سلام.اول از غلط هاي املاييم معذرت خواهي مي کنم چون من سالهاست فارسي تايپ نمي کنم.
من 22 سالمه. 6 ساله رو پايه خودم واستادم و هيچ وقت حتي دستم رو جلوي خانوادم دراز نکردم. مدتي قبل (يک سال و نيم) پيش وارد شرکتي شدم. دختر خانمي داخل شرکت کار مي کردند که از لحظه اول من ايشون به خاطر هوش، ادب و ... تحسين مي کردم. 5 ماه پيش تصميم گرفتم از ايشون خواستگاري کنم. در صورتي که هيچ علاقه و يا رابطه اي ميان ما نبود. اميدوارم اين رو قبول داشته باشيد که دو نفر اگر در محل کار به هم بي تفاوت باشند و تصميم نداشته باشند به هم از لحاظ اخلاق و رفتار دروغ بگن خواسته و يا ناخواسته تمام رفتار خوب يا بد خود را نشان مي دهند و اين باعث ميشه شناخت آن دو از هم واقعي باشه بدون کوچکترين تظاهري. من پسري هستم که خودم هيچ وقت با دختري دوست نبودم ولي هيچ وقت با دوستي مخالف نبودم. ولي هيچ وقت دختري که با عقايد من يکي يا حداقل نزديک باشه پيدا نکرم. براي انتخاب اين دختر خانم من يک سال صبر کردم و از صبري که کردم خوشحالم چون دختري که مورد پسندم بود را انتخاب کردم. با هم در مورد مسائل ريز زندگي تو مدت 1 هفته صحبت کرديم و خيلي برامون جالب بود که حتي تو ريز ترين موارد هم با هم تفاهم داشتيم. روزه هشتم من با مادرم صحبت کردم و از اينکه من چنين تصميمي دارم خوشحال شد. همکارم گفته بود که مادرش به سن خيلي حساسه و دوست داره دامادش حداقل 6 7 سال از دخترش بزرگتر باشه. البته شوهر خواهر ايشونم با اينکه تو سنه 23 سالگي با خواهر همکاره من که اون موقع 18 سال داشت ازدواج کرده بود و زندگي خيلي خوبي دارند. اين شد که من مجبور شدم خودم حضوري با مادر ايشون صحبت کنم که تصادفي برادر ايشون هم همان حوالي بودن و با ايشونم صحبت کردم. متاسفانه و يا خوشبحتانه برادر ايشون هم در شرف ازدواج بود و ملاک اون تو ازدواج فقط عشق بود. من هر چه قدر از تفاهم و عقايد صحبت مي کردم برادر ايشون مي گفت درسته حق با تو هستش، عشق از همه چيز مهم تره. ولي به درستي عشق از همه چيز مهم تره ولي کدوم عشق؟ آيا ما مي تونيم يک عمر کناره کسي زندگي کنيم که هيچ وق حرفاي ما رو متوجه نميشه؟ مي تونيم با کسي زندگي کنيم که با وجود اينکه ميدونه ما وقتي اون با نامحرم دست ميده حسه بدي پيدا مي کنيم اون با نامحرماش ديده بوسي کنه؟ همه چيز عشق نيست مهم ترينش عشقه. با اين وجود من و مادرم به تنهايي به خانه ي آنها رفتيم و از ايشون خواستگاري کرديم. لازم به ذکر پدر من 3 ساله به علت سکته معلول شده و نمي تونه نه راه بره نه حرف بزنه ولي با اين همه پدرمم هم از اين تصميم من خوشحال شد. خواهر ايشون هم يکي از مخالفان اين ازدواج بود ولی با دیدن من و صحبت کردن با من بی طرف شد. من تو اون جلسه مادر همکارمو راضی کردم و قرار شد ایشون مجددا با پدر هکارم صحبت کنه و نظر ایشون رو به من بگه. پدر ایشون مخالف بودن و دلیل ایشون هم پول و سختی هایی بود که بعد از ازدواج منتظر ما بود. من کاملا حرف های ایشون رو قبول داشتم و با حرفام قانعشون کردم. یکی از مشکلاتی که من تو این 5 ماه داشتم این بود که برادر همکارم که عاشقه نامزدش بود از اینکه داشت ازدواج می کرد پشیمون شده بود و حتی با ازدواج ما هم مخالف شد. چون فکذ می کرد منم بعده نامزدی با خواهرش ممکنه پشیمون بشم و پدر مادر همکارمم به علت اینکه با ازدواج پسرشونم مخالف بودن گفتن حالا که نظر ما در مورد برادر تو(همکارم) درست بود پس در مورد تو هم درسته. بعد از مدتی با پیگیریه من همکارم در یک بانک خصوصی شروع به کار کرد.تو این مدت به اتفاق همکارم به یکی از دفتر های مشاوره نیرو انتظامی هم رفتیم با اینکه فکر می کردیم که مشاور ها با همچین ازدواجی مخالفند ولی نه تنها مخالف نبودن بلکه من و همکارمو به تلاش برای قانع کردن پدر و مادر ایشون تشویق هم کردن. 1 هفته از شغل جدیده همکارم نگذشته بود که فهمیدم یکی از اقوام خیلی دور ایشون که مغازه ای در مجوارت مغازه پدر همکارم داره به خواستگاریش آمده. که هم خونه داره هم ماشین هم یه مغازه پر قروش. البته خدا رو شکر نه ما فقیر بودیم نه اونها پول دوست. ولی از روی لج بازی با من مادرش قسم خورد که من برای ازدواج با همکارم اول باید از روی جنازه ی پدر و مادرش رد بشم. من به مادره ایشون خیلی علاقه داشتم و برای آروم شدن اون ها و هم رد شدن خواستگار بهشون گفتم که همه چیز تموم شده. ولی مادر ایشون ظاهرا بازم از ارتباطه تلفنی ما با خبر بود و این امر باعث همکاره من قسم بخوره که ما با هم هیچ ارتباطی نداریم. منم بخاطره اینکه قسم همکارم شکسته نشه دو هفته است که هیچ خبری ازش ندارم...... با این که من برنامه عروسی رو برای 9 ماهه دیگه ریخته بودم ولی هیچ وقت بهبم اجازه ندادن با اونها در مورد برنامه هام صحبت کنم. تو این مدت خبلی تهمت ها شنیدم مثله تو بچه هستی، کلت پره، از روی هوا و هوس داری تصمیم میگیری، ... حالا به نظر شما انتخابه من از روی هوا و هوس بود یا برادر همکارم که با 27 سال سن بعد از 1 ماه نامزدی با معشوقش پشیمون شد؟ بعضی موقع ها دلم می خواد به همه ی بزرگ تر هام بخندم. نمی دونم تو این 5 ماه چه اشتباهی کردم که این اتفاق ها افتاد ولی می دونم هیچ کاری رو تو زندگیم نصفه رها نکردم و تو این ماجرا چون پای عقابد و باور هام به میون اومده تا پای جونم تلاش می کنم. همیشه انتخاب های زندگیم بر اساس عقاید درستم بود ولی همیشه از عقاید درسته دیگران تو کامل کردن عقایدم اصتفاده کردم. پس از شما و همه ی کسانی که این متن ذو می خوانید خواهش می کنم که اگر راهنمایی می تونن به من یکنن از من دریق نکنن. ممکنه چیز های تو ذهن بازه شما باشه که برای من از طلا هم با ارزشتره ولی بدون کمک شما نمی تونم این طلا ها رو بدست بیارم. مرسی
علاقه مندی ها (Bookmarks)