به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 44
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 06 بهمن 86 [ 16:41]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    50
    امتیاز
    4,186
    سطح
    41
    Points: 4,186, Level: 41
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 164
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 12 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    +براي ما تصميم نگيريد ... بگذاريد مستقل باشيم......

    در دوران يكسال نامزدي ام من سر كار مي رفتم و همسرم سرباز بود. يك ماه بعد از مراسم عروسي، همسرم سركار رفت (بعد يكسال بيكاري).... ولي اولين حقوقش را از من پنهان كرد و به من گفت حقوق نگرفته ام .... ولي بعد فهميدم شهريه دانشگاه برادردومش را پرداخت كرده.....!!!!! وقتي من قعر كردم ... پدر شوهرم فهميد مي داني چي گفت؟ گفت به زن چه ربطي دارد مرد با حقوقش چه مي كند ... مثل زن من ... هرچي لازم دارد مي نويسد من برايش مي خرم.... !!! همسرم هم از پدرش دفاع كرد!!!! راستش براي من خيلي سخت بود ... چون تمام خرج خانواده و تمام حقوق پدرم دست مادرم بود با اينكه تحصيلات پدرم خيلي بيشتر از مادرم بود......
    من با تمام اين حرفها به زندگي با همسرم ادامه دادم و سعي كردم او را عوض كنم چون ايراد را در وابستگي او به خانواده اش مي ديدم .... روزها و شبها با زبان خوش و گاهي دعوا با او صحبت كردم.... اما مي داني نتيجه اش چه شد؟ چك 3 ميليوني براي شهريه برادر سومي..... ....
    و دوهفته پيش موقع تميز كردن خانه دفترچه حسابش را پيدا نكردم ... به او گفتم ...هي بهانه آورد گم شده..... بعد به من گفت 22 ميليون به بابايش قرض داده!!!!! قرض ال پس نده.... فكر نكن ما پولداريم اين پول پس انداز 4 سال زندگي بود!!!!! ما مستاجريم ... من تا مي توانستم در خريد لباس و خريد نيازهاي خانه صرفه جويي مي كردم ... و بيشتر حقوق من خرج مي شد...... اين پول فقط مال او نبود..... پدر شوهر من بساز بفروش است و وضعش خوب است و شوهر من كارمند..... ولي او هرچه پسرش دارد مي خواهد ... هرچه دارد....
    مي گويي چرا ادامه مي دهم ؟ چرا باز هديه مي خرم و به ديدن خانواده شوهر مي روم؟ ... چون مجبورم ......جايي براي باز گشت ندارم .... چون پدرم مرده است ... حامي ندارم .... خانه كوچك پدري در طرح است و به زودي مادرم هم آواره مي شود..... خواهر و برادر كه براي آدم دل نمي سوزانند ...... اگر در سن 28 سالگي طلاق بگيرم فكر مي كني زندگي بهتري دارم ؟ با وجودي كه سركار مي روم ولي مشكلات زندگي يك زن تنها كم نيست................ همسرم هميشه خانواده اش را به من ترجيح مي دهد ولي من ادامه ميدهم ...

    همسرم هيچ حقي را براي من قايل نيست و خانواده شوهرم هر طور با من رفتار كنند من باز مجبورم هفته اي چند بار براي عرض احترام خدمتشان برسم.......
    او رفتارهاي آنها را با من نمي بيند ............ يعني نمي خواهد ببيند
    من همه چيز را بعد ازدواج از دست داده ام... امنيت رواني ... امنيت اقتصادي.... آرامش .............

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 06 بهمن 86 [ 16:41]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    50
    امتیاز
    4,186
    سطح
    41
    Points: 4,186, Level: 41
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 164
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 12 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: براي ما تصميم نگيريد ... بگذاريد مستقل باشيم......

    آنچه آزارم مي دهد....

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 06 بهمن 86 [ 16:41]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    50
    امتیاز
    4,186
    سطح
    41
    Points: 4,186, Level: 41
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 164
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 12 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: براي ما تصميم نگيريد ... بگذاريد مستقل باشيم......

    آنچه آزارم مي دهد....
    دو سال بعد از تشكيل زندگي مشترك تصميم گرفتيم به همراه خانواده من و خانواده خواهرم به مسافرت برويم ... دو تا ماشين پرايد شديم .... تعطيلات عيد بود ...... شوهر خواهرم از اداره شان در اصفهان و شيراز جا گرفته بود...... همسرم مايل نبود بهانه ماشين نو اش را داشت كه نمي خواست در جاده بيندازد...
    مادرم گفت مجبورش نكن.... اما جا رايگان است خرج خورد و خوراك شما دونفر را ما مي دهيم ... در عوض اينكه سوار ماشينتان مي شويم...... البته شوهر خواهرم هم ماشين داشت ولي من يك خواهر و يك برادر مجرد هم داشتم كه مي خواستند همراه ما بيايند..... همسرم راضي شد.......
    همه ما شاغل بوديم تعطيلات عيد هم كم بود شيراز دور بود ... تصميم گرفتيم عصر 28 اسفند راه بيفتيم تا از تعطيلات بهترين استفاده را كنيم.....شب چهارشنبه سوري ..به ديدن خانواده شو هرم رفتم..... ( ما تركها به چهارشنبه سوري خيلي اهميت مي دهيم برايمان كمتر از عيد نيست) عيد را تبريك گفتيم .... از آنها براي سفر اجازه گرفتيم!!!!! حتي كليد خانه مان را به برادر شوهرم داديم تا از سكوت آن استفاده كند و براي كنكور درس بخواند..... پدر شوهرم خيلي عصباني بود...... با بغض گفت اميدوارم به شما خوش بگذرد...!!!!

    من اهميتي ندادم..... راهي سفر شديم خوب بود خوش گذشت........سال تحويل را در 33 پل بوديم .... بعد سال تحويل هرچه خواستيم به خانواده شوهرم زنگ بزنيم موبايلها خط نمي داد......چون شب بود خوابيدم و فردا صبح زنگ زديم كه پدر شوهرم خيلي عصباني بود كه چرا دير زنگ زديد...... براي تك تك اعضاي خانواده شوهرم سوغاتي خريدم ... مبلغي هم بابت عيدي ( 10 هزار تومان براي هريك از سه برادر شوهرم و سي هزار تومان براي مادر شوهرم و مادر بزرگ شوهرم ) به علاوه بلوزهايي كه براي همه آنها خريدم ..... همسرم حقوقش را از بانك نگرفته بود..... من تمام دويست هزار تومان حقوق اسفندم را صرف خريد و دادن عيدي براي آنها كردم...... اين تمام سادگي من بود .... من از خريد كادو براي ديگران لذت مي برم ... همه اين كارها را با محبت خودم كردم..... همسرم اهميتي به خريد كادو و دادن عيدي نمي دهد.... 4 سال است همسر اويم نه كادويي برايم خريده نه به من عيدي داده.. دريغ از يك شاخه گل.... .... كلمه فراموش كردم دليل آسان اوست.... و من مي پذيرم ... چون دوست ندارم برايم زوركي كادو بخرد و محبت را گدايي كنم......

    خلاصه روز 5 عيد به تهران رسيديم .... خسته بوديم سركار نرفتيم اما به محض بيدار شدن به ديدن خانواده شوهرم رفتيم با كادوها.... پدر شوهرم نبود كادوي همه را داديم............ برادر شوهردومم كادو را باز نكرد و با اخم گوشه اي انداخت.....( 7 سال از من و 10 سال از همسرم كوچكتر است ) وقتي آمد تبريك عيد گفتيم .... شروع به گلايه كرد به همسرم گفت همه پسرخاله هايت روز اول عيد مي آيند اينجا اما تو نيامدي .... گفت موقع سال تحويل جانمازم را پهن كردم و گريه كردم..... چرا پسر من سر سفره سال تحويل نيست...... (اين سومين سال تحويل بعد از ازدواج ما بود ... دو تاي قبل را با آنها بوديم يكسال در مشهد و يكسال در خانه شان)
    گفت و گفت .... من طبق عادتم چيزي نمي گفتم ... دوست نداشتم با بزرگتر خود بحث كنم...... من عادت دارم خشم خود را در خود فرو خورم ... در ميان همكارانم به آرامش و صبر مشهورم..... (تنها اخلاق خوب من) .... همسرم هم چيزي نمي گفت
    تا اينكه رسيد به اين حرف كه اين پدر(باباي من) براي دخترش چي كار كرده ؟ چه حقي دارد سوار ماشين پسر من شود؟
    ( ما ماشين را دو سال بعد ازدواج خريديم ... سه ميليون همسرم گذاشت 3 ميليون هم من از پس اندازم ( من شاغلم) ..در واقع درست است من رانندگي نمي كنم و ماشين به نام همسرم هست ولي من هم در خريد آن ماشين سهم داشتم ....و حق مسافرت با آن را)

    ( من دوسال قبل ازدواجم از 22 سالگي كه ليسانس گرفتم و مهندس برق شدم... سر كار مي رفتم و چون مي خواستم جهيزيه خوبي بخرم و در ضمن به پدرم كه كارمند بود فشار نياورم .. از حقوقم لوازم برقي ام را خريدم ... البته قبل از ازدواج .... بعد از ازدواج حقوقم را پس انداز كردم و در اختيار همسرم قرار دادم تا ماشين بخريم.... منظور از اينكه پدرش چي كار كرده همين بود..... من راز خريد برخي وسايلم را با حقوق خودم به همسرم گفتم و قرار بود به كسي نگويد اما گويي خواجه حافظ شيراز هم خبر داشت.... در ضمن من 24 سالگي ازدواج كردم... پدرم مرا بزرگ كرده ... دانشگاه فرستاده... خرج تحصيلم را داده.....در خريد جهيزيه كمك كرده)


    داشتم مي گفتم وقتي حرف پدر شوهرم به اينجا رسيد نتوانستم تحمل كنم برخاستم و فقط گفتم نمي توانم توهين به بابايم را تحمل كنم .... به سمت در خروجي خانه رفتم .... پدر شوهرم به سمت من هجوم آورد تا مرا كتك بزند( همانطور كه زنش و پسرانش را مي زد) ... اما برادر شوهرم و شوهرم جلويش را گرفتند . من فرار كردم به خانه كوچك اجاره اي خود كه دو خيابان بالاتر بود آمدم...... همسرم دنبالم نيامد... ماند تا پسرش را آرام كند.....

    گريه مي كردم ... هق هق كنان ...... از ته قلب... كسي را نداشتم آرامم كند!!!! همسرم كنار پدر شوهرم مانده بود.... آيا من حق نداشتم در سن 27 سالگي بعد 3 سال ازدواج .. براي مسافرت رفتن تصميم بگيرم...؟
    با پول خودم با ماشين خودم ... من حق ندارم ؟ ما كه چهار شنبه سوري به ديدن آنها رفته بوديم...؟

    چرا بايد براي همه چيز از آن مرد بي سواد پولدار و خسيس بايد اجازه بگيرم ؟؟ من ازدواج كرده ام مستقل شوم... بزرگ شوم ... براي خودم تصميم بگيرم.... اما گويي استقلال دوران مجردي را هم از دست داده ام؟ ... خانواده من در دوران مجردي و بعد آن... هيچ گاه مرا تحت فشار قرار نداد.... در خانواده ما با وجود محبت فراوان، هريك از اعضا خودش براي خودش تصميم مي گرفتند.... من آينده ام ... رشته ام... را همه را خودم انتخاب كردم ..... من آزاد بودم... ولي حالا اسير رسم هاي مسخره قديمي و دهاتي .....

    به مادرم زنگ زدم قصه را گفتم ولي جمله آخر پدر شوهرم را حذف كردم .... دلم نمي خواست جمله او در مورد بابايم را دوباره تكرار كنم..... نگفتم .... دلم نيامد بگويم..... بدترين جمله او را يعني جمله: " اين مرد براي دخترش چه كرده؟"... را حذف كردم ... در دل خودم پنهان كردم....
    مادرم گريه كرد..... بابايم فهميد كه به خاطر مسافرت دعوا شده .... باباي من آدم تو داري بود .... همه چيز را فرو مي خورد .... او تحصيلكرده و فهميده بود...... ( در گذشته هاي دور پدر من رييس پدر شوهرم بوده كه... آشنايي ما و همسرم به دليل آشنايي پدرهايمان بوده)
    فردا حال بابايم در محل كارش ( بيمارستان ) بهم خورده بود..... ناراحتي تنفسي يا شوك قلبي ... نمي دانم هرچه بود از اعصاب بود....

    همان شب مادر شوهر و برادر شوهرهايم به خانه ما مي آيند... من با كمال احترام از آنها پذيرايي مي كنم .... آمده اند تا مرا براي معذرت خواهي و دست بوسي به نزد پدر شوهرم ببرند... و چون من قبول نمي كنم برادر شوهر دومم با عصبانيت بقيه را بلند مي كنند و مي روند..... ( به معناي واقعي كلمه من با لباس عروس دست پدر شوهرم را بوسيدم...خاله همسرم مجبورم كرد.... من از اين كار نفرت دارم .. عقيده دارم بايد به بزرگترها احترام گذاشت اما... بوسيدن دستپدر شوهر !!! هرگز )
    با تمام دعواها ... بعد از دو ماه من با شيريني به ديدن پدر شوهرم مي روم و از او معذرت خواهي ميكنم !!!! در طول عيد هم به تمام اقوام خانواده شوهرم ( 10 خانواده) سر زدم هرچند كه نرسيدم به ديدن تنها عمويم و زن عمو بيمارم بروم..... من خوب بلدم كه آداب معاشرت را رعايت كنم... وظايفم را هم مادر شوهرم خوب يادم داده!!!!!

    چند ماه بعد پدرم معده درد گرفت ...... بعد تشخيص سرطان معده... و عمل و شش ماه بعد پدرم مي ميرد....!!!

    و اينچنين دعاي وقت سال تحويل پدر شوهرم مستجاب مي شود و دل پدر شوهرم خنك مي شود!!!!
    خيال او راحت است چون باباي من مرده و ديگر نمي تواند سوار ماشين پسر او شود......
    و مادر شوهرم خوشحال تر ، كه فيس من خوابيد و با مرگ پدرم دلم سوخت!!!!!

    من هنوز هر هفته به ديدن آنها مي روم و خشم خود را در برابر صورت خندان پدر شوهرم پنهان مي كنم.....
    من عزادار پدرم هستم كه چند ماه است فوت شده .... و پدر شوهرم كه هميشه براي من قيافه مي گرفت ... حالا هميشه خندان است...
    روزهاي تعطيل به جاي استراحت و رفتن به يك جاي تفريحي... به جاي هفته اي يكروز باهم بودن .......
    من به آنجا مي روم... كم حرف مي زنم ... سفره مي اندازم... ظرف مي شورم ... از مهمانهايشان پذيرايي مي كنم ..... به خانه برمي گرديم .... همسرم مي خوابد ... من تا صبح گريه مي كنم ... من همسر خوبي هستم ... وظايف خود را در قبال خانواده همسرم بلدم ...
    چه اهميتي دارد اگر از درون فرو ريزم...... اگر از درون خرد شوم .... اگر افسرده شوم.... اگر از شدت ناراحتي اعصاب چشمم بپرد...؟
    من زن خوبي هستم ... خانه تميز مي كنم ... غذا مي پزم ... هر چه مادر شوهرم مي گويد گوش مي دهم .....
    بلند حرف نمي زنم....سركار مي روم و خرج خودم را در مي آورم..... اما شبها به رهايي از اين زندگي عذاب آور...فكر مي كنم ؟... و گاهي كه خيلي عصبانيم، دلم مي خواهد همسرم را در خواب خفه كنم.............

    من مي خواهم در حريم چهار ديواري خودم ... براي خودم تصميم بگيرم... اما نمي شود چون ازدواج كرده ام.... جون همسرم راز دار نيست.... چون خانواده شوهرم از من توقع دارند.......
    من مي انديشم به اينكه....ديدن آنها سختتر و وحشتناك تر از نديدن همسرم است...

  4. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 06 بهمن 86 [ 16:41]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    50
    امتیاز
    4,186
    سطح
    41
    Points: 4,186, Level: 41
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 164
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 12 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: براي ما تصميم نگيريد ... بگذاريد مستقل باشيم......

    يكي ديگر از مواردي كه من را ناراحت مي كنه اينه كه پدر شوهرم در مورد مسايل مربوط به من هم دخالت مي كند...
    مثلا مي گويد براي چي كلاس زبان مي روي..... من مي ويم براي كارم به آن نياز دارم....
    مي گويد خوب سر كار نرو.....

    من در اين مورد ها كاملاهمسرم را مقصر مي دانم ... چون دليلي ندارد پدر شوهر من بداند كه من هفته اي 2 ساعت كلاس زبان مي روم
    همسرم هنوز خانواده اي متشكل از من و خودش را باور نكرده.... تا رازهاي خانه ما در خانه ما بماند...
    او رازهاي مرا به مادر شوهرم مي گويد .... اما براي اقوام خود مثلا زندايي خود خيلي رازدار است مثلا از من پنهان مي كند كه برادر زندايي اش در زندان است و اعصاب زندايي اش ناراحت است براي همين با من كه بذاي تبريك عيد به خانه آنها رفته بودم بد رفتاري كرده است!!!!!

    من آدم تو داري هستم و معمولا خيلي رازدار خودم هستم ... اين رفتار همسرم را دوست ندارم............ من براي همسرم غريبه هستم ... يك نمونه همين 22 ميليوني بود كه پنهاني به پدرش داد... معمولا پدر او پول ما را پس نمي دهد!!!!!

  5. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 06 بهمن 86 [ 16:41]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    50
    امتیاز
    4,186
    سطح
    41
    Points: 4,186, Level: 41
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 164
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 12 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: براي ما تصميم نگيريد ... بگذاريد مستقل باشيم......

    من اصراري ندارم او رازهاي ديگران را به من بگويد ولي مي تواند رازدار من هم باشد.....

    برادر شوهرم كه 7 سال از من كوچكتر است ... مرا به خاطر حقوقم مسخره مي كند ...
    من از همسرم مي پرسم او از كجا حقوق مرا ميداند...........

    اصلا چرا آنها به مسايل ريز زندگي ما كار دارند .....

    چرا اگر دوربين عكاسي مي خريم بايد يكي هم براي آنها بخريم وگرنه ... دايم دوربين ما دست آنهاست ....

    چرا وقتي تلفن خانه آنها خراب است مادرش به جاي خريد گوشي زنگ مي زند و به همسر من مي گويد كه گوشيمان را براي آنها ببريم... ما كه يك گوشي بيشتر نداريم .... شايد من هم به تلفن نياز دارم.....

    چرا من و همسرم هرچه مي خريم .. آنها براي خودشان مي دانند...
    چرا وقتي بعد چهار سال محل زندگيم را از نزديك خانه آنها به منطقه اي نزديك محل كارمان انتقال داديم آنها ناراحت شدند اخم كردند.... و از اينكه پدر شوهرم خانه ما را انتخاب نكرده عصباني است ...؟

    چرا ؟ تا كي ؟
    من 28 سال دارم... چهار سال زندگي مشترك .........
    پدرم مرد .... خودم به دليل فشارهاي رواني دارم ديوانه مي شوم ... تا كي ؟ چرا نبايد نفس راحت بكشم؟

    چرا من بايد از بچه دار شدن بترسم .... به دليل آغاز اختلاف ها و كشمكش هاي جديد... فرزند من ، نوه اول آنها مي شود.......
    از اينكه بچه و تربيت او و دخالتهاي آنها ....بهانه اي جديد براي فشار رواني بر من شود ...

    چرا من از زندگي سير شده ام ؟ ... چرا همسرم هر چه آنها مي گويد گوش مي كند .... همان لحظه فرمانشان لازم الاجرا است.... ولي به خواسته هاي من توجه نمي كند.... چرا همسرم مرا دوست ندارد.... چرا من تن به يك ازدواج سنتي با خواستگاري دادم كه اين سرنوشتم شود........
    آنقدر اين سوالها را از خودم پرسيده ام كه ديگر ديوانه شده ام .....
    من فقط يك آرزو دارم .... همسرم مرا مجبور نكند هر هفته به خانه آنها برويم.... خود او هر چقدزر مي خواهد برود و هرچه دارد به آنها بدهد ... اما بي خيال دادن وسايل من مثل cool diskبه برادرانش شود......چرا وسايل مرا به آنها مي دهد ... چرا دوربين من.... چرا گوشي من ؟

  6. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 فروردین 88 [ 12:49]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    4,372
    سطح
    42
    Points: 4,372, Level: 42
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 178
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 16 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: براي ما تصميم نگيريد ... بگذاريد مستقل باشيم......

    سلام مريم جان
    مطالبت را خواندم خيلي ناراحت كننده بود . مگه شما و همسرتون همديگر را دوست نداشتيد كه ازدواج كرديد .البته ببخشيد اين سوال را مي پرسم.
    دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد

  7. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 06 بهمن 86 [ 16:41]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    50
    امتیاز
    4,186
    سطح
    41
    Points: 4,186, Level: 41
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 164
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 12 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: براي ما تصميم نگيريد ... بگذاريد مستقل باشيم......

    نه ... من اولين بار او را در مراسم خواستگاري ديدم....
    پدر او با پدر من همكلار قديمي بودند....

    البته يك هفته صيغه بوديم ... كه نظر من نسبت به او مثبت شد ... چند ماه طول كشيد تا او را بپذيرم.... اما حالا خيلي دوستش دارم.... او هم زباني مرا دوست دارد اما در عمل نه....... خيلي به پدرش وابسته است.....

  8. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 فروردین 88 [ 12:49]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    4,372
    سطح
    42
    Points: 4,372, Level: 42
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 178
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 16 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: براي ما تصميم نگيريد ... بگذاريد مستقل باشيم......

    فوت پدرت را تسليت مي گويم .
    مي دانم كه بي حامي زندگي كردن خيلي دشوار است .
    ولي عزيزم تو بهترين چيز دنيارو داري و اونم اينكه دستت توي جيب خودت و تحصيلات داري. انت بهترين حامي و پشتوانه براي توست..
    اگر پدرشوهرت ندار نيست پ همسر تو يه مشكلي داره كه از گلوي شما ميزند و به آنها ميدهد.
    چرا همسرت را پيش يك مشاور نمي بري؟
    دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد

  9. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 24 فروردین 88 [ 12:49]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    4,372
    سطح
    42
    Points: 4,372, Level: 42
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 178
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    16

    تشکرشده 16 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: براي ما تصميم نگيريد ... بگذاريد مستقل باشيم......

    اگر همست بداند كه اورا ترك مي كني بازهم به اين كارهايش ادامه مي دهد؟
    دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد

  10. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 06 بهمن 86 [ 16:41]
    تاریخ عضویت
    1386-10-30
    نوشته ها
    50
    امتیاز
    4,186
    سطح
    41
    Points: 4,186, Level: 41
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 164
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 12 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: براي ما تصميم نگيريد ... بگذاريد مستقل باشيم......

    اوايل ازدواجم چند بار قعر كردم و به خانه پدر و مادرم آمدم ولي او دنبال من نيامد... تا مادرم به او زنگ زد......


 
صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. تصمیم به طلاق گرفتم درسته تصمیمم؟
    توسط amir59 در انجمن متارکه و طلاق
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: چهارشنبه 21 مهر 95, 22:38
  2. خسته شدم دیگه، تصمیمم رو برای طلاق گرفتم
    توسط maryamhasani در انجمن متارکه و طلاق
    پاسخ ها: 32
    آخرين نوشته: سه شنبه 28 مهر 94, 21:13
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: پنجشنبه 13 شهریور 93, 18:36
  4. * براي ما تصميم نگيريد ... بگذاريد مستقل باشيم......
    توسط مريم در انجمن مشکلات ارتباطی
    پاسخ ها: 21
    آخرين نوشته: دوشنبه 08 مهر 92, 15:03
  5. تصمیمی که گرفتم درسته؟
    توسط mosaferkhaste در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: سه شنبه 20 اردیبهشت 90, 10:17

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:50 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.