميكنه زندگي ما را متلاشي كرد يعني راستش منم ديگه خسته شده بودم ازاوجدا شده ام وبادختر كوچولويم در تنهايي به بسر مبريم حدود 7يا8ماهه او دخترش را كمال بيرحمي فراموش كرده . دخترم خيلي احساس تنهايي مي كند چه كنم او در كلاس هاي متفاوت ثبت نام كرده ام ولي باز احساس تنهايي مي كند خودم شاغلم ولي بيشر اوقات را با ميگذرانم لطفا مرا راهنمايي كنيد چه كنم كم كم خودم هم احساس بي كسي ميكنم.با تشكر
علاقه مندی ها (Bookmarks)