سلام
دختري هستم 24 ساله.ليسانس.با ظاهري معمولي .از يه خانواده ي فرهنگي و از نظر مالي متوسط به بالا. 1 برادر كوچك تر از خودم.
و يه نگراني دارم ... كه شديييدا مايلم يه سوم شخص... كه نسبت به من احساس خاصي نداره و لزوما به نفع يا ضرر من نظر نمي ده ... و تجريه و علمش رو هم داره درباره ي تصميم من نظر بده...
با توجه به موضوع سايت و تاپيك تقريبا موضوع سوالم معلومه!
قبلا با پسرها دوست بودم.و تجربه ي عشق ؟! يا به قول روانشناسها؟! نوعي وابستگي رو دارم... كسي رو شديدا دوست داشتم اما منطقا به اين نتيجه رسيدم،رسيديم.كه ازدواجمون به صلاح نيست و رابطه رو تموم كردم؟ ... كرديم!!!
و.........مدتي گذشت تا من با اين ماجرا كنار اومدم .. روي خودم، اخلاقم ... فكرهام... معيارهام ... و اعتقادهام خيلي كار كردم...تا اينكه... بعد از مدتها ..... خيلي اتفاقي
حدود يك سال پيش.. تو يه ماجراي كاري .. با پسري اشنا شدم ....
بعد از ابراز علاقه ي اون به اشنايي ... قرار شد به قصد شناخت بيشتر براي ازدواج، بيشتر با هم صحبت كنيم...( با اطلاع هر دو خانوداده)
و من واسه اين كه اين بار ديگه !!يه مسير درست و كاملا منطقي رو طي كنم تو يه سمينار اموزش پيش از ازدواج تو دانشگاه شركت كردم.....و تصميم گرفتم بيشترمنطقي فكر، و برخورد كنم!تا احساسي
پس...قرار گذاشتيم هر دو، جواب تمام سوالهاي پيشنهادي رو بنويسيم و بعد، كم كم دربارشون با هم صحبت كنبم.....
تمام اين كارها انجام شد و ما به مشكل خاصي بر خورد نكرديم...
وضعيت مالي هيچ وقت واسم مهم و ملاك نبوده و نيست،و... از نظر اخلاقي و شخصيتي خيلي به هم نزديكيم... و هر دومون انقدر انعطاف پذير،با هوش و خلاق هستيم كه اگر هر كدوم اشتباهي كرد... يا اختلافي پيش اومد... بتونيم با صحبت بين خودمون حلش كنيم....،
مشخصات او....
27 ساله ، دانشجوي دكترا... از يه خانواده اي تقريبا هم فرهنگ خانواده ي ما... كمي از نظر مالي پايين تر، با دو تا خواهر ، يكي بزرگتر و يك كوچيكتر...و....
با احساسات تقريبا شديد نسبت به من!!
خانوادشون تا حالا دوبار اومدن خونمون... و ما هم دوبار رفتيم خونه ي اونها.. واسه شناخت بيشتر بين خانواده ها....
خانواده ها مون هم مشكلي ندارن . تقريبا تاييد كردن.
و تو مرحله ي مهريه و اينا مونده.
حتما مي گيد همه چيز كه خوبه ديگه چه مرگته!!
مشكل من همين جاست كه ظاهرا هيج مشكلي نيست و همه چيز خوبه.... ادم خوبيه.. خانواده ي خوبي داره.. از نظر اخلاقي و ... هم با هم تقريبا هيچ مشكلي نداريم..........
اما يه چيزي از طرف من كمه!!!..... من اونقدر ها دوستش ندارم....!!!!
دوست ندارم به دوستام به بقيه معرفي اش كنم... .. نمي تونم بگم.... اهم اهم ايشون همسر منن!!!.. من بهش، به ظاهرش افتخار نميكنم!!:(
يه سري از خصوصيات ظاهري اش رو كه خودش تو ايجادشون نفشي نداشته رو دوست ندارم!!!( از خودش خوشم مياد ولي اونقدر ها واسم جذاب نيست!!)
و مي ترسم.. نگرانم....
از اين كه اين موضوع رو رابطمون تاثير بذاره!رو اخلاق من تاثير بزاره.....
گاهي فكر مي كنم... خيلي ها هستن كه كلي عشقولانه و با شور و شوق و مطمئن ازدواج كردن... اما بعد به كلي مشكل بر خوردن....حالا من؟! .. مني كه دلم نمي ريزه!!.....
مي ترسم اين موضوع انقدر مهم باشه كه تمام تصميمم رو زير سوال ببره!!
ممنون مي شم در اين مورد راهنماييم كنيد و نظرتون رو بگيد....
ببخشيد كه خيلي طولاني شد!
علاقه مندی ها (Bookmarks)