سلام.
احساس میکنم افسرده شدم.
حالم با زندگی خوب نیست.
چشمام ی چشمه اشک شده.
و هیچ کس را ندارم که باهاش حرف بزنم.
من توی خانواده ای بزرگ شدم که دختر براشون کاملا بی ارزشه..
سال ها جنگیدم..سال ها با تمام تابوهای خونه..با پدرم جنگیدم..
تمام روحم هنوز زخمیه..و دردش را از اعماق حس میکنم..
هنوز یادمه که وقتی صدای در می اومد چطور تنم می لرزید..
اون دختری که همیشه جنگید و در ظاهر همیشه پیروز بود و همه تحسینش می کردن بزرگ شده
و مادر شده..
حالا که پدرم دیگه نیست و مادرم سالی یک بار هم خونه من نمیاد چون من فقط یک دخترم...از تنهایی خسته شدم..از جنگیدن خسته شدم..شوهرم مرد خوبیه اما اونی که باید پشت دیگری بایسته منم..نه اون..من خسته ام..حالم بده..دلم کمی حمایت میخواد..و فکر می کنم دیگه قوی بودن و پشتیبان بودن برام بسه..نشستم و به پهنای صورتم اشک میریزم و نمی دونم چرا..انگار که از هم پاشیدم
یهو چشمم را باز کردم دیدم زندگیم خیلی خالیه..واقعا چرا هیچکس هرگز فکر نکرده من هم نیازهایی دارم..دارم به خودکشی فکر میکنم..دستامو نگاه میکنم و میگم چطور ممکنه با خودم اینکارو بکنم و دختر و پسرمو یک عمر عذاب بدم..بعد فکر میکنم خب بهتره که اونا زودتر از من بمیرن..بعد فکر میکنم چقدر بی رحمم..چ حقی دارم که حق زندگی را ازشون بگیرم..از شوهرم پرسیدم شاهرگ دقیقا کجاست..گفت می خوای خودتو بکشی..خندیدم و گفتم نه..که مادرت دو روزه زن بگیره برات و بچه هامو عذاب بده؟
بچه هام ارزش جنگیدن دارن..اما من خیلی از هم پاشیده ام.
نمیدونم این حرفها جوابی داره یا نه..فقط می خواستم ی کم خالی بشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)