اصلا فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشه ؟
بسمه رب المعشوقین
سلام به همه دوستان همدرد
نمی دونم از کجای دردم براتون شروع کنم ولی باید شروع کنم تا شاید شما با راهنماییهاتون آرومم کنید آشنایی من از 5 سال پیش شروع شد از همون اول عاشقش شدم باورنمی کنید همه ی زندگی شده بود چون عینن همون مرد رویاهام بود همونی مردی که توی ذهنم همیشه آرزوشو می کردم چه ازنظرقیافه و چه ازنظر مالی و رفتاری درهرصورت ازهمه نظر 20 بود ولی از همون اول مشکل من با دوستاش بود دوستای نابابی که نمی تونستند روابط عشقولانه ی مارو ببینند و همش توی روابط ما سوسه می انداختند عشق ما به جایی رسید که حتی نمی تونستیم یه روز همدیگه رو نبینیم ولی من بیشتر چون وقتی باهاش اشنا شدم از لحاظ روحی خیلی داغون بودم و اون شده بود سنگ صبورم ناگفته نماند قبل از اون من به مدت 2 ماه با یک پسر دیگه که برادر یکی از دوستام بود دوست بودم ولی درحد تماس که همون دوستم از این دوستی من با این پسر با خبر بود وهمیشه می گفت گذشته تو به من هیچ ربطی نداره یه چیزی بوده تموم شده رفته و منو به ارتباط با خودش امیدوار می کرد گفتم همون اول عاشقش شدم و نیت موندنم باهاش فقط رسیدن بودن ولی زهی خیال باطل که اون به خاطر شهوتش منو نگه داشته بود هروقت حرف ازدواج می یومد می گفت من اصلا نمی تونم باکسی دیگه ای ازدواج کنم فکر خیال تو نمی زاره واصلا کسی مثل تورونمی تونم پیدا کنم تعریف از خودم نباشه ولی خدا برای من ازنظر ظاهر هیچی کم نذاشته خلاصه وقتی این حرفا می زد میگفت خوب بیا باهم ازدواج کنیم که نه من ضربه بخورم ونه تو اون زود خانواده اش رو وسط می کشید و می گفت مامانم قبول نمی کنه و فقط می گه دختر خاله ات ولی این حرفاش قانع ام نمی کرد باخودم می گفتم اگه منو دوست داشته باشه هرکاری می کنه و5 سال زندگیم و ازدست دادم درست باهاش خیلی خوش بودم و خیلی دوستش می داشتم ولی همین علاقه بسیار باعث شد که نتونم درسمو ادامه بدم خونوادم از خودم رنجوندم همش کارم شده بود چی کار کنم که بهش برسم روزا چون می دیدمش خوب بودم ولی شبا تا آخر شب به فکر ش بودم و گریه می کردم تااینکه گفتم خودم این مساله با خونواده اش مطرح می کنم بدون اینکه چیزی به خودش بگم باخواهرش تماس گرفتم که اصلا باورش نمی شد برادرش یه چنین کاری کرده باشه و بعد برای اطمینان خودش باهام قرارگذاشت و دیگه مطمئن شد که یه چیزایی وجوداره و از طرفی اینم می گفت که من مطمئن نیستم برادرم تورو بخواد و توی خونواده ی ما حر ف اول و اخر و مادرم می زنه ومادرم فقط دختر خاله ام رومی خواد خلاصه کار به جایی رسید که مادرشم فهمید و منو از عشقم جداکردن و عشقمم دیگه اون جوری که باید وشاید جوابمو نمی داد و همش می گفت نه من تو رو نمی خوام دخترخاله ام رو می خوام نامرد این همه دوست دارم دوست دارم کجارفت من بدون تو نمی تونم و حتی من توی این مدت اشک ریختنش و به خاطر خودم دیدم ولی اون منو به یه خربار حرفهای بی مهری کنار گذاشت و رفت و خیلی دل منو سوزوند و رفت الان دو هفته است رفته و خبری ازش ندارم و قراره دوهفته دیگه عقد کنه دارم دیوونه می شم چه طور تونست این کارو با دل کوچیک من بکنه اصلا باورم نمی شه همش منتظرشم چون اینقدر خوب بود توی این دوهفته داغون داغون شدم این قدر حالم خرابه که چندروزیه آرام بخش مصرف می کنم همش از این می ترسم چون خیلی دوستش می داشتم نتونم فراموشش کنم و یه زندگی خوبی رو آغاز کنم چون ما باهم خیلی راحت بودیم خیلی جا ها باهم می رفتیم به قول معروف من توی این 5 سال با اون زندگی کردم هرکاری که می کردم فقط به امید اینکه روزی به اون می رسم حالم خیلی خرابه تورو خدا کمکم کنید ازهمه خیابونها و اکثر مغازه ها.......... ازش خاطره دارم واقعا دارم دیونه می شم مامانموهم دارم دیونه می کنم دلم برای مامانم می سوزه فقط از خدا می خوام برگرده می خواهم درک کنه چقدردوسش داشتم توروخدا برام دعا کنید .........
زندگی به من یاد داد که چگونه گریه کنم ، ولی گریه به من یاد نداد که چگونه زندگی کنم ؟
***** ***** *****
تو به من یاد دادی که چگونه دوستت داشته باشم ،اما بهم یاد ندادی که چگونه فراموشت کنم ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)