دوستان عزیزم سلام. من مصطفی هستم 32 سالمه، همسرم 26 سالشه، 10سال هست که ازدواج کرده ایم و خدا به ما دو تا بچه ناز 7-8 ساله داده. اما متاسفانه از همان اوائل ازدواج زندگی ما با اختلاف روبرو شد. در این مدت 3-4 بار به چند قدمی طلاق نزدیک شدیم و هر بار نهایتا من عقب نشینی کردم. یعنی بخاطرتنفر از طلاق، خو گرفتن به همسرم و وجود میزانی علاقه به ایشان، و فرزندانمون که بچه های طلاق نشوند من بند رو پاره نکردم. اما هر چه می گذشت برخورد همسرم با من بدتر می شد و زندگی رو واسه من سخت تر می کرد. مثلا اون اوائل ایشون به من احترام می ذاشت اما تو سه چهار سال اخیر بدترین فحشها رو نثار بنده حقیر میکنه اونهم پیش بچه ها. سریع عصبانی میشه و خودش رو هم نمی تونه کنترل کنه حتی اگر کسی هم مهمون ما باشه همون جا ناراحتی شو نشون میده و پیش بقیه هم احترام من رو حفظ نمی کنه. مگر قرآن نمیگه که همسران لباس یکدیگرند؟! اما ایشون دعوای خانه رو به همسایه میبره و یا اونقدر داد و بیداد میکنه که پیش همسایه ها ضایع شیم یا اینکه میره خونه همسایه و اونو میاره خونمون که حاج آقا یا حاچ خانوم بیا ببین این شمر چکارم میکنه. تا بحال 2-3 بار بعد از دعواهامون رفته خونه یکی از همسایه هامون و 2-3 بار هم اونا رو آورده خونمون بلافاصله بعد از دعوا. تو این چند سال آب خوش از گلوی ما پایین نرفت و زندگی ما تقریبا خالی از صفا همچنان ادامه پیدا کرد تا جایی که 2 ماه قبل بعد از دعوا سر مساله ای کوچولو و بی ارزش منو تو خونه راه نداد بعبارتی منو از خونه انداخت بیرون و با اجازه دوستان عزیز من به مدت تقریبا ده روز در مسافرخونه بسر بردم. بعد که اوضاع آرومتر شد برگشتم خونه اما در این مدت تصمیم خودم رو گرفته بودم. تصمیم من این بود که این زندگی اینجوری به مقصد نمیرسه و بخاطر خودم و بچه هامون بایستی از هم جداشیم. دوستان عزیز من از این نگرانم که بچه هام دو روز دیگه که بزرگ میشن برای من هیچ احترامی قائل نشن. آخه وقتی همسرم منو آدم حساب نمیکنه این طبیعیه که بچه من هم به من احترام نذاره. البته من نیاز به احترام کسی ندارم اما این که زندگی نمیشه. بعد از اینکه از مسافرخونه برگشتم خونه رفتار همسرم بدتر از قبل شد و درگیری پشت درگیری بدون صلح و حتی آتش بست و قطعنامه. بالاخره تقریبا یک ماه پیش بار و بنه مو جمع کردم و خونه مجردی اجاره کردم و به اتفاق خودم اومدم خونه جدید. الان همسرم هنوز سر خونه و زندگیش مونده و همراه با بچه ها تو خونه خودمونه و من هفته ای دو سه بار بهشون سر میزنم. من کارهای حقوقی رو شروع کردم و امروز فرداست که دادخواست طلاق رو تقدیم دادگاه کنم. حالا مشکل اصلی من اینه که درحالی که مصمم هستم با دلایل عقلی فراوان همسرم رو طلاق بدم اما خیلی واسم سخته جدا شدن از کسی که باهاش الفت گرفتم، 10 سال باهاش زندگی کردم (هرچند فلاکت بار)، باهاش یه عالمه خاطره دارم، مادر بچه هامه، و توی او ته تهای دلم دوستش دارم. عقلم میگه طلاقش بده و رهایش کن اما احساسم میگه استاد داری چیکار میکنی؟! درسته به این نتیجه رسیدم که طلاق تنها و آخرین چاره ماست اما برای من که آدم فوق العاده احساسی هستم خیلی سخته که از کسی که سالها همدم من بوده (ولو خیلی هم اذیتم کرده) جدا شم.
هر وقت به جدایی فکر میکنم بغض گلوم رو میگیره و یکی دو بار هم با اجازه شما گریه کردم. از همه شما درخواست می کنم راهنماییم کنید. حتما نظر خودتون رو بگید حتی یک جمله حتی یک کلمه. من الان به همه شما نیاز دارم. کمکم کنید و دستم را بگیرید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)